Wondering when will my life begin

در طول روز هزار تا سناریوی خیالی برا خودم می‌سازم. همیشه همین‌طور بوده. تصویر خیالی جدیدم اینه که کنار یک دریاچه، روی یک سکو نشسته باشم و پاهام توی آب باشه. بقیه‌ی تصویرها هم در همین ابعاد ساده‌اند. عصبانی نیستم از این دو سال، فقط هی فکر می‌کنم کاش و فقط کاش سال بعد هم ادامه پیدا نکنه. که کاش بتونم یکم خاطره بسازم. کاش بتونم توی خیابون‌ها راه برم، بدون شال، و آهنگ گوش کنم. کاش هر روز توی آزمایشگاه باشم، کاش بتونم با یک نفر حضوری حرف بزنم، همچین چیزهایی. نمی‌دونم، یکم دلسردم شاید.

۴

تابستون

امروز وسط عذاب کشیدن یاد همین مقاله افتادم. این که یک تصویری از زندگی ایده‌آل دارم، که صبح ساعت شش بلند می‌شم، اخبار علمی می‌خونم، درس می‌خونم، زمان استراحت ورزش می‌کنم و میوه می‌خورم. یک روز مهاجرت می‌کنم. دکترا می‌گیرم. استاد دانشگاه می‌شم و تصویر سرراستیه؛ اجازه‌ی هیچ انحرافی نمی‌ده. هر انحرافی از این تصویر و این مسیر، بهم استرس می‌ده، و نباید این‌طور باشه. زندگی هیچ‌وقت این‌قدر سرراست نیست و منم الان وسط ابرم. درست نیست که این‌قدر از دست خودم عصبانی باشم.

امتحان‌هام تموم شد، و برای اولین بار حس می‌کنم خیلی خوب از پسش براومدم. استراحتم هم کردم. برنامه‌ام برای تابستون اینه که آهسته و پیوسته فیزیولوژی بخونم، توی آمار و ریاضی غرق بشم و به زیست سلولی خوندن ادامه بدم. رانندگی به‌خاطر کرونا وضعیتش نامعلومه. باید برای آیلتس بخونم و کارهای مربوط به مهاجرت انجام بدم (دقیقا مشخص نیست چی)، قراره با همکارانم فیلم‌های بین‌المللی ببینم، قراره کلی عکس بگیرم، قراره خیلی زیاد با صبا برم بیرون و آیس‌پک شکلات بخوریم، و دلم می‌خواد کم‌تر به خودم بابت مطابق اون تصویر ایده‌آل نبودن سخت بگیرم. عوضش تا جایی که می‌تونم، تلاش کنم و شجاع باشم و کارهایی که قراره انجام بدم، تا پایان برسونم. پایان باشکوه، نه sloppy.

۲

nuits d'été

یکی از چیزهایی که این اواخر بهش رسیدم اینه که یکی از اهدافم اینه که طبق ارزش‌های درونی زندگی کنم. یا حداقل بدونم کدوم ارزش‌هام درونیه، کدوم‌هاشون بیرونی. مثلا الان دوست ندارم کتاب بخونم. دوست دارم، ولی وقتش می‌ره برای چیزهای دیگه‌ای که بیش‌تر دوست دارم. گاهی عذاب وجدان می‌گیرم ازش که اصلا معقول نیست. چون یک فعالیت‌هایی هست که هم برام بهتره، هم لذت‌بخش‌تر، پس چرا باید عذاب وجدان داشته باشم؟ به‌خاطر همین ارزش بیرونیش و نمایی که داره.

الهام یک پستی نوشته که می‌گه هی نگو اوکیه اگه فلان چیزی که شروع کردم، رها کنم. حالا من حتی با خودمم نمی‌گم، این‌قدر برام رها کردن چیزها مقبوله که ذره‌ای عذاب وجدان نمی‌گیرم. نه هر چیزی، ولی وقتی می‌بینم چیزی جالب نیست یا فایده‌ای نداره، رهاش می‌کنم. ولی خب، درست می‌گه تا حدی. می‌دونی، برای من تصویر ساختن بهترین راهه. مثلا تصویر چیزهای رها شده اذیتم نمی‌کنه، چون زیبا و شاعرانه و هیجان‌انگیزند. ولی تصویر چیزهایی که بهشون پایان دادم، عذاب‌آوره، چون شلخته‌ترین پایان‌های ممکن رو دارم. توی شروع و ادامه خوبم، ولی به پایان می‌رسه، چیزهایی که پایان داشتند، پایان دلخواهی نداشتند، اما چیزهای رها شده زیبائند. کلا باید یک دستی به تصویرهای ذهنی‌م بکشم.

