از جمله رفتارهای اجتماعی متفاوت پگاه و فرزانه، اینه که نمیترسند با افراد غریبه صحبت کنند. یک بار توی یک مغازه توی انزلی بودیم و فروشندهاش شروع کرد حرف زدن. راجع به رندومترین موضوعات مختلف. من امروز فهمیدم ابدا به دانشگاههای آمریکا نمیرسم (آمریکا توی ذهنم نبود، ولی به هر حال بهتر بود اینقدر قاطع هم حذفش نمیکردم) و الان حسرتم برای یادداشت نکردن حرفهای اون فروشنده به مراتب بیشتره. ولی چیزی که یادم میاد، اینه که مثلا میگفت «من زن و بچهام رو انداختم دور» و واقعا هر جملهاش مثل تبری بود که روی سر ما میاومد. من عاشق افراد و اتفاقات عجیبم.
فرد خطرناکی نبود اصلا و فقط بهشدت عجیب بود. و داشت با پگاه حرف میزد و من و فرزانه فقط به واکنشهای پگاه نگاه میکردیم. پگاه یک جوری که انگار یکی داره از اتفاقات روز کاملا عادیش حرف میزنه، بهش نگاه میکرد و هرازگاهی میگفت «عه؟» و «خب پس». فکر کنم حتی سوال هم میپرسید. با رانندههای اسنپ هم همینطوری بودند. من توی زندگیم با یک رانندهی تاکسی یا اسنپ مکالمهی غیرمرتبط به مسیر نداشتم. به میل خودم که ابدا. ولی این دوتا خودشون گاهی بحث رو شروع میکردند. و تازه طرف عجیب ماجرا من بودم.
پگاه احتمالا در نگاه اول خیلی فرد عادیای به نظر میاد. ولی من یک سال باهاش هماتاق بودم و هنوزم میتونم کل روز به واکنشهاش به اتفاقات مختلف نگاه کنم و حوصلهام سر نره. دیشب هم یک نفر بود توی جمعمون که من دقیقا از هر حرکت کوچکیش خندهام میگرفت. به نظرم جالبه که چطور انسانها میتونند برای هشتاد درصد از بقیهی انسان غیر قابل درک و رندوم باشند، و برای پنج درصد، ترکیب دقیقا مطلوب. پونزده درصد هم این وسط.
چیز مفیدی که از این کارهای عجیبشون برای من مونده، اینه که فهمیدم من واقعا با صریح حرف زدن خیلی کیف میکنم. چون ازم انرژی نمیگیره و خیالم راحته که منظورم میرسه. مثلا دیروز رفته بودم یک آرایشگاه و بهم گفتند که یک ربع منتظر بمونم که اون فرد مسئول برسه، منم گفتم که خب من ترجیح میدم کارم زودتر انجام بشه، در نتیجه میرم جاهای دیگه. خیلی راضی بودم از کار خودم، چون غیر از این، قطعا مینشستم و بعد از یک ربع قطعا عصبانی میبودم و هر لحظهشم فکر میکردم چرا من قبول کردم بمونم. اینطوری البته یک نفر دیگه از دستم عصبانی شد، ولی اون در حوزهی مسئولیتهای من نبود.
این ماجرا در واقع تنها موفقیت جزئیای بود که داشتم و اگه کاملا صادق باشم، من فعلا در حال فرار کردن و ترسیدنم. داشتم پستهای خودم رو میخوندم و به یک جایی رسیدم که گفته بودم دوست دارم بدونم که حتی اگه شانس نداشته باشم هم، از پس خودم برمیام. این برام معنی داره. این که الان یک جوری از پس خودم بربیام و ادامه بدم و تلاش کنم بفهمم چه خبره، تا وقتی دنیا دوباره به نظرم زیبا بود، از ناپایداریش نترسم.