آه، من خیلی آشفتهام. اصلا ایدهای نداری.
ببین، این چند وقت مدام دارم فکر میکنم که من قراره ارشد بخونم (به امید خدا)، دکترا بخونم، برم پستدکترا، برم استاد دانشگاه بشم، یا یک آیندهای شبیه به این. و از لحاظ تکینکی عمیقا دوستش دارم. مجموعهایه از چیزهایی که من در این دنیا ازشون لذت میبرم. ولی شکنجهی ذهنی جدیدم این شده که سایت استادهایی که میبینم، میگردم و آخرش فکر میکنم اگه این فرد از دنیا کم بشه، چی میشه؟ شاید اگه پزشکی خونده بود، من همچین فکری نمیکردم. چون احتمالا یک جایی وسط مسیرش جون یکی رو نجات داده.
فرزانه میگه اون پزشک هم داره از تحقیقات یک نفر استفاده میکنه. من میفهمم. این که از کاربرد دوری، به این معنی نیست که تو تاثیر نداشتی. ولی بحثم حتی با اینم فرق داره. فقط نمیدونم، همونطوری که به فرزانه گفتم، فکر میکنم که وسط این فضا خیلی راحته که گم بشی. کاری کنی که در نهایت واقعا فایدهای نداره.
دیروز یک ساعت و نیم داشتم SOP سجاد رو تصحیح میکردم و بهش پیشنهاد میدادم که چی کار کنه. شاید یک بخشیش بهخاطر این باشه که به سجاد اهمیت میدم، ولی در واقع چیزی که باعث شد همچین کاری کنم و ازش خوشحال باشم، اینه که یک تاثیری داشتم. زبانمون یکیه، ولی من بیشتر توی متنهای این شکلی کار کردم و کسی مثل من توی آشناهامون کمتره.
به نظرم نگرانیم بهجاست. این شکلی نیست که وسواس داشته باشم که حتما چیز بزرگی بشم. ولی واقعا دیگه احمقانه است که این همه درس بخونی و چیز خاصی هم نگی آخرش. میدونی، مثلا انسانی مثل من میتونه فایده باشه. میتونه بره بخونه و برای اطرافیانش توضیح بده که قضیهی کرونا چیه، قضیهی واکسن چیه. به مامانش بگه که واقعا هیچ مدرکی نداریم که چینیها ویروس ساختند :)) * و از اینجور کارها. میتونه صرفا تودهای از اطلاعات پراکنده نباشه.
* یک بار گفته بودم که رفتم از مامانم پرسیدم که آیا راضیه من با یک فرد سیاهپوست ازدواج کنم تا ببینم که آیا نژادپرسته، و با تمام ملیتها و نژادها ادامه دادم و مامانم با همه اوکی بود کاملا. تا بحث به چینیها رسید و مامانم با درماندگی کامل گفت «نه، لطفا سارا، چینی نه». مطمئنم در روز اول ورودم به کانادا قراره شیفتهی یک فرد چینی بشم. احتمالا یک دختر چینی. فوقالعاده میشه.