بیایید براتون تعریف کنم دیروز چی شد؛ من قرار بود با یک استاد حرف بزنم که از قضا استاد خیلی پرمشغلهای بود، ولی به من گفته بود سهشنبه این ساعت بیا که جلسه است و دلیلی نداشت که من باورش نکنم. چرا، در واقع red flagهای بسیار زیادی این وسط بود، ولی خب چی کار میکردم؟ کاری نبود که بتونم انجام بدم جز رفتن. به هر حال من امید رو در پیش گرفتم و راه چهل و پنج دقیقهای رو رفتم. اونجا که رفتم، نیمساعت و بیشتر صبر کردم که بتونم ببینمش، و در نهایت اومد و مطلقا هیچی یادش نبود و مطلقا رفتنم سودی نداشت و باید راه چهل و پنج دقیقهای رو برمیگشتم. در چند روز قبل این روند چند بار تکرار شده بود و من هی تلاش میکردم که آروم بمونم و خیلی بهش فکر نکنم، ولی یکم سخته که شما چند روز، چند ساعت هدر بدید، به اون زمان نیاز شدیدی داشته باشید و همچنان حالتون خوب باشه، بنابراین من که ید طولایی در گریه کردن در مکانهای عمومی دارم، مسیر برگشت رو گریه کردم و رسیدم خونه و جلوی مامان و بابام هم گریه کردم و سر کلاس مهندسی بیوشیمی هم گریه کردم (ولی همزمان گوش کردم چون رابطهمون خوب شده)، چون واقعا اذیت شده بودم.
یک چیزی توی این جریان هست که خیلی اذیتم میکنه. حتی الان که اینقدر گذشته. این که به من حق داده نمیشه که ناراحت بشم. اگه جریان رو تعریف کنم، قطعا واکنش طرف مقابل اینه که خب، طرف استاد دانشگاهه و سرش شلوغه؛ چه توقعی داری؟ ولی من قطعا توقع دارم. تو میتونی برای وقت بقیه ارزش قائل بشی. میتونی مثل اون استاد مهربونی که بهم جواب داده بود که امسال گرنت نداره و نمیتونه دانشجوی جدید بگیره، یک جواب از پیش آمادهشده داشته باشی و فقط کپیش کنی و بفرستی. حتما و قطعا میتونی راهی پیدا کنی که وقت این همه دانشجو هدر نره. ولی نمیکنی، چون ته دلت فکر میکنی که چون تو استادی و اون دانشجو، اهمیتی نداره که وقتش چطوری هدر بره. و همه هم بهت حق میدن که اهمیتی ندی.
همچین جریانهایی باعث میشه که بشینم و چند بار با خودم تکرار کنم که «سارا، لطفا اینطوری نشو.» و میدونم فایده نداره. احتمالش هست یادم بره. ولی دیروز به ذهنم رسید که با توجه به این که همه چیز از عادتها منشاء میگیرند، من اگه الان عادت کنم که به پیامهام در سریعترین وقتی که میتونم، جواب بدم، اون وقت این حتما توم میمونه. این یکم بهم آرامش میده.
پ.ن: یک چیزی هم هست توی این جریان که برام جالبه و خوشحالم میکنه یک مقدار. امروز داشتم فکر میکردم که خب من میرم و میگم که بابا، من نمیتونم یک و نیم ساعت توی راه باشم برای پنج دقیقه حرف زدن شما که کاملا توی ایمیل یا تلفن هم جا میشه. و میدونم کسی در شرایط من به همچین برخوردی فکر نمیکنه و احتمالا ترجیح بده که کنار بیاد همینطوری. خوشحالم که بالاخره میتونم تشخیص بدم کار درست لزوما اون کاری نیست که همه دارند میکنند. چون خیلی تلاش کردم برای این که این جریان توم به وجود بیاد و ناخودآگاه هر کاری رو نکنم که بقیه میکنند. دیروز مهشاد میگفت که من سوالهای خوبی میپرسم و اونم خوشحالم کرد، چون من ذاتا کنجکاو و سوالپرس نبودم، چه برسه به این که سوالهای خوبی بپرسم و برای سوال پرسیدن هم خیلی تلاش کردم توی این یکی دو سال. خلاصه قابلیتم برای رشد کردن میتونه جبران خیلی از نقصهام باشه.