Rythm

من امروز اولین پاسخ نیمه‌مثبتم رو گرفتم. یعنی مثبت نیست، ولی ممکنه، و فقط ممکنه که این فرد بهم یک موقعیت دکترا پیشنهاد بده. بستگی داره به نمره‌هام. راستش یکم موقعیت عجیبیه، چون این انسان در واقع نوروساینس کار می‌کنه، و منم برای تحقیق روی Circadian rhythms یا ریتم شبانه‌روزی بهش پیام دادم و اتفاقا دقیقا هم گفتم که من تحصیلاتم در راستای نوروساینس نبوده، ولی دانش زیست‌شناسی مولکولی بالایی دارم. 

ممکنه سوال پیش بیاد که چرا انسان باید در ایمیل برای موقعیت مرتبط به نوروساینس بگه که تحصیلاتش در راستای نوروساینس نبوده، که باید بگم من خیلی چشمم دنبال این آزمایشگاه نبود واقعا. یعنی اصلا چشمم دنبال نوروساینس نیست، به‌خاطر همین هم خیلی برام مهم نبود و ترجیح دادم صادق باشم. کلا یعنی تصمیم گرفتم به افرادی که زمینه‌ی تحقیقاتیشون دقیقا هدف اصلیم نیست، ولی بازم زیباست، پیام بدم که به هر حال شانسم بیش‌تر بشه.

 

حالا از صبح که این جواب ایمیل اومده، و منم به همه تاکید کردم که واقعا اتفاق خاصی نیست و فقط هم از این لحاظ خوشحال شدم که اولا فهمیدم ایمیل دانشگاه کار می‌کنه :)) (توقعات دانشجوی ایرانی ((:) و دوما خیلی هم پرت نیستم و امیدی هم هست، ولی با این وجود بازم در لحظاتی از روز به این فکر کردم که هومم ... من خیلی هم بدم نمیاد که دانشجوی دکترایی باشم که روی همچین موضوع زیبایی کار می‌کنه. با این که من روی ارشد تاکید دارم و دوست ندارم به این زودی برم سراغ دکترا. 

بعدش نشستم فکر کردم که اصلا چی شد که با قاطعیت دور نوروساینس و خیلی چیزهای دیگه رو خط کشیدم. و دیدم معلوم نیست واقعا. دوست داشتم انتخاب کنم سریع‌تر و تکلیفم مشخص باشه. 

 

می‌دونی، با یک نفر داشتم حرف می‌زدم و می‌گفت که خیلی باید با جامعه ارتباط برقرار کنی و ایزوله نشی توی دانشگاه، تلاش کنی با همه جور آدمی کنار بیای و خودش کارش خیلی اجتماعی بود و شاید داستان این نباشه واقعا، ولی حس کردم خودش هر بار می‌ره سراغ کارش، یادش میاد که این اولش چقدر سخت بوده براش و چقدر زیباست که الان توش روون شده. مثل حس من به رایتینگ آیلتس مثلا. من هر بار رایتینگ کار می‌کردم، دوباره یادم می‌اومد که بابا، من چقدر افتضاح بودم و الان چقدر راحت می‌تونم نسبتا شیوا بنویسم.

 

یعنی چیزی که می‌خواستم بهش برسم، این بود که خیلی جالبه که واقعا هم لازم نیست یک موضوع توی ذهنت باشه و باهاش مثل نیمه‌ی گم‌شده‌ات برخورد کنی. تو با اون موضوع فقط سریع‌تر از بقیه‌ی موضوعات ارتباط برقرار کردی، قرار نیست فقط اون برات معنی‌دار باشه. به‌جای غرق شدن توش و فراموش کردن موضوعات دیگه، می‌تونی ازش به‌عنوان یک سرنخ برای درک کردن و ارتباط برقرار کردن با موضوعات دیگه استفاده کنی. 

۱

Samson

این پست خیلی شلوغه، چون دارم تلاش می‌کنم با نوشتن فکر کنم.

یک.

یک بار بود که تصمیم گرفتم سر کلاس مهندسی بیوشیمی اصلا غر نزنم و فقط گوش بدم و بنویسم. آخرش هم شانسی ازم پرسید و من خیلی خوب جواب دادم و این یکی از چیزهای خوب این ترم بود، چون عوض این که صبر کنم که سر یک درس چند ماه شکنجه بشم و بعدش دست از عقب انداختن مواجهه باهاش بردارم، همین اول باهاش رو‌به‌رو شدم. 

 

دو.

به نظرم خیلی خوب میاد که آدم یک سری ارزش داشته باشه و مطابق باهاشون جلو بره. عوض این که کارهاش براساس این باشه که به صورت کلی مردم چه فکری راجع به اون کار می‌کنند. ارزش‌های من احتمالا باید تغییر کردن، صداقت، شجاعت، آسیب نزدن به بقیه و چندتا چیز دیگه باشه. وقتی قراره تصمیمی بگیرم، به این ارزش‌ها فکر می‌کنم و اگه حتی کاری باشه که توی جامعه خیلی تشویق‌شده نیست و مردم معمولا انجامش نمی‌دن، احتمالا انجامش می‌دم. به نظرم خیلی ارزش‌های خوبی انتخاب کردم، چون وقتی حالم خوبه، می‌تونم ازش لذت ببرم و وقتی حالم بده، فرو نمی‌رم. 

مثلا جامعه احتمالا الان خیلی به غرور یک نفر بیش از حد اهمیت می‌ده. توی تد لسو یک قسمت بود که یکیشون توی رابطه بود و رابطه‌ی افتضاحی بود و هیچ‌کس دوست نداشت چیزی بگه. ولی یک نفر بود که فکر می‌کرد واقعا نباید بذاری یک نفر توی همچین چیزی فرو بره. نه این که فکر کنم این قطعا اقدام درستیه، ولی اگه منم بودم، ترجیح می‌دادم به فردی که توی همچین رابطه‌ایه، بگم که به نظرم لیاقتش بیش‌تره. مجبورش که نمی‌کنی که بیرون بیاد. فقط فکر می‌کنم حتی اگه خودم توی همچین رابطه‌ای بودم، ترجیح می‌دادم بقیه حواسشون باشه و بهم یادآوری کنند. در نهایت قراره تصمیم‌گیری با خود فرد باشه.

صبا هم مثلا همین‌طوری بود. دوست نداره من بابت کنکور بهش کمک کنم که حقیقتا احمقانه است، چون خودش هیچ تماسی با کنکور نداشته و من حقیقتا تماس خیلی زیادی داشتم. دوست نداره ما فکر کنیم مبتدیه. ولی حقیقت اینه که مبتدیه و متوجه این موضوع نمی‌شد که این که مبتدیه اشکالی نداره ولی این که بخواد هی روی این اصرار کنه که همه چی رو می‌دونه و هیچ کمکی نگیره، احمقانه‌ترین چیزه.

با فرزانه که توی آزمایشگاهم، یک سری کارهاش توی کشت سلول به نظرم اشتباه می‌اومد و هی می‌خواستم بهش بگم، ولی فکر می‌کردم نکنه گارد بگیره. خیلی سخته که به مردم بفهمونی که بابا، من مشکلم با تو نیست، ولی کارت اشتباهه. به‌خاطر اینم سخته که من اگه بودم، قطعا شخصیش می‌کردم. و تصورم هم اینه که بقیه هم باید همین‌طوری باشند. و می‌دونم خیلی سناریوهای خاصی رو گفتم، ولی به اطراف نگاه کن واقعا؛ فکر کن به یک نفر بگی فلان حرفش اشتباهه، هشتاد درصد واکنش منفی‌ای نشون می‌دن.

فرزانه می‌گفت که استادش می‌گه که توی یاد گرفتن باید متواضع باشی. (این همون استاد پست قبلیه (((:) و خیلی به نظرم حرف خوبیه. من واقعا از غرورم کم کردم توی این چند هفته. به نظرم کار خوبیه. این غرور شخصی دیگه جزو ارزش‌هام نیست. به نظرم غلط نمیاد که به کسی بگی که کارش اشتباهه، ولی در عوض خودتم حق نداری شخصیش کنی وقتی کسی به کارت گیر می‌ده.

 

سه.

یکی از استادهامون هست که من دوستش دارم، چون خلاقه، باهوشه، و فکر کنم از تدریس خوشش میاد، چون وقت و انرژی زیادی می‌ذاره. بعد مثلا سر کلاس زیاد از ما می‌پرسه. یکی از این جلسات ازمون پرسید که خب شما اگه بخواین بفهمید کجای ژنوم بیان بیش‌تری داره (پروتئین‌های بیش‌تری از روش ساخته می‌شه) چی کار می‌کنید؟ بعد خیلی سوال ساده‌ایه. یعنی تو اگه اسم روش هم ندونی، باید یک حدسی بزنی که چطوری. و حالا من که کلاس ضبط‌شده رو دیدم، ولی کلا احتمالا هیچ ایده‌ای به ذهنمون نمی‌رسید. حداقل نه چیز منسجمی. چندتا سوال این‌طوری بود و ما هم هر بار می‌موندیم :))) نباید این‌طوری باشه. حداقل برای من که اصلا، چون زیاد ژنتیک و زیست مولکولی خوندم. باید بدونم برای یک مسئله از چه روش‌هایی استفاده کنم. باید توی ذهنم یک نقشه‌هایی باشه، ولی نیست. 

