یک مثالی هست که اول اصلا برای توصیف وضعیت این دوتا زدم؛ که اگه زندگی یک کلانشهر باشه، این دوتا توی حومهی شهر زندگی میکنند. مثلا نمیتونی براشون هر فیلمی بذاری یا بهشون هر کتابی بدی، و توقع داشته باشی درگیری پیدا کنند باهاش. براشون یک چیز خارجیه. از شهر به هر حال یک راهی به حومهی شهر هست، مثلا فرزانه از Sing Street خوشش میاومد (متاسفانه راهی که برای وصل شهر به حومهی شهر هست، برای خود شهریها به کار نمیاد، و من هر بار میگم «واقعا؟ Sing Street؟») بعدشم گفتم که من مثلا مرکز شهر زندگی میکنم. میتونی هر چیزی برام بذاری و به احتمال شصت درصد من یک احساسی، یک راهی برای وصل کردنم بهش پیدا میکنم.
این یک ماه توی دنبال کردن فیلمها و سریالها مشکلات شدیدی پیدا کردم. من که در هر دورهای حتما یک سریال دارم میبینم، دیگه بیخیال سریال دیدن شدم. فیلمهام هم نصفه میمونه. بحث این نیست که درکش نمیکنم. بحث اینه که دیگه برام اهمیتی نداره که درکش کنم. قبلا دوست داشتم مرکز شهر باشم. میدیدم شلوغه، میدیدم یکم زندگی توش سخته، ولی بازم دوست داشتم باشم. الان دوست ندارم. این شکلی نیست که اذیت بشم، چون به هر حال خونهمه. ولی خیلی راحت، حس نمیکنم اینجا جای منه. در عین حال هم هیچ ایدهای ندارم که کجا جای منه. از اول زمستون Raven Cycle میخونم. توصیف کردنش سخته و از خیرش میگذرم، فقط میدونم که این چیزی نیست که از مرکز شهر قابل دسترسی باشه و در عین حال چیزیه که من بهش نیاز دارم. از اولش هم من فقط به شصت درصد چیزها دسترسی داشتم. همچین فکری توی ذهنم هست که اگه جای دیگهای باشم، میتونم افق دید جدیدی هم داشته باشم، و توی اون افق دید شاید تونستم پیدا کنم که دنبال چیام.