 

غم اذیت نمی‌کنه، هیچ‌وقت فکر نمی‌کنم فلان روزی که غمگین بودم الان ناراحتم می‌کنه، چون غم بیش‌تر زیباست. اما روزهایی که از فرط آهنگ نداشتن، سراغ آهنگ‌های دبیرستان می‌رم، اذیت می‌کنند. دوست ندارم کلا وجود داشته باشند. داشتم می‌گفتم من هنوز اون روزی که ساعت دوی ظهر بیدار شدم یادمه، و هنوز دارم از دست خودم حرص می‌خورم. روز مذکور توی تابستون پارسال بود. اگه کل اون روز درس نمی‌خوندم، یادم نمی‌موند و اگه یادم می‌موند، الان از فکرش ناراحت نمی‌شدم. دوست دارم زندگیم یک چارچوب پایه داشته باشه. واژه‌اش چیه؟ کلا خیلی قعر و قله‌ای وجود نداشت. این چیز شبیه به افسردگی گاه به گاه نبود. 

دقیقا همین‌جاهاست که اثرات نبودن عشق برام مشخص می‌شه. که اگه احساسات قوی‌ای داشتم برای یک نفر، هر جور شده بلند می‌شدم. ولی به‌خاطر خودم، نه. به‌خاطر تصور آزمایشگاه بعدا، نه. دلیل و جهتی که قبلا هر لحظه داشتم، الان نمی‌بینم. اصلا هم زیبا نیست. فقط دوست دارم زودتر حل بشه. هدفم دقیقا اینه که روزهایی نباشه که ساعت هشت و نیم بیدار می‌شم و از بس احساس خالی بودن دارم که دو ساعت در همون حال بمونم و دلیلی پیدا نکنم برای بلند شدن.

۲

White nights

این عکس رو توی پینترستم ذخیره کرده بودم، ولی اصلا یادم نمیاد تا حالا بهش برخورد کرده باشم. خیلی قشنگه. از نروژه. وقتی دیدمش، این تصویر توی ذهنم اومد که داریم این‌جا راه می‌ریم. خیلی شب خوبیه. من خیلی می‌خندم، با توجه به این که اصلا نمی‌دونم فرد دوم کیه، نمی‌تونم نظر خاصی داشته باشم راجع به احساساتش، ولی احتمالا اون هم خوشحاله.

بعد از این نوشتم و پاک کردم. ولی خلاصه‌اش اینه که من هیچی از این دنیا نمی‌فهمم ولی مشخصا از بعضی چیزها مثل بغل کردن مهرسا،حل کردن مسئله‌ها و امتحان کردن کافه‌های زیبا خوشم میاد و به نظرم اطلاعات کافی دارم برای این که بتونم تصمیمی بگیرم که در نهایتِ زندگی‌ام ازش پشیمون نباشم. 

۰

Days pass by and my eyes they dry and I think that I’m okay ‘til I find myself in conversation fading away

فردا امتحان مهندسی ژنتیک دارم. چیز ترسناکی نیست. حجمش کمه نسبتا و قبلا خوندم. ولی واحد جالبی بود، چون یادمه که توی کتاب زیست پیش‌دانشگاهی همین مبحث بود که باعث شد من کلا این‌جا باشم. ولی الان دقیقا واحد مورد علاقه‌ام نیست. بدمم نمیاد اصلا ولی عاشقش نیستم و گاهی اوقات یکم خسته‌کننده می‌شه. این بحث تکنیک‌ها کلا خیلی برای من جالب نیست. اگه یک نفر بیاد با بیان جذاب برام یک تکنیک هوشمندانه توضیح بده، خوشم میاد، یا دوست دارم توش خوب باشم، ولی فکر نکنم کلا این‌جا chemistryای باشه. به‌خاطر این دارم بهش فکر می‌کنم که چند روز پیش داشتیم با یکی حرف می‌زدیم و این‌طوری بود که طرف خیلی از سلول‌های بنیادی سر درمی‌آورد. از همون کارشناسیش رفته بود سراغش و الان حسابی متخصص بود. بعد خوشم می‌اومد ازش. این که آدم توی یک حوزه‌ی نه حتی پیچیده‌ای مسلط باشه، برام زیباتر از اینه که توی یک علم پیشرفته‌ای و زمینه‌ی بزرگ‌تری تلوتلو بخوره. 