دیروز اون استادی که ازش بدم میاد، می‌گفت که هر وقت یک فردی با پایه‌ی ریاضی وارد زیست‌شناسی می‌شه، یک انقلابی چیزی رخ می‌ده. حالا داره اغراق می‌کنه، ولی نه خیلی. چون حس می‌کنم نود درصد دانشکده‌های زیست روش تدریس بدی دارند. ممکنه یک چیزی شبیه این باشه که تو بخوای به یک بچه ریاضی درس بدی و بگی «اوکی، حالا حفظ کن دو به‌علاوه‌ی سه می‌شه پنج.» 

خیلی دوست دارم بفهمم که چطوری باید بخونم. و این که هی نمی‌فهمم و پیشرفتم کنده، اذیتم می‌کنه.

 

چهار.

از دست خودم خسته‌ام و یکم سردرگم‌ام، ولی بهم نگاه کن؛ من به احتمال خوبی دانشمند محشری می‌شم.

۲

یک جور روزمره

بیایید براتون تعریف کنم دیروز چی شد؛ من قرار بود با یک استاد حرف بزنم که از قضا استاد خیلی پرمشغله‌ای بود، ولی به من گفته بود سه‌شنبه این ساعت بیا که جلسه است و دلیلی نداشت که من باورش نکنم. چرا، در واقع red flagهای بسیار زیادی این وسط بود، ولی خب چی کار می‌کردم؟ کاری نبود که بتونم انجام بدم جز رفتن. به هر حال من امید رو در پیش گرفتم و راه چهل و پنج دقیقه‌ای رو رفتم. اون‌جا که رفتم، نیم‌ساعت و بیش‌تر صبر کردم که بتونم ببینمش، و در نهایت اومد و مطلقا هیچی یادش نبود و مطلقا رفتنم سودی نداشت و باید راه چهل و پنج دقیقه‌ای رو برمی‌گشتم. در چند روز قبل این روند چند بار تکرار شده بود و من هی تلاش می‌کردم که آروم بمونم و خیلی بهش فکر نکنم، ولی یکم سخته که شما چند روز، چند ساعت هدر بدید، به اون زمان نیاز شدیدی داشته باشید و همچنان حالتون خوب باشه، بنابراین من که ید طولایی در گریه کردن در مکان‌های عمومی دارم، مسیر برگشت رو گریه کردم و رسیدم خونه و جلوی مامان و بابام هم گریه کردم و سر کلاس مهندسی بیوشیمی هم گریه کردم (ولی هم‌زمان گوش کردم چون رابطه‌مون خوب شده)، چون واقعا اذیت شده بودم.

یک چیزی توی این جریان هست که خیلی اذیتم می‌کنه. حتی الان که این‌قدر گذشته. این که به من حق داده نمی‌شه که ناراحت بشم. اگه جریان رو تعریف کنم، قطعا واکنش طرف مقابل اینه که خب، طرف استاد دانشگاهه و سرش شلوغه؛ چه توقعی داری؟ ولی من قطعا توقع دارم. تو می‌تونی برای وقت بقیه ارزش قائل بشی. می‌تونی مثل اون استاد مهربونی که بهم جواب داده بود که امسال گرنت نداره و نمی‌تونه دانشجوی جدید بگیره، یک جواب از پیش آماده‌شده داشته باشی و فقط کپیش کنی و بفرستی. حتما و قطعا می‌تونی راهی پیدا کنی که  وقت این همه دانشجو هدر نره. ولی نمی‌کنی، چون ته دلت فکر می‌کنی که چون تو استادی و اون دانشجو، اهمیتی نداره که وقتش چطوری هدر بره. و همه هم بهت حق می‌دن که اهمیتی ندی. 

همچین جریان‌هایی باعث می‌شه که بشینم و چند بار با خودم تکرار کنم که «سارا، لطفا این‌طوری نشو.» و می‌دونم فایده نداره. احتمالش هست یادم بره. ولی دیروز به ذهنم رسید که با توجه به این که همه چیز از عادت‌ها منشاء می‌گیرند، من اگه الان عادت کنم که به پیام‌هام در سریع‌ترین وقتی که می‌تونم، جواب بدم، اون وقت این حتما توم می‌مونه. این یکم بهم آرامش می‌ده.

 

پ.ن: یک چیزی هم هست توی این جریان که برام جالبه و خوشحالم می‌کنه یک مقدار. امروز داشتم فکر می‌کردم که خب من می‌رم و می‌گم که بابا، من نمی‌تونم یک و نیم ساعت توی راه باشم برای پنج دقیقه حرف زدن شما که کاملا توی ایمیل یا تلفن هم جا می‌شه. و می‌دونم کسی در شرایط من به همچین برخوردی فکر نمی‌کنه و احتمالا ترجیح بده که کنار بیاد همین‌طوری. خوشحالم که بالاخره می‌تونم تشخیص بدم کار درست لزوما اون کاری نیست که همه دارند می‌کنند. چون خیلی تلاش کردم برای این که این جریان توم به وجود بیاد و ناخودآگاه هر کاری رو نکنم که بقیه می‌کنند. دیروز مهشاد می‌گفت که من سوال‌های خوبی می‌پرسم و اونم خوشحالم کرد، چون من ذاتا کنجکاو و سوال‌پرس نبودم، چه برسه به این که سوال‌های خوبی بپرسم و برای سوال پرسیدن هم خیلی تلاش کردم توی این یکی دو سال. خلاصه قابلیتم برای رشد کردن می‌تونه جبران خیلی از نقص‌هام باشه. 

۲

به کامل و بی‌نقص بودن توجهی نمی‌کنم، ولی به عالی بودن چرا.

یکی دیگه از سختی‌های ایمیل زدن اینه که تو چند ساعت وقت می‌ذاری و می‌دونی که به احتمال نود درصد یا بیش‌تر جواب مثبتی نمی‌گیری. مجبوری به تک‌تک جزئیات دقت کنی و هر ثانیه‌اش می‌دونی که اینم احتمالا یک تلاش بیهوده است. و نمی‌دونم، سخت‌ترین کار دنیا نیست، ولی از نظر روانی فرساینده است. راه دیگه‌ای هم نداری، تمام امیدت به انباشته شدن همین احتمالات کم‌تر از ده درصده. و مثلا جدا از ایمیل زدن و اپلای، چند بعد دیگه‌ی زندگیم هم همین مدلی شده حدودا. اگه بهترین تلاشت هم کنی، بازم اطمینانی نیست که درست بشه، و در واقع حتی احتمال زیادی هم نیست. این شکلی دیگه واقعا کمی عذاب‌آوره.

نمی‌دونم مربی رانندگیم بهش فکر کرده یا نه، ولی سیستم خیلی مشخصی برای ارزیابی داره. مثلا اولا نظر کلی نمی‌ده درباره‌ی رانندگیت. مثلا من همچنان نمی‌دونم در مقایسه با بقیه چطوری‌ام. به واکنش‌هات تک‌تک نظر می‌ده، مثلا واکنش‌های منفیش یکی اینه که می‌گه مثلا کلاچ رو یهویی رها کردی یا مثلا به جای فلان کارت باید بیسار می‌کردی یا هم این که رک و راست می‌گه واکنشت بد بود (احتمالا از این وقتی استفاده می‌کنه که می‌دونه که من می‌دونم که باید چی کار می‌کردم و نکردم و واقعا باید سرزنش بشم.) و واکنش‌های مثبتش هم اینه که یا می‌گه آفرین (وقتی که عملکردم درست بوده) و یا می‌گه عالیه (که مثلا موقع پارک‌ها و دور زدن که یکم سخت‌ترند، استفاده می‌کنه اگه واقعا روی حرکتم مسلط بوده باشم.) و وقت‌هایی که می‌گه عالیه، من واقعا پرواز می‌کنم، چون انگار خیلی تحت تاثیر قرار گرفته. 

این عالی بودن خیلی چیز زیباییه به نظرم. دوست دارم عملکردم این‌طوری توصیف بشه. الانم به خودم می‌گم که ببین، این‌ها همه‌اش تست و تمرینه که تو بتونی گاهی اوقات بدون یک جایزه‌ی فوری و قطعی تمام تلاشی که می‌تونی، بذاری وسط. بتونی فکرت رو کنترل کنی و یک استراتژی خوب انتخاب کنی و فقط پیش بری و هر دو ثانیه نایستی و به این فکر کنی که «نکنه نشه؟» و تو نمی‌خوای تمرین کنی و عالی بشی توش؟ این فکر فعلا آرومم می‌کنه، چون همین که دارم یک توانایی جدید به دست میارم، خودش خوشحال‌کننده است.

