یک شب توی رشت بود که من حالم خوب نبود خیلی، ولی با پگاه رفتم یک بولواری که گفته بودند مرکز خرید داره. خیلی زیاد بارون میاومد و پگاه هم یکم خرید کرد و تصمیم گرفتیم که پیادهروی کنیم تا وقتی که خسته بشیم و اون موقع اسنپ بگیریم. راجع به چیزهای همیشگیمون هم بحث کردیم. ما معمولا یک چیز احتماعی میاریم وسط و نقد و بررسیش میکنیم که واقعا عجیب به نظر میاد، ولی خب خوش میگذره به جفتمون. من اونقدرها اهمیت نمیدم که مکالمه راجع به چی باشه، تا وقتی که یک چیز ضبطشده نباشه و بعد از اون مکالمه، حس کنم یکم فرق دارم. مثلا مکالماتم با بابام همیشهی خدا یک چیزه. بهخاطر همین خسته میشم پای تلفن.
به هر حال، خاطرهی اون شب رو خیلی دوست دارم. چون همچین صحنهای توی زندگیم نبوده. که بارون اونقدر شدید و همیشگی باشه، و منم با فردی که ازش خوشم میاد، راه برم همینطور و جهت مشخصی هم نداشته باشیم. و احساس امنیت کنم. خیلی ترکیب دلنشینی بود. اون روز، همکارم بهمون گفت که یک کافه هست و میتونیم بریم اونجا چهارتایی و من در درون این شکلی بودم که «کافه؟ نه، من واقعا نمیتونم.» و خوشبختانه کافهاش کلی با تصورات من فرق داشت و خوب بود، ولی همین که من واقعا خستهام از یک جور بیرون رفتن. و مثلا اینطوری نیست که دلم بخواد برم پینتبال یا سینما مثلا. توی Oslo, August 31st، شخصیت اصلی با دوستش رفته بودند پارک و همینطوری دور پارک میچرخیدند و حرف میزدند. و من خیلی خوشم اومد. خیلی دوست داشتم من جاش بودم. من معمولا نمیرم پارک، واقعا میترسم.
فرزانه و پگاه بحثشون توی قطار به ترس من از خیابونها رسیده بودند، و فرزانه داشت راجع به این میگفت که چقدر من همیشه نگرانم وقتی بیرونم. و واقعا هستم. نه این که دقیقا پاهام بلرزه یا هر چی، ولی یک بخش از ذهنم دقیقا همینه که تمام خطرات ممکن رو پیشبینی کنم و ازشون دور بشم. مثلا معمولا چشمم به موتورسوارها هست، به مردهای پیاده هست، حتی گاهی اوقات تلاش میکنم از در خونهها هم فاصله بگیرم که نکنه یکی یهو من رو بکشه داخل خونه. به نظر خودم احمقانه نیست و واقعا ضرری هم نداره، ولی فرزانه موافق نبود. میگفت اینطوری یک باری همهاش روی دوشمه. برای من چندان مهم نیست، و به هر حال هم باری نیست که بتونم برش دارم.
حس میکنم الانم یک باری روی دوشمه. همین شکلی که خودمم متوجهش نیستم، ولی همچین روزهایی اینقدر غمگینم میکنه و هرچی هم فکر میکنم نمیفهمم از چیه. که نه رشت خوشحالم، نه ابدا مشهد. محتملترین حدسم مهندسی بیوشیمیه. به هر حال امیدوارم روزها بگذره و غروبهای زودهنگام کمتر اذیتم کنه.