به این نتیجه رسیدم که یکی از اجزای اصلی جوونی، قوی بودنه. از هر نظر. مثلا فرزانه رو اون شب قانع کردم که تسلیم نشه بهخاطر روز ناخوشایندش، و قبل از خوابش، یکم بنویسه عوض کلا رها کردن روز. یا وقتی که با فرزانه و پگاه رفتم دوچرخهسواری، فهمیدم که توی این مدت که ورزش نکردم، توان بدنیم نصف شده و قبلش هم چیز خاصی نبود. خیلی از چیزهایی که از جوانی توی ذهنم هست، توان زیادی از یک نظری میطلبند.
راهی هم که به سمت قوی شدن هست، اکثر اوقات شامل رنج کشیدن میشه. من قبلا طرفدار رنج کشیدن نبودم، ولی حالا کمی هستم. دقیقا اون لحظاتی که داشتم دوچرخهسواری میکردم و حس میکردم با هر متر به مرگ نزدیکتر میشم، فکر کردم که رنج کشیدن در نهایت به کمتر رنج کشیدن منجر میشه. نه همیشه رنج کشیدن، نه هر جایی، ولی ماهیتش همیشه مضر و بیفایده نیست.
فرزانه یک بار یک جا داشت به سالم بودن من از نظر روانی اشاره میکرد، و من یکم در ادامهاش داشتم بهش فکر میکردم، و تازه توجهم به این جلب شد که من چقدر همیشه دارم تلاش میکنم برای سلامت روانم. یعنی امروز عصر هم باز داشتم درگیر نگرانی و غم میشدم و الان دارم تلاش میکنم. این همیشه تلاش کردن هم باعث نشده خسته باشم. چیزیه که در گذر زمان بهش عادت کردم و روند طبیعیه الان.
این چیزها بهم یک سری ایدهها میدن. امروز که دوست داشتم از ترس غش کنم، فکر کردم که اگه من نتونم از پس استرس این بربیام، هیچوقت به چیزهای بزرگتری نمیرسم. یعنی اگه از پس خودش برنیام، بازم ممکنه به چیزهای بزرگتری برسم، ولی اگه از پس استرسش برنیام، نه. دوست دارم جاهای عمیقتری ببینم.