دوست ندارم درس بخونم. این شکلی نیست که حوصله نداشته باشم؛ اگه باید درس بخونم، میخونم و سخت نیست، ولی دوست ندارم. کلا هم خسته نیستم، از کار اداری خوشم اومده و اگه بهم یک اداره با کارمندهای فقط نسبتا خوشاخلاق بدید و بگید از تکتکشون امضا بگیر، انجامش میدم و احتمالا واقعا بهم خوش بگذره. کلا کارهایی که میشه در حینشون آهنگ گوش داد، خوباند. به هر حال، داشتم میگفتم دوست ندارم درس بخونم و درس هم نمیخونم. درس خوندن مهمترین قسمت زندگی منه که واقعا هم جالبه در نوع خودش. این شکلی نیست که بابت آینده شک داشته باشم یا فکر کنم این راه من نیست، فقط دوست دارم صبر کنم، به مامانم توی کارهای خونه کمک کنم، آشپزی کنم، امضا بگیرم، دنبال واکسن باشم، با فرزانه پنج ساعت توی یک کافه بشینم، و یک روز حس کنم که دلم تنگ شده. از همهی این سالها استراحت کنم و صرفا انجامش ندم، چون عادت کردم به انجام دادنش. هی عذاب وجدان میگیرم، ولی میدونم کار درستیه. تصمیم دارم حتی عذاب وجدان هم نداشته باشم.
چند شب پیش بالاخره بعد از چند ماه اون sleepoverای که قرار بود با پگاه و فرزانه داشته باشم، داشتم. قبلش گریه کردم چون اعصابم خرد شده بود از این که هی جابهجا میشه و حالا اگه یک شب معمولی میشد، حس بدی میداشتم تا مدتها. بعدش فرزانه گفت که باز دارم تصویر میسازم برای خودم. همه چیز باید طبق تصویر پیش بره، وگرنه ارزشی نداره. پگاه که اومد، حرف زدیم و چیپس خوردیم، نودل و مرغ شیرین درست کردیم، فیلم دیدیم، فیلم که تموم شد، ما ابدا نمیخواستیم بخوابیم، بنابراین ساعت دوی شب رفتیم توی شهر گشتیم. اینقدر از نیمهشب میترسیدیم که از خونه تا ماشین دویدیم. بعدش که توی شهر بودیم، دیدیم یکم زیادی وحشتزده بودیم. رفتیم وکیلآباد و طرقبه و حتی یک جا از ماشین پیاده شدیم و چایی گرفتیم که البته نپتون بود، رفتیم حرم، حرم خیلی قشنگ بود. ساعت چهار و نیم تازه خوابیدیم. طوری بود که فکر میکردم چند ماه صبر هدر نرفت.
به تهران که فکر میکنم، یک تصویر محبوب دارم که توش با مهشاد دونات میخورم. من اصلا دونات دوست نداشتم قبلا. حتی الانم اونقدر دوستش ندارم، ولی اینقدر مهشاد دوستش داره و ازش حرف زده که منم مهرش به دلم افتاده. قرار نبود کلاس آلمانی برم، ولی متاسفانه از وقتی در قلبم قرار گرفته، هی دوست دارم یادش بگیرم، و بنابراین یک کلاس هم ثبتنام کردم براش. میرم تهران و امیدوارم کسی وسایلی که توی خوابگاه دارم، دور ننداخته باشه چون حتی با وجود این که بدونشون زنده موندم، دوستشون دارم و به هر حال وسایلماند.
یک ایمیل از دانشگاه جدیدم بهم رسیده که توش از همه چی گفته. حساب بانکی، بیمه، شرایط ثبتنام، و کنار این مسائل اساسی در مورد culture nights توضیح داده، که توش دانشجوها میتونند در مورد فرهنگشون ارائه بدن، کلاس رقص بذارند، آشپزی کنند، و بهخاطر این هم بهش اشاره کرده بود که یادآوری کنه اگه چیزی برای این شبها نیاز دارید، با خودتون بیارید. واقعا green flag. بابت همهی اینها خوشحالم، و از اون طرف هم شبیه اون قسمت از Schitt's Creekام که الکسیس میگفت «ببین، من اگه برم، حس عجیبی میگیرم. یک جوری که اونجائم، ولی به اینجا فکر میکنم.» و منظورش این بود که دلش تنگ میشه، ولی اینقدر در زندگی دلتنگی نکشیده بود که نمیفهمید این اصلا چه حسیه؛ براش آشوب بود. منم همونم. میدونم اونجا رود و دریاچه داره، ولی خب نصفهشب گشتن توی مشهد با آهنگهای تیلور سوییفت هم خوبه.