«این‌قدر بنویس که آخرش بفهمی چی ته ذهنته.»

و این که مرحله‌ی اول مواجه شدن با یک سوال جدید چیه؟ این که به خودت بگی نترس. یادت بیاد که بیش‌تر از اون چیزی می‌دونی که فکر می‌کنی می‌دونی.

 

سوال اولی که من باید حل کنم، اینه که اگه الان می‌تونستم، دوست داشتم چه چیزی داشته باشم؟ دارم دنبال چی می‌گردم؟ 

سوال دوم اینه که چی می‌تونه من رو صبح‌ها از تختم بلند کنه؟

جواب: یک چیزی که هست، اینه که من مثلا هیچ‌وقت تقریبا به این فکر نمی‌کنم که چرا زنده بمونم. اصلا یکی از دغدغه‌هام نیست (خوشبختانه) و کلا هم وقتی کسی همچین سوالی می‌پرسه، به نظرم جوابش مهم نیست، چون خب، بابا دنیا پیچیده است، تو اگه جواب خوبی پیدا کنی، شاید اعتبار نداشته باشه، اگه هم جوابی پیدا نکنی، به این معنی نیست که جوابی وجود نداره. این که همچین سوالی بپرسی احتمالا به معنی اینه که حالت خوب نیست. (نه در علم روانشناسی روز، در علم روانشناسی من ((:) این قضیه‌ی صبح پا شدن هم احتمالا همینه. نباید این‌قدر توی زندگیم فشار روم باشه که از صبح پا شدن بترسم و دنبال دلیل و انگیزه بگردم.

سوال سوم اینه که من چرا دارم درس می‌خونم؟

سوال چهارم هم این که انسان وقتی یک حجم بزرگی از سوال و ایده و احساسات و تصاویر توی ذهنش هست، چطوری پردازشش می‌کنه؟ با مدام نوشتن و سوال درآوردن؟ شاید.

۰

از پگاه

از جمله رفتارهای اجتماعی متفاوت پگاه و فرزانه، اینه که نمی‌ترسند با افراد غریبه صحبت کنند. یک بار توی یک مغازه توی انزلی بودیم و فروشنده‌اش شروع کرد حرف زدن. راجع به رندوم‌ترین موضوعات مختلف. من امروز فهمیدم ابدا به دانشگاه‌های آمریکا نمی‌رسم (آمریکا توی ذهنم نبود، ولی به هر حال بهتر بود این‌قدر قاطع هم حذفش نمی‌کردم) و الان حسرتم برای یادداشت نکردن حرف‌های اون فروشنده به مراتب بیش‌تره. ولی چیزی که یادم میاد، اینه که مثلا می‌گفت «من زن و بچه‌ام رو انداختم دور» و واقعا هر جمله‌اش مثل تبری بود که روی سر ما می‌اومد. من عاشق افراد و اتفاقات عجیبم.

فرد خطرناکی نبود اصلا و فقط به‌شدت عجیب بود. و داشت با پگاه حرف می‌زد و من و فرزانه فقط به واکنش‌های پگاه نگاه می‌کردیم. پگاه یک جوری که انگار یکی داره از اتفاقات روز کاملا عادیش حرف می‌زنه، بهش نگاه می‌کرد و هرازگاهی می‌گفت «عه؟» و «خب پس». فکر کنم حتی سوال هم می‌پرسید. با راننده‌های اسنپ هم همین‌طوری بودند. من توی زندگیم با یک راننده‌ی تاکسی یا اسنپ مکالمه‌ی غیرمرتبط به مسیر نداشتم. به میل خودم که ابدا. ولی این دوتا خودشون گاهی بحث رو شروع می‌کردند. و تازه طرف عجیب ماجرا من بودم.

پگاه احتمالا در نگاه اول خیلی فرد عادی‌ای به نظر میاد. ولی من یک سال باهاش هم‌اتاق بودم و هنوزم می‌تونم کل روز به واکنش‌هاش به اتفاقات مختلف نگاه کنم و حوصله‌ام سر نره. دیشب هم یک نفر بود توی جمع‌مون که من دقیقا از هر حرکت کوچکیش خنده‌ام می‌گرفت. به نظرم جالبه که چطور انسان‌ها می‌تونند برای هشتاد درصد از بقیه‌ی انسان غیر قابل درک و رندوم باشند، و برای پنج درصد، ترکیب دقیقا مطلوب. پونزده درصد هم این وسط.

 

چیز مفیدی که از این کارهای عجیبشون برای من مونده، اینه که فهمیدم من واقعا با صریح حرف زدن خیلی کیف می‌کنم. چون ازم انرژی نمی‌گیره و خیالم راحته که منظورم می‌رسه. مثلا دیروز رفته بودم یک آرایشگاه و بهم گفتند که یک ربع منتظر بمونم که اون فرد مسئول برسه، منم گفتم که خب من ترجیح می‌دم کارم زودتر انجام بشه، در نتیجه می‌رم جاهای دیگه. خیلی راضی بودم از کار خودم، چون غیر از این، قطعا می‌نشستم و بعد از یک ربع قطعا عصبانی می‌بودم و هر لحظه‌شم فکر می‌کردم چرا من قبول کردم بمونم. این‌طوری البته یک نفر دیگه از دستم عصبانی شد، ولی اون در حوزه‌ی مسئولیت‌های من نبود.

 

این ماجرا در واقع تنها موفقیت جزئی‌ای بود که داشتم و اگه کاملا صادق باشم، من فعلا در حال فرار کردن و ترسیدنم. داشتم پست‌های خودم رو می‌خوندم و به یک جایی رسیدم که گفته بودم دوست دارم بدونم که حتی اگه شانس نداشته باشم هم، از پس خودم برمیام. این برام معنی داره. این که الان یک جوری از پس خودم بربیام و ادامه بدم و تلاش کنم بفهمم چه خبره، تا وقتی دنیا دوباره به نظرم زیبا بود، از ناپایداریش نترسم.

۰

درباره‌ی مجسمه‌های یخی

به‌عنوان فردی که به خاطراتش خیلی اهمیت می‌ده، به نظرم بدترین چیز در مورد روابط (عاشقانه) اینه که بعدا تو نمی‌تونی به هیچ‌جاش فکر کنی. خاطرات خوب اعتبارشون ساقط شده، خاطرات بد هم red flagهایی بودند که تو بهشون توجه نکردی. این دقیقا بدترین چیز در مورد روابطه. حس می‌کنم از بس فکر نکردم، نصف خاطراتم یادم نمیاد.

یک شب بود که خوب نبود اولش. بی‌حوصله بودیم. به زور رفتیم بیرون. فکر کنم همون بیرون بود که انرژی گرفتیم و فکر کردیم که می‌تونیم سوسیس بندری درست کنیم و بریم روی پشت‌بوم بخوریم. واقعا سوسیس بندری درست کردیم و رفتیم و روی پشت‌بوم شمع روشن کردیم و خوردیم. ساختمون ارتفاع زیادی داشت و ماه کامل بود و نیمه‌شب بود و خیلی ساکت. بعدش دراز کشیدیم و به ستاره‌ها نگاه کردیم. فکر کنم خیلی خنده‌دار بود. من این خاطره رو خیلی دوست دارم. اعتبارش ساقط نشده. 

یک مجسمه‌ی یخی خیلی زیبا وسط زندگی‌ام بود که آب شد. آدم گاهی اوقات شک می‌کنه که آیا اصلا بود؟ آدم شک می‌کنه که آیا کار درستی بود که من یک بخشی از زندگیم رو با این مجسمه‌ی یخی از‌دست‌رفته مبادله کردم؟ آدم می‌گه چه حماقتی. مجسمه‌ی یخی کی به درد کسی خورده؟ معلومه که یک روز مجسمه‌ی یخی آب می‌شه. آدم می‌گه دفعه‌ی بعدی به‌جای مجسمه‌ی یخی، یک مجسمه‌ی چوبی میارم. نور رو منعکس نمی‌کنه و خیلی نما نداره، ولی خب، آب هم نمی‌شه. آدم می‌گه من دیگه کارم با هر چی مجسمه است، تموم شده. 

من می‌ترسم که دوباره مجسمه‌ی یخی بیارم وسط زندگی‌م. ولی مطمئنم یک مجسمه‌ی یخی داشتم و بی‌نهایت زیبا بود. من مدرکی ندارم از بودنش. ولی همچین خاطراتی دارم که ثابت می‌کنند خیال من نبوده. 

Don't die curious

چیزی که به تازگی در مورد بزرگسالی متوجهش شدم و عمیقا برام جالبه، اینه که در درصد زیادی از موقعیت‌ها، تو واقعا مجبور نیستی که کار مشخصی کنی. اختیار خودته. نه همیشه، ولی خیلی از اوقات. مثلا اوایل تابستون فکر کردم که من واقعا می‌تونم هربار که می‌رم بیرون، همین لباس چارخونه‌ی صورتیم رو بپوشم. صبا مسخره‌ام می‌کنه، ولی تهش همینه واقعا. هیچ‌کس مجبورم نکرده که برم خرید. در نتیجه واقعا کل تابستون با همون لباس چارخونه رفتم بیرون. خیلی خوش گذشت.