قبلا خیلی اصرار داشتم که درخشان باشم. چند روز پیش فکر کردم خیلی هم مهم نیست واقعا. یعنی حداقل نمی‌تونه هدف اساسی‌م باشه. چون درخشان چیزیه که مردم تعیینش می‌کنند و مردم توی علم هم واقعا چیز زیادی نمی‌دونند. تو ممکنه یک کار اساسی کنی، ولی توی زمان خودت نفهمند، یا چیزی بارت نباشه و نوبل بگیری. خلاصه چیز کاملا مطمئنی نیست.

فرزانه یک بار می‌گفت این خوبه که من همه چی رو قضاوت می‌کنم. یعنی راجع به چیزهای زیادی که واقعا بهم مربوط نیستند، نظرات پرحرارتی دارم. نه زندگی مردم فقط، بیش‌تر فیلم‌ها، کتاب‌ها، ترندهای توییتر یا همچین چیزهایی. دلیل خیلی مشخصی ارائه نداد. خودمم بدم نمیاد از این ویژگیم. انگار دنیایی که دارم، می‌شناسم؟ پام روی زمینه؟ بهم یک جور احساس امنیت می‌ده. الان توی وضعیتی‌ام که هیچی نمی‌دونم. به بحث‌های مردم توی ردیت نگاه می‌کردم و طرف هیچ‌کس نبودم و در نهایت هم نظری نداشتم.

دیشب به پگاه گفتم که قصد دارم جستجوی بی‌رحمانه‌ای برای آهنگ‌های زیبا شروع کنم، برای تابستون، که واقعا bold of me. من کاملا می‌تونم یک روز تمام به یک آهنگ گوش کنم. دوباره و دوباره. و آهنگ‌های جدید و تصور درک نکردنشون وحشت‌زده‌ام می‌کنه. الان برای اولین بار در سال‌ها دارم Release Radar اسپاتیفای رو امتحان می‌کنم (آهنگ‌های جدید هنرمندهای مورد علاقه‌ات) چون عکس Imagine Dragons داشت. باید این آهنگ جدیدشون چند ساعت قبل اومده باشه. یک آهنگ جدید برای این که وقتی هوا تاریکه و توی حیاط نشستم تا از شب‌های تابستونی استفاده کنم، بهش گوش کنم و حس کنم دارم واقعا زندگی می‌کنم.

۰

Buzzcut Season

یک.

من در زندگیم از این آروم‌تر نبودم. دیر بیدار می‌شم، می‌گم «اوه، اشکالی نداره، برم صبحانه بخورم و شروع کنم.» بعدش می‌رم صبحانه می‌خورم و شروع می‌کنم. عصر خسته می‌شم، می‌گم «تلگرامم رو چک می‌کنم و استراحت می‌کنم، بعدش میام بیش‌تر می‌خونم.» و بعدش همین. احساس می‌کنم دیگه بیش از حد مطمئنم که همه چی قراره درست بشه. احتمالا چیز پایداری نیست. ولی دوستش دارم. (ولی بهش تکیه نمی‌کنم.)

با فضایی که از ذهنم آزاد کرده، می‌تونم به چیزهای دیگه‌ای فکر کنم. مثلا دیشب داشتم سریال What We Do in the Shadows رو مرور می‌کردم که درباره‌ی زندگی روزمره‌ی چند تا خون‌آشامه. یک قسمتش هست که روح میاد توی خونه‌شون. یکی‌شون مطمئنه که روحه، و اون یکی در جواب بهش می‌گه: 

"Personally, I'm a man of science. Now you see it could be one of two things. One, mercurial zephyra. Two, a ferrago of gasses possibly from a peat bog. Now if you capture these and add them together, using yellow bile from a plague victim, you've got what looks like a ghost. But it's science ..."

