شخصا خوشحالم که پاییز داره تموم میشه. شخصا حس خوبی ندارم وقتی به راه حلی نمیرسم و کل پاییز در حال به راه حل نرسیدن بودم. البته زیاد بازی کردم. آدمهای جدید زیادی دیدم. شیرکاکائوهای زیادی خوردم. با احسان و مامان و بابام زیادتر از قبل حرف زدم. حواسم به بقیه بود. دیشب حتی وقتی صبا قهر بود ازش پرسیدم آیا دوست داره من چیپس بگیرم که ازم واقعا بعید بود؛ ولی دارم به میانسالی میرسم و دیگه نمیتونم قهر کنم. البته در نهایت چیپس نگرفتم. آهنگهای قشنگی پیدا کردم. یک آهنگ هست، که در واقع یک چیزی شبیه به دکلمه است، وقتی هم که توی تلگرام سرچش میکنم، یک آهنگ شبیه بهش میاد، و یکم عصبانیم میکنه، چون آهنگ توی اسپاتیفای خیلی زیباست. هزار بار بهش گوش کردم. هر بار حس خوبی بهم میده.
دیگه چی؟ زیاد غمگین بودم. زیاد خسته. خیلی زیاد فرسوده. زیاد هم تلاش کردم و زیاد هم فکر کردم. هنوزم امیدوارم و هنوزم از اینجا خوشم میاد. بهتر از همه چیز، زیاد کتاب خوندم. دیروز ربکا رو تموم کردم، به زودی فیلم هیچکاک هم میبینم. به نظرم کاملا محشره که هیچکاک در زندگی من پیداش شد. پیدا شدن هر فرد علاقهمند به قتلهای مرموز در زندگی من خوشاینده. در قدم بعدی نمیدونم قراره قیام سرخ رو شروع کنم یا Raven Cycle. به نظرم میاد که Raven Cycle شروع زیبایی برای زمستونه.
امروز تولد مامانمه. بهش میگم امروز شاید آخرین تولدت باشه که من اینجام، بیا بریم یک کادو بخریم. ولی خب، طبعا مقاومت میکنه. کیک شکلاتی درست کردم. برای دی یک برنامه ریختم، برای این که حسابی درس بخونم. قراره خوش بگذره. امروز برای زهرا تعریف کردم که چرا توی علم احساس بیهودگی میکنم. دربارهی وضعیتی که میبینم و بیانگیزهام میکنند. اوایل فرزانه خیلی با قطعیت چیزهایی که میگفتم رد میکرد، ولی امروز هم فرزانه هم زهرا میگفتند چیزهایی که میگم، یکم منطقیاند و کاملا پرت نیستم. شاید پرت باشند، ولی من باید درگیرشون بمونم. اینقدر درگیر بمونم که آخرش یک جواب پیدا کنم.
زمستون قراره امتحان باشه و اپلای کردن و بیرون رفتنهای بیشتر و همچنان امیدوار بودن. امیدوارم خیلی زیبا باشه؛ مثل تابستون. امیدوارم بیشتر توی هال و پیش مامانم درس بخونم. بیشتر کیک درست کنم. به ورزش کردن ادامه بدم. به حرف زدن با احسان ادامه بدم. رابطه با انسانها کمتر پیچیده باشه و بالاخره گواهینامه بگیرم.