داشتم توی کانال النا میگشتم و به یکی از آهنگهاش گوش میدادم که یادم افتاد روز اول سپتامبر برای النا September Song فرستادم و عمومی هم گذاشت، و منم دوست داشتم بشنومش دوباره. وقتی پخش شد، همه چی تغییر کرد. یک لحظه یاد این افتادم که من واقعا باید موسیقی یاد بگیرم. فرزانه نسبت به یاد گرفتن موسیقی تعصب داره، چون فکر میکنه لازم نیست همه همچین مهارتهایی داشته باشند، ولی من اصلا بهخاطر این که بقیه یاد دارند، دنبالش نیستم. یاد گرفتن موسیقی یاد دکترا انداختم، یاد آلمان. بعدش خیلی قوی، خیلی قوی حس کردم همه چی درست میشه. همه چی محشر میشه. یکم دیگه فوریه شروع میشه. توی فوریه فیلمهای کوتاه میگیرم. به زودی جلد سوم Raven Cycle برام میاد. توی انتخاب واحد ترم بعدم بیوانفورماتیک پیشرفته و ژنتیک مولکولی انسان دارم.
با سینا و دوستش بلیط قطار گرفتم و امیدوارم زیاد حرف بزنیم. یک گروه جدید برای ارشد توی تلگرام درست کردم و توش کلی حرف زدیم. فردا فرزانه قراره بره خرید و من هم قراره پیشش باشم. دیشب فکر میکردم که آیا زندگیم بدون این رابطه بهتر میشد یا نه. نمیتونم تصمیم بگیرم چون همه چی خیلی متفاوت میشد، ولی فکرم به این رسید که اگه فرزانه تهران قبول میشد، زندگیم بهتر میشد؟ به احتمال نود درصد. اینطوری میتونستیم هرجای تهران راه بریم. من توی خوابگاه سریال نمیدیدم. من اکثر اوقات تنها نمیبودم. بعدش باز به آلمان فکر کردم. من اصلا به این فکر نمیکنم که دلم برای خونه تنگ میشه. اصلا توی ذهنم نیست. رفتن به تهران انگار داره شبیهسازیش میکنه. بعد فکر کردم که خدایا، من قراره چی کار کنم؟ دیشب قبل از خواب بهخاطرش گریه کردم. ولی میدونی، من فردی پیدا کردم که بهخاطرش در حدود دو ثانیه فکر کردم آیا مهاجرت ضروریه، و به نظرم این دستاورد بزرگیه.
سه روز پیش صبحش رفتم توی ایمیلم و دیدم که دعوتم کردند به مرحلهی آخر. نشستم گریه کردم. بعدش به مامان و بابام زنگ زدم. احتمالا زوج عاشق همینطوری به نقشهی آلمان خیره شدند. مامانم میگه «نه، نگران نباش. آلمانیها نژادپرست نیستند.» در حالی که در قدم اول من اصلا نگران نبودم دربارهی این موضوع خاص. من اصلا چیزی نگفتم. از پروسهی اپلای این موضوع اذیت میکنه؛ یک روز صد درصد شارژ داری و بیست روز پنج درصد. اما من با همهی وجودم حس میکنم درست میشه. حس میکنم این روزها قراره بعدا زیبا باشند. جادویی.
قرار نبود این پست منتشر بشه. چون من فکر کردم اگه توی مرحلهی آخر قبول نشم، چی؟ بازم تراژدی. ولی میدونی، تازگیا Modern Family مرور کردم و یک جاش فیل تصادفا high شده و داره یک چیزی توی این مایهها میگه که شما فکر میکنید زندگی دنبال اینه که مسخرهتون کنه. دنبال اینه که آزارتون بده. در حالی که نهخیر، همه چی قراره محشر بشه. فیل شخصیه که در قلب من جا داره و بهش اعتماد دارم. کلم هم میگه لازم نیست از قضاوت بقیه بترسم و خیلیها هستند که احمق به نظر میان و این اوکیه. من از احمق به نظر رسیدن نمیترسم وگرنه الان اینجا نبودم و نصفهشب نمینوشتم که مطمئنم همه چی نه فقط درست، که محشر میشه. که من قراره روزها و سالهایی داشته باشم که حتی نمیتونستم تصور کنم.