چند روز پیش کلم پرسید که آیا من دارم جوونی می‌کنم، و خیلی غم‌انگیز بود به نظرم. چون نه، من جوونی نمی‌کنم. من اکثر اوقات سر یک چیزی نگرانم و دارم یک کاری مربوط به درس‌هام می‌کنم و بقیه‌ی اوقات هم دارم تلاش می‌کنم توی اون فضا نباشم فقط تا یکم نفس بکشم. این هر لحظه بیش‌تر به نظرم غلط میاد. و اتفاقا قسمت درس خوندنش کاملا انتخاب خودمه، ولی من می‌تونم کارهای زیادی کنم که صرفا تنها مانعم خلاقیت نداشتن یا ترسیدنه و یا موانع خیالی دیگر. من از گشتن توی یوتیوب بدم میاد و هیچ لذتی بهم نمی‌ده تازگیا، ولی بازم ترجیح می‌دم توی یوتیوب بگردم، تا این که یک نوشیدنی جدید درست کنم، و ابدا قرار نیست این‌طوری ادامه بدم.

بعدش فکر کردیم که چی کار می‌تونیم کنیم. کلم گفت که من می‌تونم با فرزانه و پگاه sleepover داشته باشم و در لحظه‌ی اول به نظرم غیرممکن اومد. جواب من مشخصا قرار بود نه باشه، ولی باید دلیلی می‌آوردم که کلم گیر نده، و دیدم حقیقتا دلیلی ندارم. واقعا هیچ مانعی نبود. بعدش کم‌کم شک کردم که نکنه واقعا کار خوبی باشه. حتی فرزانه و پگاه هم خیلی خوششون اومده بود. من فکر کنم فرزانه و پگاه با هم خوب کنار میان. یکم شبیه‌اند. منم که واقعا فقط دوست دارم توی جمع باشم. به هر حال، الان قراره انجامش بدیم.

 

همین الان داشتم به فرزانه می‌گفتم دوست دارم وبلاگ‌های بیش‌تری بخونم. گفتم به تامبلر هم فکر کردم، ولی خب، وبلاگ بهتره. بعد فرزانه پرسید که «از کجا می‌دونی؟» و واقعا من از کجا می‌دونم؟ توی تامبلر نبودم تا حالا. شاید خوشم بیاد ازش.

من می‌تونم یک جور دیگه زندگی کنم. می‌تونم نوشیدنی‌های گرم تازه امتحان کنم. می‌تونم خیلی خیلی کم‌تر نگران باشم. می‌تونم بیش‌تر برم بیرون. می‌تونم هزارتا کار جدید کنم که همه‌اش تعریف جوونی کردنه برام. و باید یادم بمونه که منم که دارم این زندگی رو می‌سازم. به قول یک نفر توی پینترست، من بزرگسالم و می‌تونم هر لحظه برم توی جنگل غیب بشم.

 

جدا از این، از وبلاگ‌های جدید هم عمیقا استقبال می‌کنم.

۲

در ستایش پذیرای چیزهای جدید بودن

می‌دونی، مثلا احساسم شبیه کسیه که مدت زیادیه که توی یک سلولی زندانیه، و یک کلیدیه یک جایی از اتاق هست و من به خیال این که ابدا قرار نیست این به دردم بخوره، حتی امتحانش نکردم. بعدش یک روز گفتم جهنم و ضرر و امتحانش کردم، و دیدم کار می‌کنه. گفتم خب اوکی، این خیلی مهم نبود، روی در بعدی که قرار نیست کار کنه و من همچنان زندانی‌ام. ولی چند روز بعدش رفتم روی در بعدیشم امتحان کردم و دیدم اونم باز شد. حالا هم توی همون سلول اولیه نشستم و شاید باید خوشحال باشم، و شاید باید برم بیرون. ولی در قدم اول، ته دلم واقعا از این می‌ترسم که نکنه این همه مدت بی‌خود این‌جا بودم.

 

مثلا می‌دونی، من از اول ترم، هر روز حدودا هفت بار به بقیه گفتم که مهندسی بیوشیمی به دردم نمی‌خوره. ولی سر همون چالش غر نزدن، نشستم واقعا گوش کردم، و فهمیدم این انسان یک منطقی توی حرف‌هاش هست. فقط واضح نیست. و این که مهندسی بیوشیمی واقعا چیز چرندی نیست. همچنان چندان به درد من نمی‌خوره، ولی خب، یک فرصتی هست که یاد بگیرم توی بخش بزرگی از صنعت چه اتفاقی میفته. قشنگ بود. فردا امتحان میان‌ترمشه و می‌ترسم. دارم فکر می‌کنم که نکنه واقعا لازم نیست من از این روزها بترسم؟ نکنه استرس یک چیزی برای وقتیه که نمی‌دونم، کنکور داری مثلا، و میان‌ترم یک بهانه‌ایه برای جمع کردن چیزهایی که یاد گرفتی و اصلا کاملا بی‌ربط به استرس.

این شکلی نیست که خودم رو سرزنش کنم. ولی از این جور وقت‌ها که همچین چیزی رو تشخیص می‌دم، بدم میاد یکم. این وقت‌هایی که می‌فهمم یک چیزی به‌خاطر این توم هست که توی بقیه هم بوده و من فکر کردم که اوکی، حالت دیگه‌ای جز این ممکن نیست. و می‌دونی، احتمالا نباید بدم بیاد. نباید توی خودم جمع بشم و تلاش کنم چیزی که یاد گرفتم، unlearn کنم که توی چشمم نیاد که اشتباه کردم. 

 

وقتی از یک چیز می‌ترسی، فقط لازمه که یک مدت روش تمرکز کنی و انجامش بدی یا بهش نزدیک بشی، و بعدش دیگه نمی‌ترسی. این راه اکثر اوقات جواب می‌ده. و باورم نمی‌شه که این همه مدت، من هر ترس جدیدی که داشتم، به‌عنوان بخشی از خودم می‌پذیرفتم. این غمگینم می‌کنه. این که لازم نبود از ریاضیات مهندسی بترسم. لازم نبود از شیمی بترسم. لازم نبود از کبریت و رانندگی بترسم. و این‌ها کوچک‌اند، ولی در هر لحظه از زندگیم، من قطعا از چندتا از این چیزهای کوچک می‌ترسیدم و درگیری‌ای داشتم که لازم نبود داشته باشم.

دلم نمی‌خواد دیگه غمگین باشم سرش. 

۱

Lonely shade of blue

می‌دونی امروز به چی فکر می‌کردم؟ پگاه بود که نسبتا اتفاقی Young Royals رو شروع کرد و بعدش این‌قدر عکس‌های زیبا ازش فرستاد که من و مهشاد هم شروع کردیم به دیدنش. بعدش فکر کنم مهشاد ویدئوهای تیک‌تاک راجع به Young Royals می‌فرستاد و لا‌به‌لای اون ویدئوها یک ویدئو بود که This is me trying تیلور سوییفت روش بود. دقیقا مطمئن نیستم، شاید فقط توی اون مدت مهشاد گذاشته بودش. ولی به هر حال، منم بهش گوش کردم، و اولش خیلی ازش خوشم نیومد، ولی آهنگی بود که می‌شد زیاد بهش گوش کرد و منم زیاد بهش گوش کردم و خوشم اومد. ولی یک بار اتفاقی موقع دوچرخه‌سواری بهش گوش کردم و محشر بود. آهنگ‌ها موقع درس خوندن و موقع دوچرخه‌سواری خیلی متفاوت بودند. دوچرخه‌سواری با This is me trying محشر بود. و امروز داشتم همه‌ی نقاط قبلیش رو وصل می‌کردم که ببینم چطور شد من همچین حسی رو تجربه کردم. 

با هر چیزی می‌تونم همچین کاری کنم. آهنگ right where you left me تیلور هم سارا توی کانالش گذاشته بود. گفته بود که درکش می‌کنه. آهنگ willowاش هم فکر کنم پرتکرارترین آهنگی بود که سارا توی گوشیش شنیده بود و بابت این متعجب بود. نمی‌دونم چرا تا حالا همچین کاری نکردم، همچین فکری. ولی الان فکر کردن بهش خوشحالم می‌کنه. دقیقا نمی‌دونم چرا. شاید این که این همه داستان هست که من توشون درگیرم. نه این که دقیقا خودم کاری کرده باشم، ولی همه‌شون توی من جمع شده.