۶

بعضی اوقات یک چیزی یاد می‌گیرم و از ترس فراموش شدنش این‌جا می‌نویسم، و خیلی پست رندومی می‌شه.

یکی از چیزهایی که دیروز انرژیم سرش رفت، بحث کردن با صبا بود. دعوا نه، فقط بحث. یک چیزی بود که می‌خواست و از همه لحاظ غیرمنطقی بود و عقب هم نمی‌کشید. و در واقع بحثی بود که باید با مامانم می‌داشت، و من می‌تونستم کلا درگیر نشم ولی خب، فداکاری و ترس از غر زدن‌های مامانم. و داشتم فکر می‌کردم، و بهش هم گفتم که الان هجده سالشه. باید اون‌قدر بزرگ شده باشه که بتونه سر همچین چیزی از خودش درک نشون بده و لج‌بازی نکنه. و اگه نمی‌تونه همچین مهارتی رو از خودش نشون بده، یک خطر جدیه برای خودش و توی راه اینه که یک سری صفات افتضاحی رو توی خودش پرورش بده. صبا هم در نهایت خودش رو جمع و جور کرد و کلا موضوع تموم و فراموش شد. و با این که دیگه انرژیم تموم شد، خوشحالم که منم عقب نکشیدم. تصمیم خوبی بود. به صبا هم بیش‌تر امیدوار شدم، چون اگه من توی اون سن بودم، احتمالا تا چند روز سرسنگین شدم، ولی صبا بعد از دو ساعت کلا حافظه‌اش پاک شده بود.

از این نگاه خوشم اومد ولی. این که مخصوصا وقتی یک نوجوونی یا فرد کم‌سن‌و‌سالی هست، اکثر اوقات خودشون درک یا منطقی نشون نمی‌دن، و اکثر اوقات هم بقیه خیلی خسته‌تر از اون‌اند که برخورد درستی داشته باشند؛ یا کلا بحث رو ول می‌کنند، یا این که دعوا می‌کنند. و مثلا از تجربه‌ی شخصی، من وقتی شروع کردم به درک و منطق نشون دادن، که طرف مقابلم هم با درک و منطق برخورد می‌کرد و عقب هم نمی‌کشید و منم کم‌کم دیدم مثل این که طرف لج‌باز مکالمه من بودم. خلاصه همین. اگه یک روز بچه داشته باشم، تا جایی که بتونم نمی‌ذارم به‌خاطر خستگی و حوصله نداشتن، صفات بدش نادیده گرفته بشه و باهاشون کنار بیام. 

۰

الفبا

دیروز مهرسا برامون پشت تلفن شعر «ای نام تو بهترین سرآغاز» رو خوند. فکر کن. مهرسا. حتی ازش وویس گرفتم و دوست دارم برای تک‌تک افرادی که می‌شناسم، بفرستم. به این فکر می‌کنم که احتمالا اولش الفبا برای کسی که نمی‌شناستش، خیلی چیز ترسناکی باید باشه. البته بچه‌ها احتمالا خیلی نمی‌ترسند، چون بابا، انسانی و مغز داری، چرا نباید بتونی که یاد بگیری کم‌کم؟ 

فکر می‌کنم از همون اواخر دوران راهنمایی به بعد، ما دیگه چیز این‌طوری یاد نمی‌گیریم، یا کم‌تر پیش میاد. چیزی به این بزرگی. در نتیجه کلا یادت می‌ره یاد گرفتن چطور بود. به نظرم خیلی مهمه و خیلی کمک می‌کنه که آدم بدونه باید انتظار چی رو داشته باشه. مثلا انگلیسی اصلا چیز سختی نیست، صرفا چون جدیده، به نظرت سخت میاد. کلا چیزهای جدید ترسناک‌اند، و باید بدونی که این به‌خاطر خود اون چیز نیست، صرفا تو داری از جایگاه نامناسبی بهش نگاه می‌کنی. این که اثر زاویه‌ی دید توی قضاوتت منظور بشه، خیلی کمک می‌کنه.

دیدن مهرسا یک جورهایی باعث شد حس خوبی داشته باشم. انگار منم یک الفبا دارم. کلی روش و مفهوم هست که باید یاد بگیرم و به هم وصلشون کنم تا یک روند علمی درست بشه. و مثلا دیگه به این نتیجه رسیده بودم که امکان نداره کسی همچین چیز پهناوری یاد داشته باشه، و منم صرفا باید همین‌طوری برم جلو و بهش عادت کنم. الان فکر می‌کنم که نه، واقعا ممکنه من یک روز بتونم توی این علم روون بشم. بتونم بدون لپ‌تاپم حرفی برای گفتن داشته باشم. قیافه‌اش شبیه رانندگی و الفبا به نظر نمیاد، ولی در باطن همونه، فقط یکم پنهان‌تر. 

اولین کاری که به ذهنم رسید، این بود که بلند بشم راه برم و به انگلیسی برای افراد خیالی توضیح بدم که توالی‌یابی DNA به چه روش‌هایی انجام می‌شه و این روش‌ها چه فرقی دارند و چه پروسه‌ای توشون انجام می‌شه. خیلی وسطش دست و پا می‌زدم، یک چند جا هم به فکر گریه کردن افتادم، و این یعنی روش خوبیه. نباید هم از خودم توقع داشته باشم که همین یک بار خوندن برای کل زندگیم کافی باشه. احتمالا از مهرسا باهوش‌تر نیستم، و برای این که یک چیزی یاد بگیرم، باید هی تکرارش کنم.

فکرش بهم استرس می‌ده، این که الان، توی این وضعیت، به فکر روش یاد گرفتن باشم و همچین روش  وقت‌گیری هم به نظرم خوب بیاد. ولی فکر می‌کنم این همون میل ذاتیم به گاز دادن تحت هر شرایطیه و کار درست این باشه که صبر کنم و از وضعیتم و از مسیرم مطمئن بشم تا یک وقت وسط خیابون منحرف نشم.

۱

پارک کردن سر نبش

یک.

می‌دونی، دوست ندارم کارها پیچیدگی بیهوده داشته باشند. به‌خاطر همین از کلاس این انسان که همه‌اش راجع به فلسفه حرف می‌زنه، بدم میاد. چون فکر می‌کنم فقط نگاه می‌کنه به این که کی چقدر از عبارت «فیلسوف قرن هجدهم» استفاده می‌کنه، چقدر کلمات سخت به کار می‌بره، و همین چیزها. این واقعا حس بدی بهم می‌ده. حس تنهایی مثلا. که مگه چند نفر هستند که زیست‌شناسی خونده باشند، و به فلسفه هم علاقه داشته باشند، که حالا نود درصدشون هم بخوان این شکلی سطحی باشند؟ 

 

دو.

من خیلی انسان‌ها رو برحسب سبک نوشتنشون قضاوت می‌کنم؛ نه این که مثلا خیلی درست و با علائم نگارشی بنویسند، ولی مثلا چیزی مثل هکسره، یا چیزهای واضح این شکلی (من قطعا قراره یک غلط احمقانه توی این پست داشته باشم.) چون بابا، تو دوازده سال درس خوندی، اون همه تست زدی، واقعا اگه هنوز همچین چیزی رو نفهمیدی، دیگه چطور ممکنه ارتباط باهات به جایی برسه؟

الانم که دارم رانندگی می‌کنم، دوباره چنین وضعیتی دارم. بعضی چیزها رو درک می‌کنم، سخت‌اند و آدم ممکنه حوصله نداشته باشه، ولی انسان‌ها کارهایی می‌کنند که واقعا فقط با خودت فکر می‌کنی چطور ممکنه این انسان عقل داشته باشه؟ ریشه‌اش راحت‌طلبیه احتمالا و نه ندونستن، ولی خب واقعا خیلی جاها حتی بحث راحت‌طلبی هم مطرح نیست، چون اصلا قانونش چیز سختی نیست. بهش فکر کن؛ یک قانون هزااار بار سر کلاس تئوری تکرار می‌شه، به همون مقدار سر عملی، و تو بازم بهش عمل نمی‌کنی. دیگه چطور می‌شه بهت فهموند؟

 

سه.

