من اول دبیرستان که بودم، میخواستم برم ریاضی. مامان و بابام اون موقع واکنشهای شدیدی نشون دادند و در نهایت راهی برام نموند جز تجربی. خوشبختانه از زیست خوشم اومد، ولی برای کنکور، قول داده بودم که ریاضیم صد باشه. نتایج که اومد، ریاضیم شصت و هشت درصد بود که خب خیلی ناراحتم نکرد، چون در واقع من همهی سوالات (فکر کنم جز یکی) رو حل کرده بودم و احتمالا بیدقتیهای زیادی داشتم.
فقط این نیست که دوست دارم اثبات کنم که از پسش برمیام. همچنان هم اونی که قول داد ریاضیش صد باشه توم هست و فکر کن که بعد از گذروندن ریاضیات مهندسی توم هست، یعنی واقعا نابودشدنی نیست. فرزانه هم همینطوریه، میگفت رفته سراغ جزوههای دبیرستانش، فقط چون میخواسته ریاضی حل کنه و چیزی دم دستش نبوده. حتی النا هم یک بار توی کانالش گفت که دوست داره دوباره ریاضی حل کنه.
خیلی برام عجیبه که آدم میتونه به این چیزها احساسات متفاوتی داشته باشه. مثلا من از زیست تکوین خیلی خوشم نمیاد. یا مثلا چند روز پیش امتحان میکروبی داشتیم و من واقعا خوشحال شدم که بالاخره تموم شد. ایمنی خوبه، دوستش دارم. ژنتیک چیزیه که دنبالشم. به صورت کلی زیست سلولی یا مولکولی. ولی امروز فکر کردم که نه، بدون ریاضی نمیتونم. واقعا نمیتونم آدمی باشم که هیچی ریاضی توی زندگیش نیست.
بعدش به خودم از خارج نگاه کردم و فکر کردم که اوکی سارا، تو الان خیلی دراماتیکی، اینم یعنی داری توی جاهای درستی میگردی.