این روزها دارم Gilmore Girls رو می‌بینم و برای منِ وحشت‌زده و دائما در حال پنیک بهترین سریاله. امشب هم داشتم می‌دیدمش، ولی نسبتا با کینه. نسبتا زیاد حسودیم می‌شه که این آدم‌ها این‌قدر رسم و رسوم دارند. ما اصلا رسم و رسومی نداریم توی خونه‌مون. قبلا موقع سال تحویل اگه مهمون نداشتیم، حتی دورهم جمع نمی‌شدیم. با هم بد نیستیم، واقعا فقط رسم و رسوم نداریم و در کنارش به همه چی هم گارد داریم. بهترین ترکیب. و من از این متنفرم. نمی‌دونم چرا این‌قدر حس بد عمیقی بهم می‌ده، ولی چیزی نیست که در آینده‌ام پذیراش باشم. من از رسوم خوشم میاد. نمی‌تونم دلیلی بیارم. ولی ببین، مثلا به بعضی از افرادی که می‌شناسم نگاه می‌کنم و می‌بینم چقدر لباس‌هایی که می‌پوشند در طی سال‌ها عوض شده و چقدر بیش‌تر بهشون میاد و چقدر انگار حتی توی ظاهرشون identity دارند و رسوم داشتن برام شبیه همونه. همون حس هویت. و این دیگه تقصیر مامان و بابام نیست که من نتونستم اتاقمم طوری تغییر بدم که دوست دارم.

اگه از کسی درخواست کنم که ازم تعریف کنه، (فرزانه احتمالا) بهم می‌گه که من خوب فکر می‌کنم. نه که تعریف بدی باشه، ولی اولا من واقعا نود درصد انرژیم می‌ره روی فکر کردن و اگه بد فکر می‌کردم یکم نگران‌کننده بود، و دوما این که همچین چیزی آرومم نمی‌کنه. دوست دارم وجودم روی جوّ اتاق تاثیرگذار باشه. دوست دارم کسی باشه که دلش برام تنگ بشه. اون موقع که رفته بودیم شمال، نصف مدت خرید بودیم و پگاه رندوم یک لباس بیرون می‌کشید و می‌گفت «سارا، من تو رو توی این می‌بینم.» و انگیزه‌اش در واقع این بود که من خرید کنم که دوپامینش توی وجود خودش بره بدون خرج کردن، ولی همچین چیزی مد نظرمه.

تمرینی که تراپیست درونم براش داده، اینه که یک سری نکات در مورد خودم ردیف کنم. مثلا این‌طوری که «اسمش ساراست. سارا تنها اسمیه که توی ذهن مادرش بوده. توی مشهد به دنیا اومده و بزرگ شده، و مشهد رو دوست داره، ولی به بقیه می‌گه که خسته‌کننده است. به موضوعات انتزاعی اهمیت زیادی می‌ده و بابت این شرمنده است چون به نظرش توی این کشور احمقانه است.» بله، ببینید، منم یک هویت دارم.

۰

مخلوط نگرانی و خوشحالی

بچه‌ها، من خیلی تورنتو رو دوست دارم. هی تلاش می‌کنم به این علاقه توجهی نکنم تا بعدا ناامید نشم، ولی واقعا من تورنتو رو خیلی دوست دارم، بدون دلایل منطقی زیادی، و با آگاهی از این که ممکنه پام هیچ‌وقت بهش نرسه. یکی از دلایلم برای مثال اینه که اگه تورنتو قبول بشم، از UT می‌رم به UofT و به نظرم تعریف کردنش برای بچه‌ام جالب می‌شه. اگه تورنتو نرم، مجبور می‌شم برم تگزاس و من واقعا از این جایگزین استقبال نمی‌کنم. امروز موقعی که مامانم داشت برام غذا می‌ریخت، بهش گفتم اگه این پروگرم قبول بشم، خودم کلی غذا درست می‌کنم و می‌برم برای اون‌جایی که کارگرها می‌ایستند. چند بار گفتم که ثابت کنم زیرش نمی‌زنم.

و علاقه‌ام کاملا هم غیرمنطقی نیست. کل قلبم می‌کشه به اون طرف. می‌دونم این برای خیلی از آدم‌ها غیرمنطقی به نظر میاد، ولی برای من خوب جواب داده. مثلا قبل از کنکورم همچین حسی به دانشگاه تهران داشتم. همچنان هم دانشگاه تهران رو خیلی دوست دارم. کل این مدت دوستش داشتم. و نمی‌دونم، داشتم شرایط پروگرمی که دوست دارم می‌دیدم، و انگار می‌گفت که اگه می‌خواید جواب زودهنگام بگیرید، این موقع درخواست بفرستید، یکم دارم بد توضیح می‌دم، ولی انگار خیلی داشت راه می‌اومد و این به نظرم نشونه‌ی خوبیه. یک ویدئو داشتند برای معرفی پروگرمشون و اون افراد به نظر خوشحال می‌رسیدند. می‌دونم که هر جمله‌ای که اضافه می‌کنم داره حتی از اعتبار محتوای قبلش کم می‌کنه و شما فکر می‌کردید که امکان نداره اعتبار این پست حتی پایین‌تر بیاد. ولی من امروز از فکر درست شدنش هزار بار نشستم به گریه کردن و همه چی قراره درست بشه، ولی الان در نهایت بی‌منطق و احساساتی بودنم، آرزو می‌کنم که توی تورنتو درست بشه.

دوشنبه

یک.

بین اری و دانته، من دانته‌ام. من اونی‌ام که از زندگی کردن و دنیا خوشش میاد. اونی‌ام که راحت‌تر کنار میاد. واقعا نعمت بزرگیه. ولی ببین، مثلا وقتی به فرزانه و کلم هم فکر می‌کنم، می‌بینم علی‌رغم بی‌علاقگیشون به اکثر چیزها، همیشه یک چیزی هست که براشون معنی داره. به نظرم منطقا توی این دنیا باید حداقل یک چیزی باشه که توی خالی‌ترین لحظات برات معنی داشته باشه.

داشتم به کلم می‌گفتم که من وقتی دوست دارم به کسی امید بدم، خیلی باید مراقب باشم، چون متاسفانه چیزهایی که من واقعا بهشون باور دارم و موقع ناراحتی خودم بهشون فکر می‌کنم، خیلی کلیشه‌اند و یک جوری به نظر میاد انگار دارم فقط از حفظ جمله می‌گم. یک بار دیگه هم چند ماه پیش بهش گفته بودم که نمی‌فهمم چرا انگار یک حقیقت ثابت‌شده است که دنیا جای مزخرفیه، ولی واقعا تو از کجا می‌دونی؟ چطوری این‌قدر مطمئنی؟ 

این‌ها برای این نیست که بگم بقیه چرا این‌طوری‌اند، برای اینه که بفهمم چرا من این‌قدر شرمنده‌ام از خودم.

 

دو.

دیشب یهو یادم افتاد یک پستی داشتم این‌جا، که راجع به این بود که چقدر تکرار بهتره از چیزهای جدید. اون دقیقا اول کارشناسیم بود. الان که تهشم، هر روز یک کار جدید می‌کنم. مثلا به مربیم گفتم که بذاره خودم بنزین بزنم. یا مثلا ازش پرسیدم که آیا من راننده‌ی خوبی‌ام، یا هر روز یک آلبوم جدید گوش کنم. همچنان هم شیفته‌ی چیزهای جدید نیستم، ولی خب، واقعا این‌قدر احمقی که به چیزهایی که می‌شناسی، این‌قدر مطمئن باشی؟

 

سه.

امروز و دیروز نرفتم سر کلاس اول صبحم. یعنی حتی بیدار هم شدم، ولی واقعا فقط نمی‌خواستم. نه فقط اون کلاس‌ها، کلا خیلی به همه چی بی‌علاقه بودم. امروز صبح یادم افتاد که ترم قبل دوشنبه‌ها روش تحقیق داشتم و مجبور بودم برم و همیشه حالم خوب می‌شد. یک جورهایی ارتباطم با دنیا دوباره برقرار می‌شد. امروز قصد داشتم انسان عادی باشم و درد و رنجم رو با سریال دیدن تسکین بدم ولی خب، اولا، هیچ فایده‌ای نداره و فقط مسکنه و آدم نباید از درد و رنجش فرار کنه، دوما امروز دوشنبه است و باید ایمیل بدم و سوما، به قول کلم، ما آدم عادی نیستیم. بنابراین پیش به سوی ایمیل دادن.

 

پ.ن: امروز یک استاد بهم گفت که نمرات خوبی داری و می‌تونی بیای آزمایشگاهم، دوتا آهنگ خیلی زیبا پیدا کردم و خیلی زیاد خندیدم. می‌شه گفت تصمیمم برای سریال ندیدن تصمیم خوبی بوده.

۲

Toronto

یک.

داشتم درباره‌ی پگاه (همکارم) به پگاه (هم‌اتاقی‌م) توضیح می‌دادم و راجع به خونه‌شون، مدل زندگی‌شون، مادرش، و همه‌ی این چیزهایی که به نظرم زیبا میاد و می‌گفتم که اگه من بگم دوست دارم زندگیم این مدلی باشه، احتمالا جواب می‌شنوم که خب بزرگ می‌شی، و می‌بینی که چقدر مشکلات هست و چقدر مسئولیت قراره داشته باشی و همه‌ی این چیزها از یادت می‌ره. ولی خب پگاه داره این‌طوری زندگی می‌کنه. یعنی احتمالا مشکلات قرار نیست خفه‌ات کنند. خودت حق انتخاب داری.