اگه حوصله ندارید بخونید، چرندیات زیادی به اسم علم می‌گه. بعد داشتم فکر می‌کردم اگه علم ما هم همین شکلی باشه چی؟ این بررسی کردن چیزها مثل کسی که از فضا اومده و درگیر حاشیه‌ها نیست، چیز جالبی به نظر میاد. توی پینترست چند تا چیز شبیه دیدم؛ مثلا یکی گفته بود چرا به قصه‌های پیرزن‌ها می‌گفتند خرافات و قصه‌های پیرمردها، «دین»؟ از این حرف‌هایی که جان ملینی‌طور به یک نقطه‌ی دور خیره می‌شی و می‌گی huh.

 

دو.

آغوشم رو به کثیف‌کاری باز کردم و درست‌حسابی درس می‌خونم. دیشب یک نفر ازم راجع به زیست سلولی پرسیده بود. من راجع به این درس و این رشته یک شوق عمیقی دارم. دیگه برام شخصی شده که از بین شبکه‌ها یک معنایی دربیارم. اعصابم هم خرده از این که این‌قدر حجمش زیاده و هیچ‌کس هیچیش یادش نمیاد. به‌خاطر همین هر کی رو پیدا کنی، یک موضوع خیلی جزئی برداشته و روی همون کار می‌کنه فقط. به‌خاطر همین ایده‌ی آزمایشگاه داشتن و استاد دانشگاه بودن برام جالب شده. می‌تونی یک هدف نسبتا بزرگی پیدا کنی و در راهش پیر بشی. به نظرم زیباست. برام یک معنی‌ای داره.

می‌ترسم نتونم. قبلا نمی‌ترسیدم، ولی الان فکر می‌کنم نکنه در نهایت اون‌قدری که دوست دارم، باسواد نشم؟ همین ترسه که باعث شده در نهایت با کثیف‌کاری اوکی بشم. با خودم تکرار می‌کنم که باید توش غرق بشی، باید نفهمی، باید بترسی که در نهایت یک معنایی دربیاد. دوست دارم آخر روز بشینم فکر کنم که اون روز چه چیزهایی یاد گرفتم. دیروز راجع به منشاء ویروس‌ها یاد گرفتم و نحوه‌ی تکاملشون. این که تخریب زیستگاه طبیعی جانوران و جنگل‌زدایی منشاء خیلی از این ویروس‌های جدیده. و این که توی آنافاز، چطور کروموزوم‌ها از هم جدا می‌شدند. توی سلول یک سری پروتئین‌هایی داریم که اسمشون Auroraست. نمی‌دونم چرا. ولی قشنگه.

 

سه.

دیدی که ملت با چه نفرتی راجع به روابط قبلی‌شون حرف می‌زنند؟ من از این واقعا می‌ترسم. از این که قرار باشه زمانی که کنار یک نفر گذروندی، از زندگیت حذف کنی. می‌دونی، حتی خودت انگار یک آدم دیگه بودی. دیشب فکر کردم که نه، یک آدم دیگه نبودم. همینی که الان هستم، بودم؛ فقط خیلی امیدوارتر و شجاع‌تر و سمج‌تر. به‌قدری شجاع بودم که احمق به نظر می‌رسیدم. مشکلی با محافظه‌کار بودن الانم ندارم، ولی نمی‌تونم از خودِ اون موقعم بدم بیاد و تحسینش نکنم.

۱

And our hands they might age, and our bodies will change, but we'll still be the same

حتی منم توی بیست سالگی به پنجاه سالگی‌ام فکر نمی‌کنم. ولی چند روز پیش داشتم به حیاطمون نگاه می‌کردم و حیاط ما قشنگ‌ترین حیاط ممکنه. کلا توی خونه‌مون زیاد گیاه داریم. فکر کردم اگه یک روز بالاخره به خونه‌ی بزرگی رسیدم که تصمیم گرفتم تا لحظه‌ی مرگم رهاش نکنم، کلی گلدون توش می‌ذارم و توی حیاطش کلی درخت می‌کارم. هیچ چیز مثل ابعاد درخت انگور توی حیاط و میوه‌هایی که هر سال داریم، قدمت و اصالتمون رو نشون نمی‌ده.

