و این که مرحلهی اول مواجه شدن با یک سوال جدید چیه؟ این که به خودت بگی نترس. یادت بیاد که بیشتر از اون چیزی میدونی که فکر میکنی میدونی.
سوال اولی که من باید حل کنم، اینه که اگه الان میتونستم، دوست داشتم چه چیزی داشته باشم؟ دارم دنبال چی میگردم؟
سوال دوم اینه که چی میتونه من رو صبحها از تختم بلند کنه؟
جواب: یک چیزی که هست، اینه که من مثلا هیچوقت تقریبا به این فکر نمیکنم که چرا زنده بمونم. اصلا یکی از دغدغههام نیست (خوشبختانه) و کلا هم وقتی کسی همچین سوالی میپرسه، به نظرم جوابش مهم نیست، چون خب، بابا دنیا پیچیده است، تو اگه جواب خوبی پیدا کنی، شاید اعتبار نداشته باشه، اگه هم جوابی پیدا نکنی، به این معنی نیست که جوابی وجود نداره. این که همچین سوالی بپرسی احتمالا به معنی اینه که حالت خوب نیست. (نه در علم روانشناسی روز، در علم روانشناسی من ((:) این قضیهی صبح پا شدن هم احتمالا همینه. نباید اینقدر توی زندگیم فشار روم باشه که از صبح پا شدن بترسم و دنبال دلیل و انگیزه بگردم.
سوال سوم اینه که من چرا دارم درس میخونم؟
سوال چهارم هم این که انسان وقتی یک حجم بزرگی از سوال و ایده و احساسات و تصاویر توی ذهنش هست، چطوری پردازشش میکنه؟ با مدام نوشتن و سوال درآوردن؟ شاید.