 

دو.

می‌دونی، من زیاد دروغ نمی‌گفتم کلا، ولی تازگیا خیلی وسواس پیدا کردم که چیزهایی که می‌گم، واقعی باشند. برای این که دوست دارم بقیه بتونند روی کلماتم حساب کنند و بتونم روشن و واضح بگم که چه حسی دارم و یا به چی نیاز دارم. یعنی اصلا بحث شرف نیست، فقط من متنفرم از این تصویر که دو نفر نمی‌تونند با وجود یک زبان مشترک به این پهناوری، به هم بفهمونند که منظورشون چیه، چون خوشمون میاد که تعارف کنیم و می‌ترسیم چیزی بگیم که به بقیه بربخوره. این وسواس واقعی بودن چیزها (که از بخش وسواسش خوشم نمیاد و احتمالا بهتره همچین حالتی نداشته باشه) به بقیه‌ی چیزهام هم سرایت کرده. مثلا امروز صبح یکم خسته و گرفته بودم و به این نتیجه رسیدم که درس خوندنم توی این حالت گول زدن خودمه و بهتره با بقیه حرف بزنم یکم، یا یک کاری کنم که به هر حال وقتی برمی‌گردم سر درس خوندنم، هدفم واقعا یاد گرفتن باشه، نه آروم کردن عذاب وجدانم.

خوشم میاد از این حالت که نمی‌ترسم از فکر کردن به عمق چیزها. قبلا خیلی می‌ترسیدم و به‌خاطر همین سطحی بودم. 

ممکنه این رو گفته باشم، ولی یک ویدئوی speaking آیلتس بود، که یک پسر کاملا عادی و البته با زبان خوب داشت حرف می‌زد، و یک جا ازش پرسیده شد که آیا به نظرش خوندن راجع به فرهنگ کشورها مفیده، و اینم همین‌طوری ادامه داد که نه، اگه می‌خوای راجع به فرهنگ کشورها بدونی، باید توی اتمسفرش باشی، وگرنه خوندن بهت کمک زیادی نمی‌کنه و من خیییلی خوشم اومد که این واقعا داشت روی سوالات فکر می‌کرد و نظر واقعی‌ش بودند. این شکلی نیست که بقیه سانسور کنند چه نظری دارند، فقط نمی‌دونم، آیلتس خیلی انگار جواب‌های مشخصی می‌خواد. مخصوصا این که معمولا ترکیب‌هایی که می‌دونی، یا sampleهایی که خوندی، جبهه‌ی مشخص و جواب‌های قابل‌پیش‌بینی دارند، و خلاصه من این‌جا توقع نداشتم که این فرد بیاد برخلاف روند پیش‌بینی‌شده پیش بره.

و خب، منم همچین چیزی توی ذهنمه؛ نه خاص و متفاوت بودن، اون واقعی بودن. واقعا دوست دارم چیزها تا حد امکان واقعی باشند.

 

سه.

یک مبحث دیگه هم هست، که مثلا ببین، نیویورک چیزهای مشخصی به ذهن آدم میاره. هند، چیزهای مشخصی. توکیو، چیزهای مشخصی. ولی مثلا تورنتو چیز مشخصی به ذهن من نمی‌آورد مثلا. تصویر خاصی نداره. هر کدوم از ایالت‌های آمریکا یک تصویر دارند، ولی مثلا جایی مثل تورنتو انگار تصویر خاصی ازش نیست یا من ندیدم؛ ولی توی Station Eleven خیلی راجع به تورنتو حرف می‌زد. چندتا از شخصیت‌ها زیاد راجع به تورنتو فکر می‌کردند، و از اون موقع، منم تصویری دارم از تورنتو (تصویر قشنگی هم هست). 

 

مخلوط یک، دو و سه.

و می‌دونی، ذهنم می‌تونه زندگی‌ای رو تصور کنه که طبق استانداردهامه. راهی رو تصور کنه که برام معنی‌داره. ولی نمی‌دونم که خودم می‌تونم این ایده رو عملی کنم، یا این‌قدر نمی‌تونم که ایده‌اش هم از ذهنم می‌ره، و آخرش جوابی رو می‌گم که پیش‌بینی شده.

۱

Rythm

من امروز اولین پاسخ نیمه‌مثبتم رو گرفتم. یعنی مثبت نیست، ولی ممکنه، و فقط ممکنه که این فرد بهم یک موقعیت دکترا پیشنهاد بده. بستگی داره به نمره‌هام. راستش یکم موقعیت عجیبیه، چون این انسان در واقع نوروساینس کار می‌کنه، و منم برای تحقیق روی Circadian rhythms یا ریتم شبانه‌روزی بهش پیام دادم و اتفاقا دقیقا هم گفتم که من تحصیلاتم در راستای نوروساینس نبوده، ولی دانش زیست‌شناسی مولکولی بالایی دارم. 

ممکنه سوال پیش بیاد که چرا انسان باید در ایمیل برای موقعیت مرتبط به نوروساینس بگه که تحصیلاتش در راستای نوروساینس نبوده، که باید بگم من خیلی چشمم دنبال این آزمایشگاه نبود واقعا. یعنی اصلا چشمم دنبال نوروساینس نیست، به‌خاطر همین هم خیلی برام مهم نبود و ترجیح دادم صادق باشم. کلا یعنی تصمیم گرفتم به افرادی که زمینه‌ی تحقیقاتیشون دقیقا هدف اصلیم نیست، ولی بازم زیباست، پیام بدم که به هر حال شانسم بیش‌تر بشه.

 

حالا از صبح که این جواب ایمیل اومده، و منم به همه تاکید کردم که واقعا اتفاق خاصی نیست و فقط هم از این لحاظ خوشحال شدم که اولا فهمیدم ایمیل دانشگاه کار می‌کنه :)) (توقعات دانشجوی ایرانی ((:) و دوما خیلی هم پرت نیستم و امیدی هم هست، ولی با این وجود بازم در لحظاتی از روز به این فکر کردم که هومم ... من خیلی هم بدم نمیاد که دانشجوی دکترایی باشم که روی همچین موضوع زیبایی کار می‌کنه. با این که من روی ارشد تاکید دارم و دوست ندارم به این زودی برم سراغ دکترا. 

بعدش نشستم فکر کردم که اصلا چی شد که با قاطعیت دور نوروساینس و خیلی چیزهای دیگه رو خط کشیدم. و دیدم معلوم نیست واقعا. دوست داشتم انتخاب کنم سریع‌تر و تکلیفم مشخص باشه. 

 

می‌دونی، با یک نفر داشتم حرف می‌زدم و می‌گفت که خیلی باید با جامعه ارتباط برقرار کنی و ایزوله نشی توی دانشگاه، تلاش کنی با همه جور آدمی کنار بیای و خودش کارش خیلی اجتماعی بود و شاید داستان این نباشه واقعا، ولی حس کردم خودش هر بار می‌ره سراغ کارش، یادش میاد که این اولش چقدر سخت بوده براش و چقدر زیباست که الان توش روون شده. مثل حس من به رایتینگ آیلتس مثلا. من هر بار رایتینگ کار می‌کردم، دوباره یادم می‌اومد که بابا، من چقدر افتضاح بودم و الان چقدر راحت می‌تونم نسبتا شیوا بنویسم.

 

یعنی چیزی که می‌خواستم بهش برسم، این بود که خیلی جالبه که واقعا هم لازم نیست یک موضوع توی ذهنت باشه و باهاش مثل نیمه‌ی گم‌شده‌ات برخورد کنی. تو با اون موضوع فقط سریع‌تر از بقیه‌ی موضوعات ارتباط برقرار کردی، قرار نیست فقط اون برات معنی‌دار باشه. به‌جای غرق شدن توش و فراموش کردن موضوعات دیگه، می‌تونی ازش به‌عنوان یک سرنخ برای درک کردن و ارتباط برقرار کردن با موضوعات دیگه استفاده کنی. 

۱

Samson

این پست خیلی شلوغه، چون دارم تلاش می‌کنم با نوشتن فکر کنم.

یک.

یک بار بود که تصمیم گرفتم سر کلاس مهندسی بیوشیمی اصلا غر نزنم و فقط گوش بدم و بنویسم. آخرش هم شانسی ازم پرسید و من خیلی خوب جواب دادم و این یکی از چیزهای خوب این ترم بود، چون عوض این که صبر کنم که سر یک درس چند ماه شکنجه بشم و بعدش دست از عقب انداختن مواجهه باهاش بردارم، همین اول باهاش رو‌به‌رو شدم. 

 

دو.

