میدونی، مثلا احساسم شبیه کسیه که مدت زیادیه که توی یک سلولی زندانیه، و یک کلیدیه یک جایی از اتاق هست و من به خیال این که ابدا قرار نیست این به دردم بخوره، حتی امتحانش نکردم. بعدش یک روز گفتم جهنم و ضرر و امتحانش کردم، و دیدم کار میکنه. گفتم خب اوکی، این خیلی مهم نبود، روی در بعدی که قرار نیست کار کنه و من همچنان زندانیام. ولی چند روز بعدش رفتم روی در بعدیشم امتحان کردم و دیدم اونم باز شد. حالا هم توی همون سلول اولیه نشستم و شاید باید خوشحال باشم، و شاید باید برم بیرون. ولی در قدم اول، ته دلم واقعا از این میترسم که نکنه این همه مدت بیخود اینجا بودم.
مثلا میدونی، من از اول ترم، هر روز حدودا هفت بار به بقیه گفتم که مهندسی بیوشیمی به دردم نمیخوره. ولی سر همون چالش غر نزدن، نشستم واقعا گوش کردم، و فهمیدم این انسان یک منطقی توی حرفهاش هست. فقط واضح نیست. و این که مهندسی بیوشیمی واقعا چیز چرندی نیست. همچنان چندان به درد من نمیخوره، ولی خب، یک فرصتی هست که یاد بگیرم توی بخش بزرگی از صنعت چه اتفاقی میفته. قشنگ بود. فردا امتحان میانترمشه و میترسم. دارم فکر میکنم که نکنه واقعا لازم نیست من از این روزها بترسم؟ نکنه استرس یک چیزی برای وقتیه که نمیدونم، کنکور داری مثلا، و میانترم یک بهانهایه برای جمع کردن چیزهایی که یاد گرفتی و اصلا کاملا بیربط به استرس.
این شکلی نیست که خودم رو سرزنش کنم. ولی از این جور وقتها که همچین چیزی رو تشخیص میدم، بدم میاد یکم. این وقتهایی که میفهمم یک چیزی بهخاطر این توم هست که توی بقیه هم بوده و من فکر کردم که اوکی، حالت دیگهای جز این ممکن نیست. و میدونی، احتمالا نباید بدم بیاد. نباید توی خودم جمع بشم و تلاش کنم چیزی که یاد گرفتم، unlearn کنم که توی چشمم نیاد که اشتباه کردم.
وقتی از یک چیز میترسی، فقط لازمه که یک مدت روش تمرکز کنی و انجامش بدی یا بهش نزدیک بشی، و بعدش دیگه نمیترسی. این راه اکثر اوقات جواب میده. و باورم نمیشه که این همه مدت، من هر ترس جدیدی که داشتم، بهعنوان بخشی از خودم میپذیرفتم. این غمگینم میکنه. این که لازم نبود از ریاضیات مهندسی بترسم. لازم نبود از شیمی بترسم. لازم نبود از کبریت و رانندگی بترسم. و اینها کوچکاند، ولی در هر لحظه از زندگیم، من قطعا از چندتا از این چیزهای کوچک میترسیدم و درگیریای داشتم که لازم نبود داشته باشم.
دلم نمیخواد دیگه غمگین باشم سرش.