داشتم توی پینترست می‌گشتم، و یک پستی بود که می‌گفت حتما بعد از مصاحبه نامه‌ی تشکر بفرستید، و مثلا ماجرای خودش رو گفت بعدش، که به‌خاطر نامه‌ی تشکر کار گرفته بود (یعنی متقاضی خوبی بود، و بدون نامه‌ی تشکر کار نگرفته بود، ولی با نامه‌ی تشکر بالاخره گرفت.) بعد توی کامنت‌هاش هم گفته بودند که دقیقا به‌خاطر چی تشکر کنیم؟ و بله، واقعا چرا همچین رسوم مسخره‌ای راه میندازید؟

اینم اذیت می‌کنه. این که ملت یک حساسیت بی‌خود برمی‌دارند، و براساس اون می‌رن جلو. نگاه نمی‌کنند که چقدر حساسیتشون هیچ ربطی به توانایی‌های فرد نداره، و این که تو نمی‌تونی همه‌ی خواسته‌های فردی که نمی‌شناسی، پیش‌بینی کنی و این توقع بی‌جاییه. مثلا یک پستی هم بود که یک استاد دانشگاه نوشته بود راجع به ایمیل زدن، و گفته بود اصلا GPA (معدل) ننویسید، چون اگه به همچین چیزهایی اهمیت می‌دید، ما به درد هم نمی‌خوریم :| 

 

آره دیگه، به‌خاطر همین چیزها احساس آزردگی می‌کنم. 

۲

The importance of opinions

یک چیز جالب دیگه در مورد listeningهای آیلتس این بود که توی یکی از قسمت‌هاش، معمولا دوتا دانش‌آموز راجع به یک پروژه‌ی مشترک حرف می‌زدند و چند بار چیزی شنیدم توی این مایه‌ها که استادشون بهشون گفته نظر شخصی‌شونم مطرح کنند. مثلا در مورد چیزهای خیلی عمومی. مثل روش‌های مقابله با گرمایش هوا، یا حمل و نقل عمومی. بعد به این فکر کردم که توی این چند قرنی که من درگیر درس خوندن بودم، تا حالا پیش نیومده، یا حداقل خیلی کم پیش اومده که کسی ازم بخواد در این زمینه‌ها نظر بدم. نه این که فقط با من مشکل داشته باشند، کلا توی سیستم آموزش پرورش همین‌طوریه فکر کنم. و الان به نظرم عجیب میاد.

یعنی یک بخشیش شاید به جامعه هم برگرده. این که «درباره‌ی موضوعی نظر نده که چیزی راجع بهش نمی‌دونی.» و به صورت کلی، بهتره نظری ندی، حتی اگه هم سوادی داشته باشی، احتمالا داری اشتباه می‌کنی. یک لحن محتاطی همیشه هست. خوبه که محتاطه و احتمالات مختلف در نظر گرفته می‌شه، ولی انگار بی‌فایده‌اش می‌کنه. به‌علاوه، خیلی هم کار ترسناکیه. من قبل از نظر دادن راجع به هر موضوعی تقریبا، کلی مجبورم تاکید کنم که «این نظر منه، لطفا بذار زنده بمونم.» 

امروز یک کاری رو امتحان کردم برای درس خوندن، که با لحن خودم خلاصه بنویسم، که همیشه وحشت‌زده‌ام می‌کنه، چون می‌ترسم علمی نباشه. انگلیسیش غلط داشته باشه. همچین چیزهایی. ولی به نظرم خیلی مهمه. چون می‌دونم ممکنه اشتباه کنم. ولی تمام نظرات خوبی که بهمون کمک کردند، از افرادی اومدند که احتمالا خیلی نظرات اشتباهی هم دادند در طول زندگیشون. و نظر دادن هم مهارته دیگه. باید ارزیابی کنی، تصمیم بگیری، و دفاع کنی. 

به نظرم جای ممنوع کردن نظر دادن برای انسان‌ها، باید روی این تمرکز کنی که متعصب نباشی. بفهمی که چیزهای زیادی هست که نمی‌دونی و نسبت به تغییر نظراتت باز باشی. منم تلاش می‌کنم درباره‌ی درس‌هام فکر کنم و نظر بدم. امروز استادم ازم پرسید به نظرم اصل حرفی که مقاله‌ای که خوندم، زده، چیه، و گفتنش واقعا کیف داد.

۰

پاییز

یک شب توی رشت بود که من حالم خوب نبود خیلی، ولی با پگاه رفتم یک بولواری که گفته بودند مرکز خرید داره. خیلی زیاد بارون می‌اومد و پگاه هم یکم خرید کرد و تصمیم گرفتیم که پیاده‌روی کنیم تا وقتی که خسته بشیم و اون موقع اسنپ بگیریم. راجع به چیزهای همیشگیمون هم بحث کردیم. ما معمولا یک چیز احتماعی میاریم وسط و نقد و بررسیش می‌کنیم که واقعا عجیب به نظر میاد، ولی خب خوش می‌گذره به جفتمون. من اون‌قدرها اهمیت نمی‌دم که مکالمه راجع به چی باشه، تا وقتی که یک چیز ضبط‌شده نباشه و بعد از اون مکالمه، حس کنم یکم فرق دارم. مثلا مکالماتم با بابام همیشه‌ی خدا یک چیزه. به‌خاطر همین خسته می‌شم پای تلفن.

به هر حال، خاطره‌ی اون شب رو خیلی دوست دارم. چون همچین صحنه‌ای توی زندگیم نبوده. که بارون اون‌قدر شدید و همیشگی باشه، و منم با فردی که ازش خوشم میاد، راه برم همین‌طور و جهت مشخصی هم نداشته باشیم. و احساس امنیت کنم. خیلی ترکیب دلنشینی بود. اون روز، همکارم بهمون گفت که یک کافه هست و می‌تونیم بریم اون‌جا چهارتایی و من در درون این شکلی بودم که «کافه؟ نه، من واقعا نمی‌تونم.» و خوشبختانه کافه‌اش کلی با تصورات من فرق داشت و خوب بود، ولی همین که من واقعا خسته‌ام از یک جور بیرون رفتن. و مثلا این‌طوری نیست که دلم بخواد برم پینت‌بال یا سینما مثلا. توی Oslo, August 31st، شخصیت اصلی با دوستش رفته بودند پارک و همین‌طوری دور پارک می‌چرخیدند و حرف می‌زدند. و من خیلی خوشم اومد. خیلی دوست داشتم من جاش بودم. من معمولا نمی‌رم پارک، واقعا می‌ترسم. 

فرزانه و پگاه بحثشون توی قطار به ترس من از خیابون‌ها رسیده بودند، و فرزانه داشت راجع به این می‌گفت که چقدر من همیشه نگرانم وقتی بیرونم. و واقعا هستم. نه این که دقیقا پاهام بلرزه یا هر چی، ولی یک بخش از ذهنم دقیقا همینه که تمام خطرات ممکن رو پیش‌بینی کنم و ازشون دور بشم. مثلا معمولا چشمم به موتورسوارها هست، به مردهای پیاده هست، حتی گاهی اوقات تلاش می‌کنم از در خونه‌ها هم فاصله بگیرم که نکنه یکی یهو من رو بکشه داخل خونه. به نظر خودم احمقانه نیست و واقعا ضرری هم نداره، ولی فرزانه موافق نبود. می‌گفت این‌طوری یک باری همه‌اش روی دوشمه. برای من چندان مهم نیست، و به هر حال هم باری نیست که بتونم برش دارم.

حس می‌کنم الانم یک باری روی دوشمه. همین شکلی که خودمم متوجهش نیستم، ولی همچین روزهایی این‌قدر غمگینم می‌کنه و هرچی هم فکر می‌کنم نمی‌فهمم از چیه. که نه رشت خوشحالم، نه ابدا مشهد. محتمل‌ترین حدسم مهندسی بیوشیمیه. به هر حال امیدوارم روزها بگذره و غروب‌های زودهنگام کم‌تر اذیتم کنه.

۰

من فقط دوست دارم باسواد باشم، تو یک مبحث فقط. چرا این‌قدر غیرممکن به نظر میاد؟

این ترم واقعا غم‌انگیزه. ایده‌ی این که با کلی مبحث جدید توی یک ترم مواجه بشی واقعا جذابه. ولی عملی‌شده‌اش طاقت‌فرساست. چون دیگه از یک جایی به بعد، نمی‌شه مقدمه‌طور و خلاصه گفت. یا از یک مبحث کلا چیزی نمی‌فهمی، یا باید درست‌حسابی بخونیش. غیر از این فایده‌ای نداره اصلا. و می‌دونی، اون تصویر کلی توش نیست. کلی نقطه‌ی بی‌ربطه. و اذیت می‌کنه، چون من حتی نمی‌تونم دقیقا بگم که چی این‌جا اشتباهه. نمی‌تونم بگم باید چطوری باشه.

می‌دونی، مثلا یک چیزی شبیه کنکور، خیلی روند شناخته‌شده‌ایه. مثلا ما از همون اول می‌دونستیم اشتباهه که هی دنبال استاد و کتاب بگردیم، و این چیزها حاشیه است. برامون یک طرح واضح داشت. این‌جا همچین طرح واضحی نیست. بعضی چیزها غلط بودنشون مشخصه، خیلی چیزها هم نیست. خوندن هر رشته‌ای تا مثلا دکترا سخته، و واقعا افراد کمی‌اند که بتونند تصویر منسجمی بسازند از این اطلاعاتی که دارند، و متاسفانه هیچ‌کدوم از این افراد استاد من نیستند.

