بهعنوان فردی که به خاطراتش خیلی اهمیت میده، به نظرم بدترین چیز در مورد روابط (عاشقانه) اینه که بعدا تو نمیتونی به هیچجاش فکر کنی. خاطرات خوب اعتبارشون ساقط شده، خاطرات بد هم red flagهایی بودند که تو بهشون توجه نکردی. این دقیقا بدترین چیز در مورد روابطه. حس میکنم از بس فکر نکردم، نصف خاطراتم یادم نمیاد.
یک شب بود که خوب نبود اولش. بیحوصله بودیم. به زور رفتیم بیرون. فکر کنم همون بیرون بود که انرژی گرفتیم و فکر کردیم که میتونیم سوسیس بندری درست کنیم و بریم روی پشتبوم بخوریم. واقعا سوسیس بندری درست کردیم و رفتیم و روی پشتبوم شمع روشن کردیم و خوردیم. ساختمون ارتفاع زیادی داشت و ماه کامل بود و نیمهشب بود و خیلی ساکت. بعدش دراز کشیدیم و به ستارهها نگاه کردیم. فکر کنم خیلی خندهدار بود. من این خاطره رو خیلی دوست دارم. اعتبارش ساقط نشده.
یک مجسمهی یخی خیلی زیبا وسط زندگیام بود که آب شد. آدم گاهی اوقات شک میکنه که آیا اصلا بود؟ آدم شک میکنه که آیا کار درستی بود که من یک بخشی از زندگیم رو با این مجسمهی یخی ازدسترفته مبادله کردم؟ آدم میگه چه حماقتی. مجسمهی یخی کی به درد کسی خورده؟ معلومه که یک روز مجسمهی یخی آب میشه. آدم میگه دفعهی بعدی بهجای مجسمهی یخی، یک مجسمهی چوبی میارم. نور رو منعکس نمیکنه و خیلی نما نداره، ولی خب، آب هم نمیشه. آدم میگه من دیگه کارم با هر چی مجسمه است، تموم شده.
من میترسم که دوباره مجسمهی یخی بیارم وسط زندگیم. ولی مطمئنم یک مجسمهی یخی داشتم و بینهایت زیبا بود. من مدرکی ندارم از بودنش. ولی همچین خاطراتی دارم که ثابت میکنند خیال من نبوده.