۰

Just take my hand, Hold it tight

می‌دونی، داشتم فکر می‌کردم یک سری چیزهای خیلی جزئی هستند که من توی خودم ازشون خوشم میاد. مثلا این که عادت دارم به صبا و مهرسا بگم «عشقم»، یا مثلا این نقش اسکرین‌شات توی زندگی‌م. چون می‌دونی، منطقیه که عکس بگیری تا خاطرات بمونه برات، و اسکرین‌شات هم همینه، برای اون بخش مجازی از زندگی‌ت. مثلا سر تماس‌هام با مائده و زهرا، چیزهای خنده‌داری که سر اسلاید درست کردن برای ورزش یک پیدا کردم (مثل این که وجود ظرف سمی در اطراف فرد مصدوم، نشونه‌ی مسمومیته. آخرشم برای هیچ‌کس نفرستادمش، چون نمی‌دونستم من عجیب شدم یا این قسمتش واقعا عجیبه.) و دیروز داشتم مرتبشون می‌کردم و به این اسکرین‌شات رسیدم. مال یک روزیه که استاد ویروسمون مجبورمون کرده بود چند تا پادکست ویروسی گوش بدیم.

بعد خیلی بامزه بود. یعنی مثلا اولش می‌اومدند با تفصیل از آب‌و‌هوا می‌گفتند. بعدش می‌نشستند راجع به موضوعات مختلف حرف می‌زدند. هر کسی نظر خودش رو می‌گفت. یکم هم آکوارد بودند. به پشت سرشون نگاه کن (مخصوصا اون فردی که انگار توی دفترشه.)؛ من هم دوست دارم اون‌جا باشم. خیلی قشنگه برام. دیشب یک سمپوزیومی بود راجع به ساختار RNA. من توی توییتر دیده بودمش و همین‌طوری توش ثبت‌نام کردم، با این که خیلی هم از مبحثش خوشم نمیاد. و واقعا هم نمی‌فهمیدم. یعنی قشنگ چند پله بالاتر از من بود. این‌جور وقت‌ها واقعا می‌ترسم. ولی به هر حال، هم‌زمان با ترسم، خوشم می‌اومد از اون وضعیت. گذاشتم که پخش بشه و به کارهای دیگه‌ام رسیدم.

می‌دونی در ظاهر خیلی آروم‌ام واقعا. در باطن از ترس فلج‌ام. یعنی احتمالا به‌خاطر همینه که این‌قدر بی‌خیالم، چون من در حالت عادیم سر همه  چی می‌تونم حرص بخورم. یعنی یک طوریه که حتی خودمم در حالت عادی نمی‌بینمش، ولی واقعا می‌ترسم از همه چیز. می‌دونم که باید راجع بهش با یک نفر حرف بزنم. ولی خب، واقعا احتمال نمی‌دم فایده‌ای داشته باشه. یعنی طرف مقابل چی می‌تونه بگه واقعا؟ من بگم می‌ترسم اگه فلان نشه، و تنها چیزی که یک نفر می‌تونه بهم بگه اینه که «درست می‌شه» یا «می‌تونی»، و خب، این به من آرامش نمی‌ده. 

اون امتحان میان‌ترم ویروسم بود؟ که کلی براش خونده بودم؟ در نهایت با کارهایی که کردم، نمره‌ام شد 9.85 از ده. اون بهم آرامش داد. یک چیزی که بهم نشون می‌ده من خیلی هم پرت نیستم، بهم آرامش می‌ده.

دیشب داشت بهم می‌گفت خوشش میاد که کسی از یک تصمیمی مطمئنه. و من دقیقا می‌دونم دوست دارم چی کار کنم، ولی حقیقتا خیلی خوشحال نیستم. فکر می‌کنم این مربوط به خودمه البته، منظورم اینه که تقصیر خودمه، ولی خواستم از چیز مثبت‌تری استفاده کنم که نشد. به هر حال، آره، منم می‌تونم کارهای بهتری کنم، نسبت به این که بشینم و به این فکر کنم چه اتفاق‌های بدی ممکنه بیفته.

۱

It's just that these girls know they're okay

یک.

