یک.
داشتم دربارهی پگاه (همکارم) به پگاه (هماتاقیم) توضیح میدادم و راجع به خونهشون، مدل زندگیشون، مادرش، و همهی این چیزهایی که به نظرم زیبا میاد و میگفتم که اگه من بگم دوست دارم زندگیم این مدلی باشه، احتمالا جواب میشنوم که خب بزرگ میشی، و میبینی که چقدر مشکلات هست و چقدر مسئولیت قراره داشته باشی و همهی این چیزها از یادت میره. ولی خب پگاه داره اینطوری زندگی میکنه. یعنی احتمالا مشکلات قرار نیست خفهات کنند. خودت حق انتخاب داری.
دو.
میدونی، من زیاد دروغ نمیگفتم کلا، ولی تازگیا خیلی وسواس پیدا کردم که چیزهایی که میگم، واقعی باشند. برای این که دوست دارم بقیه بتونند روی کلماتم حساب کنند و بتونم روشن و واضح بگم که چه حسی دارم و یا به چی نیاز دارم. یعنی اصلا بحث شرف نیست، فقط من متنفرم از این تصویر که دو نفر نمیتونند با وجود یک زبان مشترک به این پهناوری، به هم بفهمونند که منظورشون چیه، چون خوشمون میاد که تعارف کنیم و میترسیم چیزی بگیم که به بقیه بربخوره. این وسواس واقعی بودن چیزها (که از بخش وسواسش خوشم نمیاد و احتمالا بهتره همچین حالتی نداشته باشه) به بقیهی چیزهام هم سرایت کرده. مثلا امروز صبح یکم خسته و گرفته بودم و به این نتیجه رسیدم که درس خوندنم توی این حالت گول زدن خودمه و بهتره با بقیه حرف بزنم یکم، یا یک کاری کنم که به هر حال وقتی برمیگردم سر درس خوندنم، هدفم واقعا یاد گرفتن باشه، نه آروم کردن عذاب وجدانم.
خوشم میاد از این حالت که نمیترسم از فکر کردن به عمق چیزها. قبلا خیلی میترسیدم و بهخاطر همین سطحی بودم.
ممکنه این رو گفته باشم، ولی یک ویدئوی speaking آیلتس بود، که یک پسر کاملا عادی و البته با زبان خوب داشت حرف میزد، و یک جا ازش پرسیده شد که آیا به نظرش خوندن راجع به فرهنگ کشورها مفیده، و اینم همینطوری ادامه داد که نه، اگه میخوای راجع به فرهنگ کشورها بدونی، باید توی اتمسفرش باشی، وگرنه خوندن بهت کمک زیادی نمیکنه و من خیییلی خوشم اومد که این واقعا داشت روی سوالات فکر میکرد و نظر واقعیش بودند. این شکلی نیست که بقیه سانسور کنند چه نظری دارند، فقط نمیدونم، آیلتس خیلی انگار جوابهای مشخصی میخواد. مخصوصا این که معمولا ترکیبهایی که میدونی، یا sampleهایی که خوندی، جبههی مشخص و جوابهای قابلپیشبینی دارند، و خلاصه من اینجا توقع نداشتم که این فرد بیاد برخلاف روند پیشبینیشده پیش بره.
و خب، منم همچین چیزی توی ذهنمه؛ نه خاص و متفاوت بودن، اون واقعی بودن. واقعا دوست دارم چیزها تا حد امکان واقعی باشند.
سه.
یک مبحث دیگه هم هست، که مثلا ببین، نیویورک چیزهای مشخصی به ذهن آدم میاره. هند، چیزهای مشخصی. توکیو، چیزهای مشخصی. ولی مثلا تورنتو چیز مشخصی به ذهن من نمیآورد مثلا. تصویر خاصی نداره. هر کدوم از ایالتهای آمریکا یک تصویر دارند، ولی مثلا جایی مثل تورنتو انگار تصویر خاصی ازش نیست یا من ندیدم؛ ولی توی Station Eleven خیلی راجع به تورنتو حرف میزد. چندتا از شخصیتها زیاد راجع به تورنتو فکر میکردند، و از اون موقع، منم تصویری دارم از تورنتو (تصویر قشنگی هم هست).
مخلوط یک، دو و سه.
و میدونی، ذهنم میتونه زندگیای رو تصور کنه که طبق استانداردهامه. راهی رو تصور کنه که برام معنیداره. ولی نمیدونم که خودم میتونم این ایده رو عملی کنم، یا اینقدر نمیتونم که ایدهاش هم از ذهنم میره، و آخرش جوابی رو میگم که پیشبینی شده.