بامزه و قشنگه که یک سری چیزها این‌قدر برام جالبه و چیزهای واقعا شبیهش، یهو برام خسته‌کننده‌ترین چیز ممکنه. امروز کلاس بیوتک پزشکیم راجع به organ-on-a-chip بود. یعنی مثلا یک حالتی شبیه به این که یک نمونه‌ی کوچک از کبد داری، و کاربردشم مثلا اینه که دارو ساختی، میای روی این امتحان می‌کنی، جای این که موش بکشی. همچین چیزی. من ساعت شش و نیم صبح بیدار شده بودم، و خیلی خوابم می‌اومد، ولی مطمئنم اگه دوازده ساعت می‌خوابیدم قبلش، بازم به نظرم خسته‌کننده می‌اومد. احتمالا به‌خاطر ارتباطش با مکانیک سیالات بود.

این وضعیت ترسناکه برام. نمی‌دونم باید چه ترکیبی ازش بسازم که خوشحالم کنه. حدسم اینه که تلاش برای پیدا کردن سلیقه‌ی جدیدم توی کتاب‌ها و مقدار زیادی زیست سلولی، باعث بشه داشتن مهندسی بیوشیمی (من امروز فهمیدم اسمش مهندسی بیوشیمیه، نه شیمی، از همین مشخصه که من چقدر به درس‌های این ترمم اهمیت می‌دم) کم‌تر بشه. 

۰

Begin again

مامانم بعضی اوقات کاملا غیر‌قابل‌پیش‌بینیه؛ مثلا چند روز پیش ازش پرسیدم اگه می‌تونست یک شغل دیگه انتخاب کنه، چی می‌بود. و گفت که دکتر باشه، که این‌جاش منظورم نیست و این دقیقا گناه منه که پرسیدم، چون جوابش کاملا مشخص بود. بعدش از من پرسید که من دوست دارم چی کاره بشم (یعنی جز دانشمند بودن) و گفتم خوانندگی. یعنی چیزی نیست که هر شب بهش فکر کنم، ولی خب خوشم میاد. نه از خواننده بودن دقیقا، اون خیلی اضطراب‌آوره، از خود عملِ خوندن. بعد مامانم خیلی آرام و انگار اصلا چیز خاصی نیست، گفت که می‌تونم یاد بگیرم و بخونم. و حالا که به این‌جای نوشتن رسیدم، کم‌کم دارم تشخیص می‌دم مامانم این‌جا عجیب نبوده و من بازم گرفتار سدهای ذهنیم شدم. چون واقعا تعجب کردم. اصلا همچین راهی به ذهنم نرسیده بود. رسیده بود، ولی به نظرم بی‌نهایت احمقانه می‌اومد. 

چون هم سریال‌های آمریکایی زیاد می‌بینم و هم ترکی (به زور)، متوجه یک تفاوتی بینشون شدم؛ آمریکایی‌ها (شاید مختص آمریکایی‌ها نباشه، من چون Modern Family و HIMYM توی ذهنمه می‌گم آمریکایی.) (چقدر مثال بدی زدم، تد نه فصل کامل دنبال رابین بود.) این شکلیه که زندگیشون پیش می‌ره محض رضای خدا. میچ وکیل محیط زیست بود، بعدش یک بار مجبور شد وکیل مدافع باشه، و خوشش اومد و تصمیم گرفت وکیل مدافع بشه. گلوریا تصمیم گرفت که کار کنه و کل خانواده‌اش ازش حمایت کردند که مشاور املاک بشه. رابین مداوم توی مسیرش پیش می‌رفت. اصلا با همین سریال‌ها بود که من از زندگی کاری و تحصیلی خوشم اومد و فهمیدم چقدر می‌تونه معنی‌دار باشه. سریال‌های ترکی از اول تا آخر راجع به یک چیزه. 

این‌قدر ته دلم احساس عذاب می‌کنم از برگشتن به دوران ایمیل زدن، که امروز از خودم پرسیدم «مطمئنی این راهیه که می‌خوای بری؟ مجبور نیستی بری اگه دوستش نداری. قطعا چیزهای دیگه‌ای هم هستند که توش خوب باشی.» و آره، واقعا دوست دارم. فقط از چند ساعت وقت گذاشتن و جواب رد گرفتن و شک داشتن می‌ترسم. وگرنه ایمیل زدن اوکیه. چیزهای جدید یاد گرفتن دوست دارم و سلول رو خیلی دوست دارم. قراره از اینم یک پروژه‌ی درست‌حسابی دربیارم و حسابی بزرگ‌ترش کنم از چیزی که هست.

۰

تجربه‌ی من از آیلتس

خب من می‌خواستم یک پست بنویسم و توش اول از همه خبر بدم که سر جلسه می‌ذاشتند اتود ببری و لازم نبود حتما مداد معمولی باشه :))) ولی کلا ملت خیلی به آیلتس علاقه داشتند و منم خیلی به انتقال تجربه‌هام علاقه دارم، در نتیجه این‌جا می‌نویسم و می‌گم توی این دو سه ماه چی کار کردم و اگه می‌خواستم دوباره بخونم، چی کار می‌کردم و چه تغییراتی می‌دادم.

من فکر کنم دو ماه به صورت متمرکز برای آیلتس خوندم. قبلشم زیاد زبان می‌خوندم، ولی خیلی یادم نیست چقدر و اون‌قدرها به آیلتس مربوط نمی‌شد. بنابراین در نظر می‌گیریم که دو ماه، و شاید در حدود دو سه ساعت در روز. من زبانم کلا خوبه و از نظر خوندن و شنیدن، انگلیسی با فارسی برام فرق زیادی نداره، ولی اصلا و ابدا عادت نداشتم که انگلیسی بنویسم یا حرف بزنم. به نظرم این پیش‌زمینه توی بقیه‌ی پست و کارهایی که کردم موثره و برای کسی که زبانش کلا در سطوح ابتداییه، احتمالا خیلی بیش‌تر از دو ماه وقت ببره و روند خودش رو داره. این پست کلا فقط راجع به وضعیت منه و احتمالا به درد افرادی بخوره که شبیه من بودند.

 

خب در قدم اول که من کتاب The Official Cambridge Guide to IELTS رو گرفتم، و حلش کردم و با انواع تمرین‌ها آشنا شدم که این مرحله ماه‌ها طول کشید خودش :))) چون متمرکز نمی‌خوندم. بعدش شروع کردم به حل کردن تمرین‌های ماکش (قبلش فقط توی قسمت درس‌هاش بودم) و وقتی اینم تموم شد، رفتم سراغ نمونه سوال‌های رسمی آیلتس و بعدشم که (امروز) آزمون دادم. یعنی کلاس نرفتم، و کتاب خاصی هم نخوندم. چون کلاس نرفتم، ایده‌ای ندارم که مفیده یا نه، ولی می‌دونم ضروری نیست. (بازم این‌جا بحث این میاد وسط که من با زبان خوب بودم، شاید برای سطوح ابتدایی‌تر، کلاس رفتن بهتر باشه.) 

توی این مدت خوندن، من بعد از دو سه بار، دیگه کلا ریدینگ و لیسنینگم بیش‌تر از هشت می‌شد، و کلا هم این دو قسمت واقعا سخت نیستند و احتمال نمره‌ی بالا زیاده. این‌جا دیدم که چون این دوتا خوب‌اند، دیگه وقتم روی رایتینگ و اسپیکینگ باشه. برای اسپیکینگ، روش من این بود که یا مثلا همون ماک‌هایی که می‌خوندم، برای خودم جواب می‌دادم (و تلاش می‌کردم کامل جواب بدم و به عقب برنگردم هی) و یا این که یک سری آزمون‌های ماک توی یوتیوب هست که می‌شه مثلا پلی‌شون کنی، و هر سوالی که می‌پرسند، پاز کنی و جواب بدی، که من از این روش خیلی خوشم می‌اومد و ساعت‌های زیادی در روز با خودم حرف می‌زدم و به نظرم خیلی روش خوبی هم بود و تاثیر زیادی داشت. یک چیز دیگه هم این کانال یوتیوب بود که برای من حداقل خیلی مفید بود.

ولی برای رایتینگ، من کلا پست نوشتم که به همین قسمتش برسم :))) روش من برای رایتینگ این بود که همین‌طوری یک آزمون برمی‌داشتم و می‌نوشتم و آخرش برای چک کردن هرجا مطمئن نبودم، توی گوگل سرچ می‌کردم که همچین ساختاری داریم یا نه. روش اوکی‌ای هم بود، ولی خیلی خیلی بهتره که درباره‌ی موضوعی بنویسید که ازش یک model answer است و بتونید لغات و ساختارهای جدید و بهتر از اون مدل یاد بگیرید. مثلا نمونه‌اش این  که توی سایت لیز کلی موضوع رایتینگ هست که براش جواب نمونه هم هست و می‌تونید کلی چیز ازش یاد بگیرید.