به نظرم خیلی خوب میاد که آدم یک سری ارزش داشته باشه و مطابق باهاشون جلو بره. عوض این که کارهاش براساس این باشه که به صورت کلی مردم چه فکری راجع به اون کار می‌کنند. ارزش‌های من احتمالا باید تغییر کردن، صداقت، شجاعت، آسیب نزدن به بقیه و چندتا چیز دیگه باشه. وقتی قراره تصمیمی بگیرم، به این ارزش‌ها فکر می‌کنم و اگه حتی کاری باشه که توی جامعه خیلی تشویق‌شده نیست و مردم معمولا انجامش نمی‌دن، احتمالا انجامش می‌دم. به نظرم خیلی ارزش‌های خوبی انتخاب کردم، چون وقتی حالم خوبه، می‌تونم ازش لذت ببرم و وقتی حالم بده، فرو نمی‌رم. 

مثلا جامعه احتمالا الان خیلی به غرور یک نفر بیش از حد اهمیت می‌ده. توی تد لسو یک قسمت بود که یکیشون توی رابطه بود و رابطه‌ی افتضاحی بود و هیچ‌کس دوست نداشت چیزی بگه. ولی یک نفر بود که فکر می‌کرد واقعا نباید بذاری یک نفر توی همچین چیزی فرو بره. نه این که فکر کنم این قطعا اقدام درستیه، ولی اگه منم بودم، ترجیح می‌دادم به فردی که توی همچین رابطه‌ایه، بگم که به نظرم لیاقتش بیش‌تره. مجبورش که نمی‌کنی که بیرون بیاد. فقط فکر می‌کنم حتی اگه خودم توی همچین رابطه‌ای بودم، ترجیح می‌دادم بقیه حواسشون باشه و بهم یادآوری کنند. در نهایت قراره تصمیم‌گیری با خود فرد باشه.

صبا هم مثلا همین‌طوری بود. دوست نداره من بابت کنکور بهش کمک کنم که حقیقتا احمقانه است، چون خودش هیچ تماسی با کنکور نداشته و من حقیقتا تماس خیلی زیادی داشتم. دوست نداره ما فکر کنیم مبتدیه. ولی حقیقت اینه که مبتدیه و متوجه این موضوع نمی‌شد که این که مبتدیه اشکالی نداره ولی این که بخواد هی روی این اصرار کنه که همه چی رو می‌دونه و هیچ کمکی نگیره، احمقانه‌ترین چیزه.

با فرزانه که توی آزمایشگاهم، یک سری کارهاش توی کشت سلول به نظرم اشتباه می‌اومد و هی می‌خواستم بهش بگم، ولی فکر می‌کردم نکنه گارد بگیره. خیلی سخته که به مردم بفهمونی که بابا، من مشکلم با تو نیست، ولی کارت اشتباهه. به‌خاطر اینم سخته که من اگه بودم، قطعا شخصیش می‌کردم. و تصورم هم اینه که بقیه هم باید همین‌طوری باشند. و می‌دونم خیلی سناریوهای خاصی رو گفتم، ولی به اطراف نگاه کن واقعا؛ فکر کن به یک نفر بگی فلان حرفش اشتباهه، هشتاد درصد واکنش منفی‌ای نشون می‌دن.

فرزانه می‌گفت که استادش می‌گه که توی یاد گرفتن باید متواضع باشی. (این همون استاد پست قبلیه (((:) و خیلی به نظرم حرف خوبیه. من واقعا از غرورم کم کردم توی این چند هفته. به نظرم کار خوبیه. این غرور شخصی دیگه جزو ارزش‌هام نیست. به نظرم غلط نمیاد که به کسی بگی که کارش اشتباهه، ولی در عوض خودتم حق نداری شخصیش کنی وقتی کسی به کارت گیر می‌ده.

 

سه.

یکی از استادهامون هست که من دوستش دارم، چون خلاقه، باهوشه، و فکر کنم از تدریس خوشش میاد، چون وقت و انرژی زیادی می‌ذاره. بعد مثلا سر کلاس زیاد از ما می‌پرسه. یکی از این جلسات ازمون پرسید که خب شما اگه بخواین بفهمید کجای ژنوم بیان بیش‌تری داره (پروتئین‌های بیش‌تری از روش ساخته می‌شه) چی کار می‌کنید؟ بعد خیلی سوال ساده‌ایه. یعنی تو اگه اسم روش هم ندونی، باید یک حدسی بزنی که چطوری. و حالا من که کلاس ضبط‌شده رو دیدم، ولی کلا احتمالا هیچ ایده‌ای به ذهنمون نمی‌رسید. حداقل نه چیز منسجمی. چندتا سوال این‌طوری بود و ما هم هر بار می‌موندیم :))) نباید این‌طوری باشه. حداقل برای من که اصلا، چون زیاد ژنتیک و زیست مولکولی خوندم. باید بدونم برای یک مسئله از چه روش‌هایی استفاده کنم. باید توی ذهنم یک نقشه‌هایی باشه، ولی نیست. 

دیروز اون استادی که ازش بدم میاد، می‌گفت که هر وقت یک فردی با پایه‌ی ریاضی وارد زیست‌شناسی می‌شه، یک انقلابی چیزی رخ می‌ده. حالا داره اغراق می‌کنه، ولی نه خیلی. چون حس می‌کنم نود درصد دانشکده‌های زیست روش تدریس بدی دارند. ممکنه یک چیزی شبیه این باشه که تو بخوای به یک بچه ریاضی درس بدی و بگی «اوکی، حالا حفظ کن دو به‌علاوه‌ی سه می‌شه پنج.» 

خیلی دوست دارم بفهمم که چطوری باید بخونم. و این که هی نمی‌فهمم و پیشرفتم کنده، اذیتم می‌کنه.

 

چهار.

از دست خودم خسته‌ام و یکم سردرگم‌ام، ولی بهم نگاه کن؛ من به احتمال خوبی دانشمند محشری می‌شم.

۲

یک جور روزمره

بیایید براتون تعریف کنم دیروز چی شد؛ من قرار بود با یک استاد حرف بزنم که از قضا استاد خیلی پرمشغله‌ای بود، ولی به من گفته بود سه‌شنبه این ساعت بیا که جلسه است و دلیلی نداشت که من باورش نکنم. چرا، در واقع red flagهای بسیار زیادی این وسط بود، ولی خب چی کار می‌کردم؟ کاری نبود که بتونم انجام بدم جز رفتن. به هر حال من امید رو در پیش گرفتم و راه چهل و پنج دقیقه‌ای رو رفتم. اون‌جا که رفتم، نیم‌ساعت و بیش‌تر صبر کردم که بتونم ببینمش، و در نهایت اومد و مطلقا هیچی یادش نبود و مطلقا رفتنم سودی نداشت و باید راه چهل و پنج دقیقه‌ای رو برمی‌گشتم. در چند روز قبل این روند چند بار تکرار شده بود و من هی تلاش می‌کردم که آروم بمونم و خیلی بهش فکر نکنم، ولی یکم سخته که شما چند روز، چند ساعت هدر بدید، به اون زمان نیاز شدیدی داشته باشید و همچنان حالتون خوب باشه، بنابراین من که ید طولایی در گریه کردن در مکان‌های عمومی دارم، مسیر برگشت رو گریه کردم و رسیدم خونه و جلوی مامان و بابام هم گریه کردم و سر کلاس مهندسی بیوشیمی هم گریه کردم (ولی هم‌زمان گوش کردم چون رابطه‌مون خوب شده)، چون واقعا اذیت شده بودم.

یک چیزی توی این جریان هست که خیلی اذیتم می‌کنه. حتی الان که این‌قدر گذشته. این که به من حق داده نمی‌شه که ناراحت بشم. اگه جریان رو تعریف کنم، قطعا واکنش طرف مقابل اینه که خب، طرف استاد دانشگاهه و سرش شلوغه؛ چه توقعی داری؟ ولی من قطعا توقع دارم. تو می‌تونی برای وقت بقیه ارزش قائل بشی. می‌تونی مثل اون استاد مهربونی که بهم جواب داده بود که امسال گرنت نداره و نمی‌تونه دانشجوی جدید بگیره، یک جواب از پیش آماده‌شده داشته باشی و فقط کپیش کنی و بفرستی. حتما و قطعا می‌تونی راهی پیدا کنی که  وقت این همه دانشجو هدر نره. ولی نمی‌کنی، چون ته دلت فکر می‌کنی که چون تو استادی و اون دانشجو، اهمیتی نداره که وقتش چطوری هدر بره. و همه هم بهت حق می‌دن که اهمیتی ندی. 

همچین جریان‌هایی باعث می‌شه که بشینم و چند بار با خودم تکرار کنم که «سارا، لطفا این‌طوری نشو.» و می‌دونم فایده نداره. احتمالش هست یادم بره. ولی دیروز به ذهنم رسید که با توجه به این که همه چیز از عادت‌ها منشاء می‌گیرند، من اگه الان عادت کنم که به پیام‌هام در سریع‌ترین وقتی که می‌تونم، جواب بدم، اون وقت این حتما توم می‌مونه. این یکم بهم آرامش می‌ده.

 

پ.ن: یک چیزی هم هست توی این جریان که برام جالبه و خوشحالم می‌کنه یک مقدار. امروز داشتم فکر می‌کردم که خب من می‌رم و می‌گم که بابا، من نمی‌تونم یک و نیم ساعت توی راه باشم برای پنج دقیقه حرف زدن شما که کاملا توی ایمیل یا تلفن هم جا می‌شه. و می‌دونم کسی در شرایط من به همچین برخوردی فکر نمی‌کنه و احتمالا ترجیح بده که کنار بیاد همین‌طوری. خوشحالم که بالاخره می‌تونم تشخیص بدم کار درست لزوما اون کاری نیست که همه دارند می‌کنند. چون خیلی تلاش کردم برای این که این جریان توم به وجود بیاد و ناخودآگاه هر کاری رو نکنم که بقیه می‌کنند. دیروز مهشاد می‌گفت که من سوال‌های خوبی می‌پرسم و اونم خوشحالم کرد، چون من ذاتا کنجکاو و سوال‌پرس نبودم، چه برسه به این که سوال‌های خوبی بپرسم و برای سوال پرسیدن هم خیلی تلاش کردم توی این یکی دو سال. خلاصه قابلیتم برای رشد کردن می‌تونه جبران خیلی از نقص‌هام باشه. 

۲

به کامل و بی‌نقص بودن توجهی نمی‌کنم، ولی به عالی بودن چرا.

یکی دیگه از سختی‌های ایمیل زدن اینه که تو چند ساعت وقت می‌ذاری و می‌دونی که به احتمال نود درصد یا بیش‌تر جواب مثبتی نمی‌گیری. مجبوری به تک‌تک جزئیات دقت کنی و هر ثانیه‌اش می‌دونی که اینم احتمالا یک تلاش بیهوده است. و نمی‌دونم، سخت‌ترین کار دنیا نیست، ولی از نظر روانی فرساینده است. راه دیگه‌ای هم نداری، تمام امیدت به انباشته شدن همین احتمالات کم‌تر از ده درصده. و مثلا جدا از ایمیل زدن و اپلای، چند بعد دیگه‌ی زندگیم هم همین مدلی شده حدودا. اگه بهترین تلاشت هم کنی، بازم اطمینانی نیست که درست بشه، و در واقع حتی احتمال زیادی هم نیست. این شکلی دیگه واقعا کمی عذاب‌آوره.

نمی‌دونم مربی رانندگیم بهش فکر کرده یا نه، ولی سیستم خیلی مشخصی برای ارزیابی داره. مثلا اولا نظر کلی نمی‌ده درباره‌ی رانندگیت. مثلا من همچنان نمی‌دونم در مقایسه با بقیه چطوری‌ام. به واکنش‌هات تک‌تک نظر می‌ده، مثلا واکنش‌های منفیش یکی اینه که می‌گه مثلا کلاچ رو یهویی رها کردی یا مثلا به جای فلان کارت باید بیسار می‌کردی یا هم این که رک و راست می‌گه واکنشت بد بود (احتمالا از این وقتی استفاده می‌کنه که می‌دونه که من می‌دونم که باید چی کار می‌کردم و نکردم و واقعا باید سرزنش بشم.) و واکنش‌های مثبتش هم اینه که یا می‌گه آفرین (وقتی که عملکردم درست بوده) و یا می‌گه عالیه (که مثلا موقع پارک‌ها و دور زدن که یکم سخت‌ترند، استفاده می‌کنه اگه واقعا روی حرکتم مسلط بوده باشم.) و وقت‌هایی که می‌گه عالیه، من واقعا پرواز می‌کنم، چون انگار خیلی تحت تاثیر قرار گرفته. 

این عالی بودن خیلی چیز زیباییه به نظرم. دوست دارم عملکردم این‌طوری توصیف بشه. الانم به خودم می‌گم که ببین، این‌ها همه‌اش تست و تمرینه که تو بتونی گاهی اوقات بدون یک جایزه‌ی فوری و قطعی تمام تلاشی که می‌تونی، بذاری وسط. بتونی فکرت رو کنترل کنی و یک استراتژی خوب انتخاب کنی و فقط پیش بری و هر دو ثانیه نایستی و به این فکر کنی که «نکنه نشه؟» و تو نمی‌خوای تمرین کنی و عالی بشی توش؟ این فکر فعلا آرومم می‌کنه، چون همین که دارم یک توانایی جدید به دست میارم، خودش خوشحال‌کننده است.

۶

بعضی اوقات یک چیزی یاد می‌گیرم و از ترس فراموش شدنش این‌جا می‌نویسم، و خیلی پست رندومی می‌شه.

یکی از چیزهایی که دیروز انرژیم سرش رفت، بحث کردن با صبا بود. دعوا نه، فقط بحث. یک چیزی بود که می‌خواست و از همه لحاظ غیرمنطقی بود و عقب هم نمی‌کشید. و در واقع بحثی بود که باید با مامانم می‌داشت، و من می‌تونستم کلا درگیر نشم ولی خب، فداکاری و ترس از غر زدن‌های مامانم. و داشتم فکر می‌کردم، و بهش هم گفتم که الان هجده سالشه. باید اون‌قدر بزرگ شده باشه که بتونه سر همچین چیزی از خودش درک نشون بده و لج‌بازی نکنه. و اگه نمی‌تونه همچین مهارتی رو از خودش نشون بده، یک خطر جدیه برای خودش و توی راه اینه که یک سری صفات افتضاحی رو توی خودش پرورش بده. صبا هم در نهایت خودش رو جمع و جور کرد و کلا موضوع تموم و فراموش شد. و با این که دیگه انرژیم تموم شد، خوشحالم که منم عقب نکشیدم. تصمیم خوبی بود. به صبا هم بیش‌تر امیدوار شدم، چون اگه من توی اون سن بودم، احتمالا تا چند روز سرسنگین شدم، ولی صبا بعد از دو ساعت کلا حافظه‌اش پاک شده بود.

از این نگاه خوشم اومد ولی. این که مخصوصا وقتی یک نوجوونی یا فرد کم‌سن‌و‌سالی هست، اکثر اوقات خودشون درک یا منطقی نشون نمی‌دن، و اکثر اوقات هم بقیه خیلی خسته‌تر از اون‌اند که برخورد درستی داشته باشند؛ یا کلا بحث رو ول می‌کنند، یا این که دعوا می‌کنند. و مثلا از تجربه‌ی شخصی، من وقتی شروع کردم به درک و منطق نشون دادن، که طرف مقابلم هم با درک و منطق برخورد می‌کرد و عقب هم نمی‌کشید و منم کم‌کم دیدم مثل این که طرف لج‌باز مکالمه من بودم. خلاصه همین. اگه یک روز بچه داشته باشم، تا جایی که بتونم نمی‌ذارم به‌خاطر خستگی و حوصله نداشتن، صفات بدش نادیده گرفته بشه و باهاشون کنار بیام. 

۰

الفبا

دیروز مهرسا برامون پشت تلفن شعر «ای نام تو بهترین سرآغاز» رو خوند. فکر کن. مهرسا. حتی ازش وویس گرفتم و دوست دارم برای تک‌تک افرادی که می‌شناسم، بفرستم. به این فکر می‌کنم که احتمالا اولش الفبا برای کسی که نمی‌شناستش، خیلی چیز ترسناکی باید باشه. البته بچه‌ها احتمالا خیلی نمی‌ترسند، چون بابا، انسانی و مغز داری، چرا نباید بتونی که یاد بگیری کم‌کم؟ 

فکر می‌کنم از همون اواخر دوران راهنمایی به بعد، ما دیگه چیز این‌طوری یاد نمی‌گیریم، یا کم‌تر پیش میاد. چیزی به این بزرگی. در نتیجه کلا یادت می‌ره یاد گرفتن چطور بود. به نظرم خیلی مهمه و خیلی کمک می‌کنه که آدم بدونه باید انتظار چی رو داشته باشه. مثلا انگلیسی اصلا چیز سختی نیست، صرفا چون جدیده، به نظرت سخت میاد. کلا چیزهای جدید ترسناک‌اند، و باید بدونی که این به‌خاطر خود اون چیز نیست، صرفا تو داری از جایگاه نامناسبی بهش نگاه می‌کنی. این که اثر زاویه‌ی دید توی قضاوتت منظور بشه، خیلی کمک می‌کنه.

دیدن مهرسا یک جورهایی باعث شد حس خوبی داشته باشم. انگار منم یک الفبا دارم. کلی روش و مفهوم هست که باید یاد بگیرم و به هم وصلشون کنم تا یک روند علمی درست بشه. و مثلا دیگه به این نتیجه رسیده بودم که امکان نداره کسی همچین چیز پهناوری یاد داشته باشه، و منم صرفا باید همین‌طوری برم جلو و بهش عادت کنم. الان فکر می‌کنم که نه، واقعا ممکنه من یک روز بتونم توی این علم روون بشم. بتونم بدون لپ‌تاپم حرفی برای گفتن داشته باشم. قیافه‌اش شبیه رانندگی و الفبا به نظر نمیاد، ولی در باطن همونه، فقط یکم پنهان‌تر. 

اولین کاری که به ذهنم رسید، این بود که بلند بشم راه برم و به انگلیسی برای افراد خیالی توضیح بدم که توالی‌یابی DNA به چه روش‌هایی انجام می‌شه و این روش‌ها چه فرقی دارند و چه پروسه‌ای توشون انجام می‌شه. خیلی وسطش دست و پا می‌زدم، یک چند جا هم به فکر گریه کردن افتادم، و این یعنی روش خوبیه. نباید هم از خودم توقع داشته باشم که همین یک بار خوندن برای کل زندگیم کافی باشه. احتمالا از مهرسا باهوش‌تر نیستم، و برای این که یک چیزی یاد بگیرم، باید هی تکرارش کنم.

فکرش بهم استرس می‌ده، این که الان، توی این وضعیت، به فکر روش یاد گرفتن باشم و همچین روش  وقت‌گیری هم به نظرم خوب بیاد. ولی فکر می‌کنم این همون میل ذاتیم به گاز دادن تحت هر شرایطیه و کار درست این باشه که صبر کنم و از وضعیتم و از مسیرم مطمئن بشم تا یک وقت وسط خیابون منحرف نشم.

۱

پارک کردن سر نبش

یک.

می‌دونی، دوست ندارم کارها پیچیدگی بیهوده داشته باشند. به‌خاطر همین از کلاس این انسان که همه‌اش راجع به فلسفه حرف می‌زنه، بدم میاد. چون فکر می‌کنم فقط نگاه می‌کنه به این که کی چقدر از عبارت «فیلسوف قرن هجدهم» استفاده می‌کنه، چقدر کلمات سخت به کار می‌بره، و همین چیزها. این واقعا حس بدی بهم می‌ده. حس تنهایی مثلا. که مگه چند نفر هستند که زیست‌شناسی خونده باشند، و به فلسفه هم علاقه داشته باشند، که حالا نود درصدشون هم بخوان این شکلی سطحی باشند؟ 

 

دو.

من خیلی انسان‌ها رو برحسب سبک نوشتنشون قضاوت می‌کنم؛ نه این که مثلا خیلی درست و با علائم نگارشی بنویسند، ولی مثلا چیزی مثل هکسره، یا چیزهای واضح این شکلی (من قطعا قراره یک غلط احمقانه توی این پست داشته باشم.) چون بابا، تو دوازده سال درس خوندی، اون همه تست زدی، واقعا اگه هنوز همچین چیزی رو نفهمیدی، دیگه چطور ممکنه ارتباط باهات به جایی برسه؟

الانم که دارم رانندگی می‌کنم، دوباره چنین وضعیتی دارم. بعضی چیزها رو درک می‌کنم، سخت‌اند و آدم ممکنه حوصله نداشته باشه، ولی انسان‌ها کارهایی می‌کنند که واقعا فقط با خودت فکر می‌کنی چطور ممکنه این انسان عقل داشته باشه؟ ریشه‌اش راحت‌طلبیه احتمالا و نه ندونستن، ولی خب واقعا خیلی جاها حتی بحث راحت‌طلبی هم مطرح نیست، چون اصلا قانونش چیز سختی نیست. بهش فکر کن؛ یک قانون هزااار بار سر کلاس تئوری تکرار می‌شه، به همون مقدار سر عملی، و تو بازم بهش عمل نمی‌کنی. دیگه چطور می‌شه بهت فهموند؟

 

سه.

داشتم توی پینترست می‌گشتم، و یک پستی بود که می‌گفت حتما بعد از مصاحبه نامه‌ی تشکر بفرستید، و مثلا ماجرای خودش رو گفت بعدش، که به‌خاطر نامه‌ی تشکر کار گرفته بود (یعنی متقاضی خوبی بود، و بدون نامه‌ی تشکر کار نگرفته بود، ولی با نامه‌ی تشکر بالاخره گرفت.) بعد توی کامنت‌هاش هم گفته بودند که دقیقا به‌خاطر چی تشکر کنیم؟ و بله، واقعا چرا همچین رسوم مسخره‌ای راه میندازید؟

اینم اذیت می‌کنه. این که ملت یک حساسیت بی‌خود برمی‌دارند، و براساس اون می‌رن جلو. نگاه نمی‌کنند که چقدر حساسیتشون هیچ ربطی به توانایی‌های فرد نداره، و این که تو نمی‌تونی همه‌ی خواسته‌های فردی که نمی‌شناسی، پیش‌بینی کنی و این توقع بی‌جاییه. مثلا یک پستی هم بود که یک استاد دانشگاه نوشته بود راجع به ایمیل زدن، و گفته بود اصلا GPA (معدل) ننویسید، چون اگه به همچین چیزهایی اهمیت می‌دید، ما به درد هم نمی‌خوریم :| 

 

آره دیگه، به‌خاطر همین چیزها احساس آزردگی می‌کنم. 

۲

The importance of opinions

یک چیز جالب دیگه در مورد listeningهای آیلتس این بود که توی یکی از قسمت‌هاش، معمولا دوتا دانش‌آموز راجع به یک پروژه‌ی مشترک حرف می‌زدند و چند بار چیزی شنیدم توی این مایه‌ها که استادشون بهشون گفته نظر شخصی‌شونم مطرح کنند. مثلا در مورد چیزهای خیلی عمومی. مثل روش‌های مقابله با گرمایش هوا، یا حمل و نقل عمومی. بعد به این فکر کردم که توی این چند قرنی که من درگیر درس خوندن بودم، تا حالا پیش نیومده، یا حداقل خیلی کم پیش اومده که کسی ازم بخواد در این زمینه‌ها نظر بدم. نه این که فقط با من مشکل داشته باشند، کلا توی سیستم آموزش پرورش همین‌طوریه فکر کنم. و الان به نظرم عجیب میاد.

یعنی یک بخشیش شاید به جامعه هم برگرده. این که «درباره‌ی موضوعی نظر نده که چیزی راجع بهش نمی‌دونی.» و به صورت کلی، بهتره نظری ندی، حتی اگه هم سوادی داشته باشی، احتمالا داری اشتباه می‌کنی. یک لحن محتاطی همیشه هست. خوبه که محتاطه و احتمالات مختلف در نظر گرفته می‌شه، ولی انگار بی‌فایده‌اش می‌کنه. به‌علاوه، خیلی هم کار ترسناکیه. من قبل از نظر دادن راجع به هر موضوعی تقریبا، کلی مجبورم تاکید کنم که «این نظر منه، لطفا بذار زنده بمونم.» 

امروز یک کاری رو امتحان کردم برای درس خوندن، که با لحن خودم خلاصه بنویسم، که همیشه وحشت‌زده‌ام می‌کنه، چون می‌ترسم علمی نباشه. انگلیسیش غلط داشته باشه. همچین چیزهایی. ولی به نظرم خیلی مهمه. چون می‌دونم ممکنه اشتباه کنم. ولی تمام نظرات خوبی که بهمون کمک کردند، از افرادی اومدند که احتمالا خیلی نظرات اشتباهی هم دادند در طول زندگیشون. و نظر دادن هم مهارته دیگه. باید ارزیابی کنی، تصمیم بگیری، و دفاع کنی. 

به نظرم جای ممنوع کردن نظر دادن برای انسان‌ها، باید روی این تمرکز کنی که متعصب نباشی. بفهمی که چیزهای زیادی هست که نمی‌دونی و نسبت به تغییر نظراتت باز باشی. منم تلاش می‌کنم درباره‌ی درس‌هام فکر کنم و نظر بدم. امروز استادم ازم پرسید به نظرم اصل حرفی که مقاله‌ای که خوندم، زده، چیه، و گفتنش واقعا کیف داد.

۰

پاییز

یک شب توی رشت بود که من حالم خوب نبود خیلی، ولی با پگاه رفتم یک بولواری که گفته بودند مرکز خرید داره. خیلی زیاد بارون می‌اومد و پگاه هم یکم خرید کرد و تصمیم گرفتیم که پیاده‌روی کنیم تا وقتی که خسته بشیم و اون موقع اسنپ بگیریم. راجع به چیزهای همیشگیمون هم بحث کردیم. ما معمولا یک چیز احتماعی میاریم وسط و نقد و بررسیش می‌کنیم که واقعا عجیب به نظر میاد، ولی خب خوش می‌گذره به جفتمون. من اون‌قدرها اهمیت نمی‌دم که مکالمه راجع به چی باشه، تا وقتی که یک چیز ضبط‌شده نباشه و بعد از اون مکالمه، حس کنم یکم فرق دارم. مثلا مکالماتم با بابام همیشه‌ی خدا یک چیزه. به‌خاطر همین خسته می‌شم پای تلفن.

به هر حال، خاطره‌ی اون شب رو خیلی دوست دارم. چون همچین صحنه‌ای توی زندگیم نبوده. که بارون اون‌قدر شدید و همیشگی باشه، و منم با فردی که ازش خوشم میاد، راه برم همین‌طور و جهت مشخصی هم نداشته باشیم. و احساس امنیت کنم. خیلی ترکیب دلنشینی بود. اون روز، همکارم بهمون گفت که یک کافه هست و می‌تونیم بریم اون‌جا چهارتایی و من در درون این شکلی بودم که «کافه؟ نه، من واقعا نمی‌تونم.» و خوشبختانه کافه‌اش کلی با تصورات من فرق داشت و خوب بود، ولی همین که من واقعا خسته‌ام از یک جور بیرون رفتن. و مثلا این‌طوری نیست که دلم بخواد برم پینت‌بال یا سینما مثلا. توی Oslo, August 31st، شخصیت اصلی با دوستش رفته بودند پارک و همین‌طوری دور پارک می‌چرخیدند و حرف می‌زدند. و من خیلی خوشم اومد. خیلی دوست داشتم من جاش بودم. من معمولا نمی‌رم پارک، واقعا می‌ترسم. 

فرزانه و پگاه بحثشون توی قطار به ترس من از خیابون‌ها رسیده بودند، و فرزانه داشت راجع به این می‌گفت که چقدر من همیشه نگرانم وقتی بیرونم. و واقعا هستم. نه این که دقیقا پاهام بلرزه یا هر چی، ولی یک بخش از ذهنم دقیقا همینه که تمام خطرات ممکن رو پیش‌بینی کنم و ازشون دور بشم. مثلا معمولا چشمم به موتورسوارها هست، به مردهای پیاده هست، حتی گاهی اوقات تلاش می‌کنم از در خونه‌ها هم فاصله بگیرم که نکنه یکی یهو من رو بکشه داخل خونه. به نظر خودم احمقانه نیست و واقعا ضرری هم نداره، ولی فرزانه موافق نبود. می‌گفت این‌طوری یک باری همه‌اش روی دوشمه. برای من چندان مهم نیست، و به هر حال هم باری نیست که بتونم برش دارم.

حس می‌کنم الانم یک باری روی دوشمه. همین شکلی که خودمم متوجهش نیستم، ولی همچین روزهایی این‌قدر غمگینم می‌کنه و هرچی هم فکر می‌کنم نمی‌فهمم از چیه. که نه رشت خوشحالم، نه ابدا مشهد. محتمل‌ترین حدسم مهندسی بیوشیمیه. به هر حال امیدوارم روزها بگذره و غروب‌های زودهنگام کم‌تر اذیتم کنه.

۰

من فقط دوست دارم باسواد باشم، تو یک مبحث فقط. چرا این‌قدر غیرممکن به نظر میاد؟

این ترم واقعا غم‌انگیزه. ایده‌ی این که با کلی مبحث جدید توی یک ترم مواجه بشی واقعا جذابه. ولی عملی‌شده‌اش طاقت‌فرساست. چون دیگه از یک جایی به بعد، نمی‌شه مقدمه‌طور و خلاصه گفت. یا از یک مبحث کلا چیزی نمی‌فهمی، یا باید درست‌حسابی بخونیش. غیر از این فایده‌ای نداره اصلا. و می‌دونی، اون تصویر کلی توش نیست. کلی نقطه‌ی بی‌ربطه. و اذیت می‌کنه، چون من حتی نمی‌تونم دقیقا بگم که چی این‌جا اشتباهه. نمی‌تونم بگم باید چطوری باشه.

می‌دونی، مثلا یک چیزی شبیه کنکور، خیلی روند شناخته‌شده‌ایه. مثلا ما از همون اول می‌دونستیم اشتباهه که هی دنبال استاد و کتاب بگردیم، و این چیزها حاشیه است. برامون یک طرح واضح داشت. این‌جا همچین طرح واضحی نیست. بعضی چیزها غلط بودنشون مشخصه، خیلی چیزها هم نیست. خوندن هر رشته‌ای تا مثلا دکترا سخته، و واقعا افراد کمی‌اند که بتونند تصویر منسجمی بسازند از این اطلاعاتی که دارند، و متاسفانه هیچ‌کدوم از این افراد استاد من نیستند.

بامزه و قشنگه که یک سری چیزها این‌قدر برام جالبه و چیزهای واقعا شبیهش، یهو برام خسته‌کننده‌ترین چیز ممکنه. امروز کلاس بیوتک پزشکیم راجع به organ-on-a-chip بود. یعنی مثلا یک حالتی شبیه به این که یک نمونه‌ی کوچک از کبد داری، و کاربردشم مثلا اینه که دارو ساختی، میای روی این امتحان می‌کنی، جای این که موش بکشی. همچین چیزی. من ساعت شش و نیم صبح بیدار شده بودم، و خیلی خوابم می‌اومد، ولی مطمئنم اگه دوازده ساعت می‌خوابیدم قبلش، بازم به نظرم خسته‌کننده می‌اومد. احتمالا به‌خاطر ارتباطش با مکانیک سیالات بود.

این وضعیت ترسناکه برام. نمی‌دونم باید چه ترکیبی ازش بسازم که خوشحالم کنه. حدسم اینه که تلاش برای پیدا کردن سلیقه‌ی جدیدم توی کتاب‌ها و مقدار زیادی زیست سلولی، باعث بشه داشتن مهندسی بیوشیمی (من امروز فهمیدم اسمش مهندسی بیوشیمیه، نه شیمی، از همین مشخصه که من چقدر به درس‌های این ترمم اهمیت می‌دم) کم‌تر بشه. 

۰

Begin again

مامانم بعضی اوقات کاملا غیر‌قابل‌پیش‌بینیه؛ مثلا چند روز پیش ازش پرسیدم اگه می‌تونست یک شغل دیگه انتخاب کنه، چی می‌بود. و گفت که دکتر باشه، که این‌جاش منظورم نیست و این دقیقا گناه منه که پرسیدم، چون جوابش کاملا مشخص بود. بعدش از من پرسید که من دوست دارم چی کاره بشم (یعنی جز دانشمند بودن) و گفتم خوانندگی. یعنی چیزی نیست که هر شب بهش فکر کنم، ولی خب خوشم میاد. نه از خواننده بودن دقیقا، اون خیلی اضطراب‌آوره، از خود عملِ خوندن. بعد مامانم خیلی آرام و انگار اصلا چیز خاصی نیست، گفت که می‌تونم یاد بگیرم و بخونم. و حالا که به این‌جای نوشتن رسیدم، کم‌کم دارم تشخیص می‌دم مامانم این‌جا عجیب نبوده و من بازم گرفتار سدهای ذهنیم شدم. چون واقعا تعجب کردم. اصلا همچین راهی به ذهنم نرسیده بود. رسیده بود، ولی به نظرم بی‌نهایت احمقانه می‌اومد. 

چون هم سریال‌های آمریکایی زیاد می‌بینم و هم ترکی (به زور)، متوجه یک تفاوتی بینشون شدم؛ آمریکایی‌ها (شاید مختص آمریکایی‌ها نباشه، من چون Modern Family و HIMYM توی ذهنمه می‌گم آمریکایی.) (چقدر مثال بدی زدم، تد نه فصل کامل دنبال رابین بود.) این شکلیه که زندگیشون پیش می‌ره محض رضای خدا. میچ وکیل محیط زیست بود، بعدش یک بار مجبور شد وکیل مدافع باشه، و خوشش اومد و تصمیم گرفت وکیل مدافع بشه. گلوریا تصمیم گرفت که کار کنه و کل خانواده‌اش ازش حمایت کردند که مشاور املاک بشه. رابین مداوم توی مسیرش پیش می‌رفت. اصلا با همین سریال‌ها بود که من از زندگی کاری و تحصیلی خوشم اومد و فهمیدم چقدر می‌تونه معنی‌دار باشه. سریال‌های ترکی از اول تا آخر راجع به یک چیزه. 

این‌قدر ته دلم احساس عذاب می‌کنم از برگشتن به دوران ایمیل زدن، که امروز از خودم پرسیدم «مطمئنی این راهیه که می‌خوای بری؟ مجبور نیستی بری اگه دوستش نداری. قطعا چیزهای دیگه‌ای هم هستند که توش خوب باشی.» و آره، واقعا دوست دارم. فقط از چند ساعت وقت گذاشتن و جواب رد گرفتن و شک داشتن می‌ترسم. وگرنه ایمیل زدن اوکیه. چیزهای جدید یاد گرفتن دوست دارم و سلول رو خیلی دوست دارم. قراره از اینم یک پروژه‌ی درست‌حسابی دربیارم و حسابی بزرگ‌ترش کنم از چیزی که هست.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان