اون تکلیفی بود که از انجام دادنش فرار میکردم؟ امروز با استادم راجع بهش صحبت میکردم، و قبلش یک پیام کلی داده بود به همهمون که مفهوم کلیش این بود که «بعضیاتون خیلی چرت نوشتید، دو سه نفر خوب بودند فقط» و منم گفتم خب بله، قطعا چرتترین متن برای من بوده. در واقع بعد از این که من اینجا راجع به اون تکلیف نوشته بودم، هم شبش و هم روز بعدش پاش نشسته بودم و آخرش چیز خوبی شد، ولی خب، به نظرم غیرمنطقی نمیاومد که مزخرف باشه. داشتم میگفتم، رفتم سر جلسه و گفت که خانم فلان، شما خیلی متن منظمی نوشتید و کارتون برای اصلاح خیلی راحته، مشخصه که خیلی زحمت کشیدید. خیلی خوشحال و آروم شدم واقعا. حس کردم به نتیجهی تلاشم رسیدم.
دوست دارم این دوران تموم بشه زودتر. دلم برای درس خوندن تنگ شده. نمیدونم دارم بهانه میارم یا حق دارم، ولی این بار روانی اپلای واقعا نمیذاره درستحسابی درس بخونم. دیروز نیمساعت مصاحبه داشتم و تا آخر شب با این که واقعا تلاش کردم، نتونستم چیزی بخونم. از ایمیل زدن بینهایت خستهام، با این که فکر کنم یک ماهی میشه که هیچ ایمیلی نزدم :)) و از چند روز آینده خیلی زیاد میترسم. به خودم میگم که همه چی در نهایت درست و محشر میشه. بعدش میپرسم «اگه نشه چی؟»، و در اینجا باید به خودم یادآوری کنم که قرار شد سوالهای احمقانه نپرسم، و دوما خودم بودم که خواستم قلبم پر از ترس و ذوق باشه و خب، واقعا هم این حالت بهتره.