دارم یک مقایسهای میکنم بین استاد مولکولی این ترمم و استاد میکروبیولوژی ترم پنجم.
استاد این ترمم، کلی سخنران دعوت کرد برامون، مهربونه، وقت میذاره، تقریبا هر صفت خوبی که بگی، داره. استاد میکروبیولوژیمون واقعا دیوانه بود. یعنی من حتی از سر نفرت نمیگم، واقعا یک مشکل روانی داشت انگار. نه این که حالا فرد افتضاحی باشه، فقط اولا بهشدت بدبین بود. دوما انگار سراسر از insecurity ساخته شده بود. اینطوری بود که مثلا اگه یک چیزی میپرسید و ما بلافاصله جواب نمیدادیم، پنج دقیقه تا یک ربع به بدترین شکل غر میزد و دعوا میکرد. فکر میکرد همه دشمنشاند. من واقعا حتی دلم به حالش میسوخت.
بحثی که هست، اینه که با در نظر گرفتن فرار بودن میکروبیولوژی، من توی اون واحد خیلی تسلط بیشتری داشتم، تا این واحد. دو سهتا دلیل بزرگ داره؛ یکیش اینه که با وجود همهی معایبش استاد میکروبیولوژی خیلی زبان شیوایی داشت واقعا. یعنی لحن حرف زدنش انگار دقیقا درست بود؛ نه تند، نه خوابآور، کاملا مناسب یاد گرفتن و تمرکز کردن. استاد مولکولی بهشدت تند حرف میزنه. دقیقا من شکنجه میشم سر کلاسش، چون واقعا دوست دارم تمرکز کنم، ولی اصلا نمیکشم. دوما این که این شکلی نبود که کلی اطلاعات روی ما بریزه. میفهمید که کلاس درسه و نه کنفرانس علمی و یک آبشار اطلاعات کمکی نمیکنه که ما واقعا یاد بگیریم.
این تصویر یکم میترسونتم. این که تو میتونی مجموعهای از صفات خوب و محشر باشی و آخرش بهخاطر دوتا چیز اساسی، ببازی.