 

کلا به نظرم یک چیزی که مهمه توی این روند، نسبت آموزش به تمرینه. چون کلی ویدئو توی یوتیوب و کلی مطلب هست که آدم دوست داره بخونه، ولی در واقع اگه تمرین نکنی، کاملا بی‌فایده می‌شه همه‌اش. من اگه می‌تونستم تغییری بدم توی پروسه‌ی خوندنم، احتمالا از همون چند ماه قبل که نامتمرکز می‌خوندم، یکم کم‌تر لغت یاد می‌گرفتم و عوضش تلاش می‌کردم بنویسم. و واقعا ترسی هم نداره، چون کار کنی، کلش راحت می‌شه.

و این که به چیزهای جزئی کم‌تر اهمیت می‌دادم. نه هر چیز جزئی‌ای، مثلا مهمه که توی ریدینگ، هر قسمتی رو که پر می‌کنی، به پاسخ‌نامه وارد کنی، ولی به نظرم لازم نیست آدم دنبال متد بره. مثلا لیسنینگ و ریدینگ هم که من راحتم توشون، متد خیلی خاصی ندارم. ولی دیدم که توی یوتیوب چقدر پیچیده‌اش می‌کنند. 

و کلا، روش‌های خیلی زیادی برای خوندن زبان هست، و فکر می‌کنم یک راه ساده برای این که تشخیص بدی یک روش خوبه یا نه، اینه که ببینی فعال هست یا نه. مثلا من از لغت خوندن خوشم می‌اومد، چون راحت بود، ولی در نهایت اون همه لغتی که ازشون استفاده نمی‌کردم، به دردم نخورد. عوضش تلاش برای حرف زدن نصفه‌نیمه حسابی کمکم کرد که روون بشم. یا مثلا من خیلی می‌بینم که تشویق می‌کنند به سریال دیدن و واقعا به نظرم نامحتمل میاد که یک نفر این‌طوری پیشرفت زیادی کنه. ولی مثلا النا یک بار می‌گفت که وقتی داری سریال می‌بینی، پاز کن و چیزی که گفتند، با لحن خودشون بگو. خیلی به نظرم مفیدتره این‌طوری.

پس خلاصه‌اش این می‌شه که اگه وقت کم دارید و برای آیلتس دارید می‌خونید، دیگه ریدینگ و لیسنینگ رو همون حدود هشت رها کنید (چون اسپیکینگ هفت و ریدینگ هشت به نظرم اولویت داره به اسپیکینگ شش و ریدینگ نه) و حسابی حرف بزنید و بنویسید و در حینش لغات جدید مرتبط یاد بگیرید. تا حد امکان هم متنوع کار کنید تا روز امتحان غافل‌گیر نشید. اگه هم وقت دارید و مثلا دو سه سال دیگه می‌خواید آیلتس یدید، به نظرم خیلی خوب میاد که از الان مثلا یک بخشی از روزتون مال زبان باشه و همه‌اش هم مثل من نشینید با WordUp کار کنید :))) (WordUp خیلی خوبه، فقط من خیلی افراطی ازش استفاده می‌کردم) و حتما تلاش کنید که بنویسید و حرف بزنید، هرچقدر هم که سخت باشه.

و در نهایت هم این که هر چقدر من خیالم راحت باشه که آیلتس تموم شد (که نیست، چون نگران نتیجه‌شم ((:) واقعا ناراحتم که دیگه نمی‌تونم ساعت‌ها زبان بخونم. زبان خوندن جزو محشرترین چیزهای این دنیاست. می‌تونی کلی چیز یاد بگیری، می‌تونی کلی حرف بزنی، و راجع به چیزهایی فکر کنی یا اظهار نظر کنی که در حالت عادی هیچ‌وقت بهشون فکر نمی‌کنی. می‌تونید مستند حیات وحش ببینید، مستند آشپزی ببینید، New Yorker بخونید یا کارائوکه برگزار کنید :)) واقعا کلی چیز. اکثر محتوایی که من دوست دارم انگلیسیه، و نمی‌تونم تصور کنم اگه با زبان خوب نبودم، چی می‌شد.

شاید اگه نمراتم بیاد، (همگی کنار هم دعا کنیم که رایتینگ من هفت یا بالاتر بشه.) یک سری تغییر بدم توی این پست، یا اگه چیز جدیدی یادم اومد، ولی برای الان، همین.

پ.ن: نمرات من شد لیسنینگم نه، ریدینگم هشت و نیم، رایتینگم هفت (yesss) و اسپیکینگم هفت و نیم. کلا هشت. نصیحت‌هام هم هنوز همونه که روی اسپیکینگ و رایتینگ وقت زیادی بذارید. من چند برابر وقت گذاشتم و بازم تعادل ندارم توی نمره‌ام.

۲

کاش زودتر یک تصویر از این پاییز پیدا کنم.

یکی از اون اشتباهاتی که دارم حذف می‌کنم، رشوه دادن به خودم برای خوشحال بودنه. قبلا وقتی حالم خوب نبود و یا روز جالبی نداشتم، می‌رفتم و توی یک سریال غرق می‌شدم. با این که حتی واقعا سریال دیدن هم نمی‌خواستم، ولی اجازه می‌داد که بی‌حس باشم و خیلی به چیزی فکر نکنم. به هر حال، بعد از چند اپیزود، هنوزم همون آش و همون کاسه بود و حالم حتی بدتر بود، چون چند ساعت هدر داده بودم سر چیزی که واقعا هم ازش لذت نبرده بودم. الان می‌دونم وقتی ناراحتم، حرف زدن با بقیه در مورد چیزهای مختلف بهم کمک می‌کنه. امروز کلی چراغ توی خونه روشن کردم، برای صبا کاپوچینو بردم، ظرف شستم و هم‌زمان تام رزنتال گوش کردم. الانم به امید خدا حتما دارم نسخه‌ی بدون سانسور In Bruges رو دانلود می‌کنم و شام هم پیراشکیه. این که وقتی ناراحتم، کارهای احمقانه نکنم، باعث می‌شه وقتی خوشحالم، کم‌تر نگران باشم.

۰

بیست و یک

روز تولدم یک چیزهای خوبی داشت، مثل این که آهنگ‌های جدید پیدا کردم و مامانم گفت قبول داره که من می‌تونم راننده‌ی خوبی بشم و ممکنه احسان برام تلماسه بخره، و یک قسمت‌های افتضاحی داشت که باعث شد برای چند ساعت گریه کنم، ولی در نهایت تراژدیک محسوبش نمی‌کنم، چون به نظرم خوب هدایتش کردم. در نتیجه، ناراحتم، ولی راضی‌ام.

فکر کنم نمی‌ترسم از این که از قسمت‌های تاریک زندگی بنویسم. حداقل الان یک ایمانی دارم که حتی اگه هر چیزی که پیش میاد، بنویسم، در نهایت بازم یک مسیر معنادار و زیبایی از توش درمیاد. کاملا مطمئن نیستم البته؛ چند وقت پیش یکی از قسمت‌های Buzzfeed Unsolved رو می‌دیدم که راجع به یک جراح اعصاب بود که یک زندگی زیبا داشت و همسرش کشته شد، و بهش اتهام قتل خورد، ولی در نهایت آزاد شد، و رفت کشتی‌گیر شد و یک زندگی واقعا عجیب داشت. از این می‌ترسم مثلا. من واقعا به‌عنوان کشتی‌گیر هیچ شانسی ندارم. دوست ندارم به این فکر کنم که زندگیت می‌تونه کاملا به سادگی ویرون بشه یهو. کلا از بحث طنز روزگار خوشم نمیاد. دوست ندارم پست‌های گذشته‌ام رو بخونم و فکر کنم چقدر ساده بودم. من از آرشیوم فرار می‌کنم، کاملا مسلمه برام که قطعا موقع نوشتن بعضی پست‌ها نخورده مست بودم، و این بخش از خودم رو پذیرفتم، ولی دوست ندارم فکر کنم که ساده بودم. 

دوست دارم توی بیست و یک سالگی گواهینامه بگیرم. توی یک آزمایشگاه کار کنم. برم مسافرت. یک دانشگاهی که بهش حس مثبتی دارم پذیرش بگیرم و استاد زیبایی پیدا کنم. دوست دارم آیلتسم خوب بشه. من این‌قدر smooth و بی‌سروصدا کار می‌کنم که امسال نصف تبریک‌هام شامل این بودند که «امیدوارم تولد سال بعدت کانادا باشی.» دارم می‌نویسم، چون می‌دونم سال بعد قراره بیام بخونمش. اصلا فکرش اذیتم نمی‌کنه که ممکنه ایران باشم موقع خوندنش. می‌دونم که توی جهت درستم، و همین مهمه.

مریم

دیشب با مریم بعد از مدت‌ها حرف می‌زدم، و فکر کردن به مریم همیشه ناراحتم می‌کنه. چون دوستش دارم، و می‌دونم که خیلی دوستم داره، و در عین حال هیچ‌وقت برنامه نمی‌ریزم که بهش بیش‌تر توجه کنم، به‌خاطر دور بودن فیزیکیمون، این که زبانمون یکم فرق داره، و چیزهای دیگه. بهم راجع به اپلای گفت و یک جایی اشاره کرد که ممکنه با هم توی یک دانشگاه باشیم، و از همون‌جا غمگین شدم. 

مریم خیلی باهوشه. خیلی به مباحث پزشکی علاقه داره و در عین حال از علم خیلی دل خوشی نداره. براش برنامه‌ی MD/PhD فرستادم که برای پرورش یک چیزی بین پزشک و دانشمنده و خیلی چیز هیجان‌انگیز و زیباییه برای کسی که به جفتشون علاقه داره. و به نظرم برای مریم خیلی گزینه‌ی خوبی بود.

خیلی دوست دارم توی یک دانشگاه باشیم. به‌خاطر همینه که صداقت توی احساسات برام مهمه. برای همین که بیام بهت بگم از فکر این که توی یک دانشگاه باشیم، گریه‌ام می‌گیره. و بدونی که اغراق نمی‌کنم. برام خیلی مهمه که وقتی به افراد می‌گم چه احساسی بهشون دارم، درکش کنند.

نمی‌ترسم از این که در نهایت کارتن‌خواب بشم. فقط اگه پایان درستی داشته باشم برای فرار نکردن‌های فعلی‌م و شوق و انگیزه‌ام، خیلی قشنگ می‌شه. و احتمال نداشتن اون پایان درست، و احتمال یک پایان بی‌روح و عادی غمگینم می‌کنه.

پ.ن: آه خدا، ولی متاسفانه من می‌دونم که توی امیدوار بودن و ادامه دادن خیلی خوبم. می‌دونم که حتی اگه یک پایان سرد و بی‌روح داشته باشم، بعدش این‌قدر ادامه می‌دم که به چیزی برسم که بابتش به خودم افتخار کنم.

مهر

شاید کل چیزهایی که می‌گم، شبیه هذیون باشه، ولی چیزی که زیاد توی ذهنمه اینه که ... این عادت من برای برنامه‌ریزی و محاسبه کردن چیزها واقعا چیز جالبیه در نوع خودش. این بخش از شخصیتم، و بخش جدید شخصیتم که خیلی زندگی به نظرش زیباست و تحملش بالاتر از حالت قبلی‌مه و به نظرش وقتی مثلا توی یک خونه‌ی مذهبی‌ای، ترجیح بر اینه که حجاب داشته باشی حتی اگه بهش اعتقاد نداری و به نظرش وقتی کسی موقع ناراحتی بهت می‌گه در نهایت همه چی اوکی می‌شه، هیچ عیبی نداره و این حرف کاملا اوکی‌ایه (چون توی پینترست زیاد می‌بینم که می‌گن چرا همچین حرفی می‌زنند و واقعا دیگه به نظرم خیلی این جریان لوس‌بازیه.)* مثلا داشتم چند هفته قبل یک چیزی می‌دیدم، راجع به مرگ ادگار آلن پو، و یک جاییش می‌گفت که ایشون با یک دختر سیزده ساله ازدواج کرده بود و توی کامنت‌هاش خیلی بهش حمله کرده بودند.  در حالی که به نظرم نمی‌شه قضاوتش کرد. نمی‌دونم شرایط اون جامعه دقیقا چطوری بوده، ولی وقتی تمام چیزی که شناختی، چنین جامعه‌ای بوده، احتمالش کمه که به نظرت غلط بیاد که با یک فرد نوجوان ازدواج کنی. نمی‌دونم، خیلی antimodern شدم انگار. که شاید اگه یک فرد دیگه بودم، اون‌قدر فاجعه نبود، ولی به من حس بدی می‌ده، چون من خودم از افراد حساس و شکایت‌کننده بودم. چنین جوّی جزو معدود جاهای اینترنت بود که حس خونه می‌داد، و الان دیگه نیست.

الانم خیلی تلاش می‌کنم که مثلا کسی رو قضاوت نکنم و همچین چیزهایی، ولی واقعا وقتی قضاوتم راجع به یک چیزی فلانه، نمی‌تونم به‌خاطر مد روز عوضش کنم. نه که روش اصرار داشته باشم، از خدامه که یکی یک دلیل منطقی بیاره که منم هم‌سو با بقیه باشم و این اصطکاک اذیتم نکنه، و کاملا به احتمال اشتباه کردنم آگاهم، ولی دوست ندارم صرفا چون فضای توییتر یا پینترست (خیلی احمقانه است وقتی این‌طوری می‌گم، ولی با در نظر گرفتن این که این دوتا تنها چیزهایی‌اند که من در معرضشونم، قابل درک می‌شه.) به یک چیزی باور داره، منم تبعیت کنم. من واقعا دارم تلاش می‌کنم منطقی فکر کنم. واقعا تلاش می‌کنم جوّ موجود روی فکر کردنم تاثیر نذاره و روی چیزی تعصبی نداشته باشم. ولی کمی احساس عجیب بودن و احمق بودن داره.

حالا فکرش از اون‌جا دوباره اومد توی ذهنم که چند وقت پیش صبح پا شدم (ساعت هفت، فکر کن.) و توی خواب و بیداری سرچ کردم که حقوق پست‌دکترا چقدره، چون می‌خواستم ببینم من کی می‌تونم بچه‌دار بشم. متاسفانه موانع زیادی، از جمله هیچ درکی نداشتنم از دلار، تقریبا خواب بودنم و هیچ درکی نداشتن از هزینه‌های بچه نذاشت به نتیجه‌ای برسم، ولی از اون موقع که یادم میاد همچین کاری کردم، هی می‌گم واقعا من خاطره‌ی این کار رو باید با خودم توی گور ببرم جدا (ولی جدیش نگرفتم، توی دل ترسم پریدم و این‌جا نوشتمش.) از بس که کار عجیبی بود و هیچ‌کس توقعش رو نداره.

از این‌ها گذشته، من واقعا از فکر هفته‌ی بعد می‌ترسم. از فکر این که بشینم جلوی examiner و فقط مِن‌مِن کنم. یا یک گرافی بهم بده که من ندونم چطور باید paraphraseاش کنم. یعنی یکم شانسیه دیگه. مثلا یک سوال speaking این بوده که دولت‌ها باید چطوری بودجه رو اولویت‌بندی کنند. من این رو توی فارسی هم نمی‌تونم جواب بدم. به هر حال، امیدوارم این روزها به خیر بگذره. خیلی خوشحال می‌شم اگه به خیر بگذره. پایان چندتا چیز خیلی فضاگیر می‌شه و می‌تونم با خیال راحت برم سراغ مراحل بعدی.

۲

نخوردن نون تستِ اریبی‌بریده‌شده

یک چیز جدیدی که توی آدم‌ها بهش توجه می‌کنم و یک جوری معیارمه، اینه که یک ارزش‌هایی یا صفاتی داشته باشند که جامعه ایجادش نکرده باشه. خودشون منبعش بودند. و به اون شکل تشویق یا چیزی هم نمی‌شند به‌خاطرشون. مثلا فرزانه این شکلیه که من آهنگی از قبلا که باهاش خاطره‌ی خاصی داره یا همچین چیزی، بذارم، جیغ می‌کشه و قطعش می‌کنه. حالا نه به این دراماتیکی، ولی حسش برای من دقیقا شبیه همینه. ویژگی بارزی نیست، ولی همیشه دارتش. یک جورهایی یعنی برام راحت‌تره به فردی اعتماد کنم که یک دنیای درونی، یا یک سری ارزش‌های درونی داره و فقط مجموعی از سیگنال‌هایی که محیط بهش داده، نیست. 

۲

Stars are on your side - Ross Copperman

پگاه خیلی باهام مهربونه. وقتی استادها جواب می‌دن که جا ندارند، براشون تاسف می‌خوره که من رو از دست دادند. کلی به‌خاطر نتیجه‌ی ماکم تشویقم کرد. امروز با یک نفر غریبه دعوای افتضاحی داشتم وسط خیابون و داشتم می‌لرزیدم. بعدش با پگاه حرف زدم و چیزی از اون ماجرا نگفتم، ولی این‌قدر خنده‌ام انداخت که تا حد زیادی بی‌خیالش شدم. می‌گفت خودش توی قسمت دوم speaking که باید راجع به یک موضوع یک مونولوگ بگی، درباره‌ی من حرف زده و این که چقدرر آشپز خوبی‌ام :))) کل تجربه‌اش از آشپزی من سوسیس و تخم‌مرغ‌هاییه که تازه با هم توی خوابگاه درست می‌کردیم. می‌گفت گفته که من مرغ رو خوب می‌پزم :)))) و من این شکلی بودم که مرغ رو مگه می‌شه بد هم پخت؟ و کاش یک تعریف بهتر می‌کردی ازم.

نفر بعدی که قراره بهش ایمیل بدم، هم سایت زیبایی داره، و هم روی سرطان پانکراس کار می‌کنه و هم از همه نظر محشره. من به سرطان پانکراس به صورت خاص بین سرطان‌ها علاقه دارم، چون خیلی کشنده است. یعنی اگه یک چیز جدید پیدا کنی، تاثیر خیلی زیادی می‌ذاره. خیلی برام جالبه که با این که من وارد نیستم، ولی واقعا می‌تونم بفهمم چه کاری هیجان‌زده‌ام می‌کنه. کارهای big data جالب‌اند، ولی مثلا، نمی‌دونم ... عاشقشون نیستم. همچین چیزی بی‌نهایت هیجان‌زده‌ام می‌کنه. این که می‌خوای بفهمی توی سلول چه اتفاقی میفته. هزارتا روش به کار می‌بری که بفهمی چی می‌شه که این سلول یهویی سرطانی می‌شه. بعد از سرطان پانکراس، چند نفر هستند که روی دیابت کار می‌کنند و من می‌رم سراغ اون‌ها. خیلی می‌ترسم که یک روز بخش زیادی از زیست کامپیوتری بشه و دیگه نتونم توی آزمایشگاه کار کنم.

این روزها زیاد به این فکر می‌کنم که آیا لایق این هستم که این‌قدر خوشحال باشم؟ می‌دونم که خیلی خوش‌شانسم، که مثلا با پگاه یک جا قبول شدم و پگاه توی اتاق اصلیش بهش تخت نرسیده بود و وقتی من گفتم که بیاد توی اتاق من، قبول کرد. فقط این که بدونم همه‌ی این‌ها خوش‌شانسی محض نبوده، باعث می‌شه کم‌تر از آینده و روزی که این شانس نباشه، بترسم.

پدیده‌های انتقال

توضیحش سخته یکم، ولی مثلا قبلا انگار یک سندرومی داشتم یا یک سیستمی از عادات بد که هر کدومشون اون یکی رو تقویت می‌کرد. مثلا از یک چیزی می‌ترسیدم، یا بدم می‌اومد، و ترجیح می‌دادم کلا یک ترم سر کلاسش نرم، تا این که هی عذابش هر هفته تکرار بشه. این کنترل نداشتنم باعث می‌شد وسواسم توی چیزهای دیگه شدیدتر بشه، و به‌جای اصل مطلب به حواشیش بچسبم. می‌خواستم از اون افرادی باشم که زیاد می‌خونند و به معیار درس خوندن بیش‌تر از خود درس خوندن و یاد گرفتن اهمیت می‌دادم. ترس‌های کوچکم تبدیل به ترس‌های بزرگ می‌شد و یعنی، در نهایت اوکی شد همه چی، ولی یک اصطکاک بزرگی هم بود همیشه.

راه‌هایی هم که برای کم کردن این تنش پیدا می‌کردم، حقیقتا کمک‌کننده نبودند. (احتمالا چون اصلا به این منظور پیشنهاد نمی‌شدند) مثلا من واقعا وقتی صبح‌ها بیدار می‌شم، حوصله ندارم. مطمئنم پنج دقیقه هم ورزش کنم، هیچ فرقی نمی‌کنه. این که وزن یک روتین هم روی خودم بذارم، فقط عصبی‌ترم می‌کنه. معمولا فقط صبحانه می‌خورم و یکم کنار مامانم می‌شینم و بعدش دیگه اوکی‌ام. برنامه‌ریزی برای هفته بهم کمکی نمی‌کرد، یا کلا هر کاری هم که می‌کردم، در نهایت فقط یک بار اضافه بود.

نمی‌دونم این روند بهبودش از کجا شروع شد. ولی مثلا همین‌طوری کم‌کم فهمیدم که من وقت‌هایی که اعصابم خرده یا حس بدی دارم، وسواسم شدیدتر می‌شه و وقتی وسواسم شدیدتر می‌شه، اولویت‌یابی‌م بیش‌تر به فنا می‌ره، و کلا یک سیر نزولی شروع می‌شه تا وقتی سر عقل برگردم. به‌خاطر همین، الان همون اول جلوش رو می‌گیرم. یا مثلا الان خیلی به ساعت مطالعه‌ام اهمیت نمی‌دم. بیش‌تر مثلا فکر می‌کنم آیا این یک ساعتی که دارم می‌خونم، واقعا دارم می‌خونم یا از سر عذاب وجدان و برای گول زدن خودمه؟ یا مثلا همین که از کارهایی که دوست ندارم فرار نمی‌کنم. الان مثلا پدیده‌های انتقال رو دارم می‌خونم و حتی امروز تمرین حل کردم و دیدم این مسئله‌هایی که من با تمام وجودم ازشون فرار می‌کردم، راه‌حلشون کاملا واضح بوده و فقط صورت مسئله‌شون ترسناکه. 

انرژی‌ای که قبلا صرف این تنش می‌کردم، الان سر چی مصرف می‌کنم؟ این که برم توی ترس‌هام. مثلا قراره با استادم حرف بزنم که آیا اسمم قراره توی مقاله بره یا نه. میزان رودربایستی من با این انسان و میزان رک بودن این انسان با من واقعا ترسناکش می‌کنه. این که وقت‌هایی که می‌تونم قانع نباشم، قانع نشم. کلا یعنی ببین، تو اگه از همین سن بخوای هر ترسی که داری، جدی بگیری و هی پرورشش بدی، قراره تا میانسالی چی ازت بمونه؟ هیچی، یک بزرگسال کاملا معمولی و فراموش‌شدنی.  

۱

Hugging you - Tom Rosenthal

یک.

یک اصطلاح انگلیسی هست بدین شرح که go the extra mile که من خیلی دوستش دارم. چون خودم قبلش بهش فکر کرده بودم و خیلی خوشحال شدم که دیدم یک اصطلاح براش وجود داره. چون یک جور جاه‌طلبی توی خودش داره که من هی نیاز دارم به خودم یادآوریش کنم. یا به بقیه. مثلا پگاه هم خیلی این‌طوریه که «من هیچ اهمیتی نمی‌دم که چه رنکی. فقط دوست دارم از این‌جا برم.» منم هر بار بهش یادآوری می‌کنم که الان همچین نظری داری، بعدا که رفتی، شاید راضی نباشی از این که کف رو این‌قدر پایین گذاشتی.

دو.

یکم کم‌تر از ایمیل زدن می‌ترسم. یک روش پیدا کردم برای خوندن مقالات، که میام عنوان رو می‌نویسم، براساس چکیده‌اش، پروسه‌ی کلی مقاله رو مشخص می‌کنم که سوال چی بوده و روش چی بوده و نتیجه چی بوده. و دیگه بقیه‌ی مقاله رو نمی‌خونم، که خیلی از اون بارش کم کرده. خود ایمیل زدن ولی همچنان سخته، چون انگار هیچ‌وقت ایده‌آل نمی‌شه. بعد می‌دونی، مثلا من که پیشرفته نیستم توی نوشتن، بعضی اوقات که هی دوست دارم به زبان شیوا و روان بنویسم و نمی‌تونم، یهو خسته می‌شم و یک میل عمیقی پیدا می‌کنم که بشینم گریه کنم. خوشبختانه خودِ بزرگسالم به دادم می‌رسه و فقط به این فکر می‌کنم که این دست و پا زدنم، یعنی دارم رشد می‌کنم. قرار نیست تا ابد دست و پا بزنم. اولین استادی که بهش پیام دادم، بهم جواب داد و گفت توی آزمایشگاهش جایی نداره. من هنوزم که بهش فکر می‌کنم، خوشحال می‌شم. چون کارش بهم اعتماد به نفس داد و من توقع پاسخ نداشتم.

سه.

سر فرستادن اولین ایمیل، صبا ازم فیلم گرفت :)) سر این دومیه، خودم با وبکم لپ‌تاپ فیلم گرفتم :))) سر بعدیا هم احتمالا ادامه بدم و بگم چه تغییراتی توی روند کارم دادم. من واقعا از این پروسه خوشم میاد. کار خاصی هم نمی‌کنم ها، یعنی فقط در طول روز زبان می‌خونم و اون درسی که ازش بدم میاد و ادامه‌ی ایمیل زدن. ولی خب، حس خوبی دارم به کلش. هفته‌ی بعد هم رانندگی شروع می‌شه و می‌ریم ببینیم آیا من به اعتمادی که به خودم کردم، جواب می‌دم یا نه.

۲
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان