یکی از چیزهایی که دیروز انرژیم سرش رفت، بحث کردن با صبا بود. دعوا نه، فقط بحث. یک چیزی بود که میخواست و از همه لحاظ غیرمنطقی بود و عقب هم نمیکشید. و در واقع بحثی بود که باید با مامانم میداشت، و من میتونستم کلا درگیر نشم ولی خب، فداکاری و ترس از غر زدنهای مامانم. و داشتم فکر میکردم، و بهش هم گفتم که الان هجده سالشه. باید اونقدر بزرگ شده باشه که بتونه سر همچین چیزی از خودش درک نشون بده و لجبازی نکنه. و اگه نمیتونه همچین مهارتی رو از خودش نشون بده، یک خطر جدیه برای خودش و توی راه اینه که یک سری صفات افتضاحی رو توی خودش پرورش بده. صبا هم در نهایت خودش رو جمع و جور کرد و کلا موضوع تموم و فراموش شد. و با این که دیگه انرژیم تموم شد، خوشحالم که منم عقب نکشیدم. تصمیم خوبی بود. به صبا هم بیشتر امیدوار شدم، چون اگه من توی اون سن بودم، احتمالا تا چند روز سرسنگین شدم، ولی صبا بعد از دو ساعت کلا حافظهاش پاک شده بود.
از این نگاه خوشم اومد ولی. این که مخصوصا وقتی یک نوجوونی یا فرد کمسنوسالی هست، اکثر اوقات خودشون درک یا منطقی نشون نمیدن، و اکثر اوقات هم بقیه خیلی خستهتر از اوناند که برخورد درستی داشته باشند؛ یا کلا بحث رو ول میکنند، یا این که دعوا میکنند. و مثلا از تجربهی شخصی، من وقتی شروع کردم به درک و منطق نشون دادن، که طرف مقابلم هم با درک و منطق برخورد میکرد و عقب هم نمیکشید و منم کمکم دیدم مثل این که طرف لجباز مکالمه من بودم. خلاصه همین. اگه یک روز بچه داشته باشم، تا جایی که بتونم نمیذارم بهخاطر خستگی و حوصله نداشتن، صفات بدش نادیده گرفته بشه و باهاشون کنار بیام.