Joel

این موزیک‌‌ویدئو به نظرم خیلی زیباست. جدا از علاقه‌ام به خواننده‌اش که به این بحث نامربوطه، به‌خاطر این ازش خوشم میاد که خیلی انگار جوونی توش مشخصه؟ طوری که اسکیت‌برد دارند، موتورسواری می‌کنند، می‌دوند، می‌پرند، واقعا یک چیزی توم بهش کشیده می‌شه. قبلا بهش اشاره کردم که ما خانواده‌ی فعالی نیستیم. بیش‌تر توی خونه‌ایم، کم‌تر ورزش می‌کنیم، کم‌تر می‌ریم مسافرت، بیش‌تر ساکن‌ایم. از هر نظر. از این طرف با فرزانه دوست بودم، با پگاه، که جفتشون از من هم ساکن‌تر بودند و به صورت کلی چیزی این وسط نبود که به حرکت تشویقم کنه. به جوون بودن.

وقتی با کلم دوست شدم، بهانه‌هایی که برای حرکت نکردن داشتم، بیهودگیشون مشخص شد. کلم راجع به دوچرخه‌سواری حرف زد و بعدش دوچرخه خریدم و کل تابستون دوچرخه‌سواری کردم. بعدش رانندگی یاد گرفتم. بعدش رفتم رشت. بعدش با دوست‌های فرزانه رفتم بیرون. بعدش شب‌ها بازی کردیم. همه‌اش حتی از صدقه سر شجاعتم نبود، سر بعضی‌هاش مقاومت می‌کردم، ولی انگار مثلا یکم شجاعت راه زیادی می‌رفت.

یکی از چیزهایی که من توی بزرگسالیم یاد گرفتم، اینه که ارتباط با آدم‌ها بهم انرژی می‌ده. حرف زدن باهاشون، شنیدن حرف‌هاشون، دیدنشون. نه همیشه، ولی ماهیتش انرژی‌بخشه برام. چیز دیگه‌ای که به نظر میاد باعث رشدم می‌شه، حرکت کردنه، و من در قدم اول حتی متوجه نبودم چقدر ساکنم و نه این که ساکن بودن غلط باشه، فقط حرکت کردن برای ذات وحشیم درسته و شبیه زندگی کردنه. انگار همه چیز سرجاش قرار می‌گیره.

هنوزم کاملا در حال حرکت نیستم و سرعتم هم کم‌تر از ایده‌آله. بهانه‌هام هم هنوز گاهی اوقات قانع‌کننده به نظر می‌رسند. به مامانم گفتم که آیا می‌شه اسفند بریم اصفهان، من و فرزانه؟ و گفت باشه، و بعدش به فرزانه گفتم و گفت که خسته است. بعدش منم گفتم خب هیچی. بی‌خیال مسافرت. الان با یادآوری کل موضوع، دارم فکر می‌کنم که شاید باید برم، هر طوری که شده. مثلا دوست دارم یزد هم ببینم. حس می‌کنم یک طوری، با هر کار کوچک عجیبی هم شده، باید حرکت کنم تا فقط خاموش نشه. مثلا شاید آخر هفته برم دوچرخه‌سواری توی شهر. دیروز با صبا قدم زدم. شاید یک روز سوار یک اتوبوس شدم و تا پایانه‌اش رفتم و بعد، یک اتوبوس رندوم.

۳
کلمنتاین ‌‌
۲۰ بهمن ۲۰:۵۵

"به‌خاطر این ازش خوشم میاد که خیلی انگار جوونی توش مشخصه؟ طوری که اسکیت‌برد دارند."

سارا یاد وقتی افتادم که گفتی تو دیگه برای اسکیت‌برد پیر شدی ((: آخرش می‌خرم و مشت محکمی به دهانت می‌زنم ((:

 

پاسخ :

بابا من هنوز توی ذهنم به نوجوون‌ها نسبتش می‌دم :)))) ولی به نظرم فعلا بزرگ‌ترین مانعت کلاس پیدا نکردنه.
//][//-/ ..
۲۰ بهمن ۲۰:۵۶

بدون هدف سوار شدن به اتوبوس را تجربه کرده‌ام :) در یو.تی وسایط نقلیه عمومی برای دانشجوها رایگان بود. بس‌ها هم در آستن خط‌های حلقوی (؟) دارند. منظورم این است که یک مسیر بسته را تمام روز میروند و میایند. من در ایستگاه پیش دانشگاه سوار شدم و دو ساعت بعد در همان ایستگاه پیاده شدم. خیلی خوب بود :) قسمت‌هایی از شهر را دیدم که قبلا ندیده بودم. تنها هم بودم. کلا تجربه‌ی آرامش‌بخشی بود. 

پاسخ :

فکر می‌کنم حتما یک بار امتحانش کنم. توی این اتوبوس‌هایی که مسیر حلقوی دارند، احتمالا ساده‌تر باشه.
زهرا یگانه
۲۱ بهمن ۰۶:۴۳

با خوندن این پست یاد خودم افتادم و گذشته. که چقدر قبلا در حرکت بودم و چقدر الان ساکنم. اتفاقا امروز هم داشتم بهش فکر می کردم، در نهایت به این نتیجه رسیدم که شاید خصوصیت این دوره از زندگیم ساکن بودنه. 

پ.ن. من هم تجربه ی اتوبوس یک خط رو از ابتدا تا انتها رفتن و برگشتن رو امتحان کردم. موقع گرفتن تصمیمات یا فکر کردن ازش استفاده میکردم، چون کسی نبود از اطرافیانم که ماشین داشته باشه و بتونم باهاش برم ماشین سواری مثلا. خیلی خوب بود، الان که بهش فکر می کنم انگار یه حال مدیتیشن داشت. 

پاسخ :

چیز بدی نیست به نظرم :)
الهه هم گفت که آرامش‌بخش بوده. باید یک خط‌هایی پیدا کنم که جاهای قشنگی از شهر برن.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان