ترم اول و دوم، کلاس ریاضی عمومی داشتیم و جمعیتمون خیلی زیاد بود. از صد نفر بیشتر، و این وسط یک دختری بود که سوالهای بهشدت احمقانهای میپرسید. نه احمقانه از اون مدل که مثلا نفهمه، بیشتر سوالهایی که انسانهای لجدرآر میپرسند تا فلسفه هم قاطی درس بشه و بحث عمیق بشه. نه این من چون فلسفه دوست ندارم، اعتراض کنم، فقط سوالهاش فایدهای نداشت و در نهایت یک بحث کاملا کلیشهای و تکراری پیش میاومد که برای هیچکس جالب نبود. ما هم ریاضی یاد نگرفتیم. هر موقع این انسان دستش بالا میرفت، صد جفت چشم خشمگین بهش خیره میشدند و خلاصه واقعا انسان محبوبی نبود.
ولی چیزی که من از کل این ماجرا دوست دارم و برام جالب بود، اینه که یک دختر بود. دخترها از این کارها میکنند؟ شاید فقط به محیط زندگی من برگرده، ولی نه، دخترها نباید در معرض دید عموم اینقدر لجدرآر و به شکل نازیبایی سمج باشند. کسی همچین چیزی نگفته، ولی شاید یک کلیشهی پنهان باشه. شایدم مختص محیط زندگی من باشه. مطمئن نیستم.
یک بار داشتم راجع به مونا فکر میکردم و حس کردم دخترهایی که میشناسم (نه همهشون، ولی فکر کنم تغییر رایجی باشه)، بعد از ورود به دانشگاه خیلی ملیحتر شدند. یک تغییری شبیه وقتی که بلاگرها ازدواج میکنند، یک جور از دست دادن یک قسمتی از شخصیتشون؟ همچین حالتی. الان به نظرم درست نمیاد. به نظرم بلوغ شخصیتی نیست.
دیشب با پگاه و زهرا رفته بودم طرقبه و توی یک آشکده نشستیم و آش و چایی خوردیم. بحثمون راجع به چیزهای مختلف بود، ولی یک جایی داشتیم راجع به آمریکا و ایران حرف میزدیم. یک حالتی بود که زهرا به آمریکا حق میداد بابت تحریمهاش، پگاه نه. و خیلی بلند حرف میزدند. دعوا نمیکردند، بیشتر پرشور بحث میکردند و نمیدونم، عجیب بود برام. من که اصلا در چنین شرایطی کلا توی ذهنم شرایط اورژانسی میشه و ساکت میشم و بقیه هم آروم میکنم، ولی اینجا تلاش کردم آروم بمونم و بذارم این دوتا با هم بحث کنند. آیا دخترها باید راجع به همچین چیزهایی با هم بحث کنند؟
من نه میخواستم از اون نمونههای کلاسیک زنهایی باشم که ظریف و فلاناند، نه یک زن مستقل و قوی. میخواستم کاملا مستقل از جنسیتم باشم. اینجا، تو این جامعه، با این تصمیم، گاهی اوقات احساس دورافتادگی از بقیه دارم. ولی به دختر کلاس ریاضی که فکر میکنم نه، به بحث دیشب که فکر میکنم، نه. دلم میخواد بیشتر همچین آدمهایی ببینم که کمتر احساس بیهویتی داشته باشم.