چند وقت پیش داشتم یک ویدئو توی یوتیوب میدیدم و توش به این نمودار (Plutchik Wheel of Emotions) اشاره شد. منم یادم موند، چون برام خیلی جالب بود. پریشب فرزانه داشت تلاش میکرد بگه چه احساساتی داره، و بهعنوان راهنما براش فرستادم و مثل این که خیلی مفید بوده، چون از اون موقع علاقه پیدا کرده که احساساتی که داره، توضیح بده. این چیزها خیلی حس خوبی بهم میده. این که بفهمم یک نفر چرا ناراحته یا چه مشکلی داره، و بعد یک راه پیدا کنم. پیدا کردن مشکلات خودمم خیلی خوش میگذره. اما وقتی خیلی فکر میکنم و بازم نمیفهمم مشکل چیه، دیگه انرژیم ته میکشه و تا وقتی هم جواب پیدا نکنم، حالم خوب نمیشه. من خیلی با این نمودار کنار نمیام و احساسات خودم توش نیست انگار، ولی فکر کنم احساسات فعلیم به boredom و annoyance نزدیک باشه.
یکی از مهمترین جنبههای زندگی اخیر من، اینه که دارم از یک تکلیفی با تمام وجودم فرار میکنم. چون ازش متنفرم. یعنی هر روز دارم عقب میندازمش و اینقدر ازش متنفرم که حتی عذاب وجدان هم ندارم، ولی به هر حال دارم عذاب میکشم که سایهاش چند وقته که هست. امشب قراره انجامش بدم و مشکل اساسیم اینه که اصلا انرژی ندارم. یعنی افتادم توی اون دورههای پنج درصد انرژی و واقعا کارهای معدودی هست که میتونم بهشون توجه کنم. میدونی، یکمم از سر لجبازیه. فرزانه چند وقت پیش بهم گفت خیلی عجیبه که من هیچوقت خسته نمیشم. یعنی نه در مقیاس کوچک، در مقیاس بزرگ. مثلا ترم که تموم میشه، من باز شاداب میرم سراغ ترم بعد. واقعا هم ناراحت نمیشم که بین ترمها مثلا یک هفته استراحت باشه. نمیدونم چرا این حرف اینقدر توی ذهنم موند و تصمیم گرفتم که من اصلا این دفعه خیییلی خسته میشم. لجبازیم از روی اینه که دوست دارم مثلا یک هفته همهاش استراحت کنم و نمیشه. دوست دارم زندگیم بهم اجازه بده که من یک هفته حداقل هیچ کاری نکنم و نمیشه. انگار اسیرم. از طرف دیگه، استراحتهای متنوعی ندارم.
تصمیم گرفتم انسان مسئولیتپذیری باشم و بهخاطر کرونا نرم تهران. کتابم رسید و فهمیدم که کپیه. نمیدونم منظورم منتقل میشه یا نه، ولی یعنی کتاب از روی pdf پرینت شده و جلدش و مدلش با بقیهی کتابهای مجموعه فرق داره. این آخر هفته قرار بود sleepover باشه و کنسل شد. بعدش قرار شد بریم آشغالجمعکنی توی طبیعت و بازم کنسل شد. بعدش رفتیم بیرون و بیحوصله و عصبی بودیم و خوش نگذشت. توی رستوران مدام نگران اومیکرون بودیم و یکم گرم بود و باید به کودکان زیادی از میزهای دوروبر لبخند میزدیم و خوب نبود. حتی انتخاب واحدمم خراب شد و نشستم گریه کردم و یک روز غصه خوردم و نگران بودم، بعدش درست شد.
میتونم حدودا بفهمم مشکلی که آزارم میده، چیه. من همینطوریش خوشحال نیستم و انگیزههایی که برای خوشحال بودن دارم، هی بهم داده میشه و ازم گرفته میشه. از طرفی در شرایط غمگین که نه، ولی سختیام. از طرف دیگه انگار چندتا سنگ توی کفشاماند که تلاش برای خارج کردنشون به نظر بیهوده میاد و فقط انرژی میگیره. چرا همچنان دارم تلاش میکنم؟ چرا برنامهام هنوز اینه که تلاش کنم؟ چون خیلی توی object permanence خوبم. میدونم که این اوضاع تموم میشه و بعدا میتونم از روزهای خوبم لذت ببرم و بدونم که حتی اگه به نظر بیاد پنج درصد انرژی دارم، میتونم خوب باشم و از پس خودم بربیام. فکر میکنم امشب هم تکلیفی که دارم، انجام بدم. قول نمیدم.
نوشتن نجاتم میده واقعا.