حالا من همیشه مخالف مقایسه‌ی بین دغدغه‌های یک فرد جهان اولی با خودمون یا کشورهای بدتر از خودمون بودم، ولی بعضی اوقات که همین‌طوری دارم می‌گردم توی یوتیوب، یا Letterboxd یا پینترست، واقعا گاهی اوقات برام جالبه که مردم چقدر ذره‌ای به نیمه‌ی پر توجه نمی‌کنند. توی همه‌ی ابعاد. مثلا هر انیمیشن جدیدی که دیزنی می‌ده، قطعا توی نقدهاش یک بخش بزرگی مربوط به نقد دیزنیه، و نه این که بگم اشتباهه که نقد کنی یا همچین چیزی، و واقعا هم چندان در جریان کارهای دیزنی نیستم، ولی مردم قبلا راحت برده‌داری می‌کردند. حتی نه خیلی قبل. در مقایسه با برده‌داری، یک شرکت سودجو چندان هم سقوط بشریت نیست.

یا مثلا شاکی‌اند که چرا شرکت‌ها به مناسبت ماه pride لوگوی رنگین‌کمان می‌زنند. نمی‌دونم واقعا. به نظرم این که به‌خاطر سودت، از انسان‌هایی که نیاز به حمایت دارند، حمایت (هرچند ناچیز، که به نظرم ناچیز هم نیست واقعا. شاید ناچیز باشه ولی شخصا از این موضوع خوشم میاد.) کنی، واقعا در مقایسه با کشتن و طرد کردن این انسان‌ها افتضاح نیست.

نمی‌دونم، این‌طوریه که چشمم یک الگویی می‌بینه و بهش حساس می‌شه. شکر خدا اطرافم هم پره.

 

دو. 

امروز روز ارائه‌ها بود، و من هر چقدر در گوش کردن و تمرکز کردن سر کلاس‌ها نقص داشته باشم، سر گوش کردن به ارائه‌های همکلاسی‌هام، ده برابرش نقص دارم. واقعا هم تقصیر من نیست خیلی. به نظر میاد آخرین نکته‌ای که براشون مهمه، اینه که کسی بفهمه. یک موضوع تخصصی برمی‌دارند و تند تند درسش می‌دن. خیلی سخت بود خلاصه. و من یک همکلاسی‌ای دارم که چون مذهبی و ساکته، من چندان نتونستم باهاش ارتباطی داشته باشم، ولی خیلی انسان جالبی به نظر میاد. امروز هم سر ارائه‌های همه‌مون ازمون سوال پرسید (در حالی که هیچ‌کس از هیچ‌کس سوالی نپرسید). می‌دونی، یعنی به چند دلیل خیلی برای من مهم نبود که بفهمم، ولی این رفتارهای همکلاسی‌م برام واقعا جالبه. یادم اومد اون دورانی که حضوری بود، ارائه می‌داد و آخرش که بچه‌ها سوال می‌پرسیدند، خیلی اوقات دقیقا می‌گفت «نمی‌دونم» که مثلا من این‌طوری نمی‌گم. از خودم جواب درنمیارم ولی مثلا می‌گم «توی مقاله بیش‌تر توضیح داده.»

احسان هم همین‌طوریه. مثلا در یک موقعیت فرضی اگه آزمون می‌داد و می‌اومد خونه و کسی ازش می‌پرسید «آزمون چطور بود؟» صاف و ساده می‌گفت «بد بود.» در حالی که بازم من در هر شرایطی می‌گفتم «خوب بود» و احتمالا ادامه‌اش می‌دادم با این که «ولی خیلی سروصدا بود» که اگه نتیجه‌اش بد شد، یک بهانه‌ای می‌داشتم. خیلی این نوع از صداقت برام جالبه. بعد حالا این‌جا هم راه‌های پیچوندنِ ملایم زیاده. دوست دارم همچین صداقتی هدفم باشه.

 

سه.

ترم پیش خیلی تلاش کردم سر همه‌ی جلسات حاضر باشم، چون تجربه نشون داده بود از سر بی‌حوصلگی یک جلسه نمی‌رم و کل ترم عقب می‌مونم. با اختلاف فاحشی هم از بقیه بیش‌تر سر کلاس رفتم و فواید خودش هم داشت. ولی مثلا آخر ترم داشتم فکر می‌کردم که خیلی اوقات که سر کلاس می‌رفتم واقعا در نهایتش از بس شرایط نامساعدی داشتم، چیزی دستگیرم نمی‌شد و فقط خسته‌تر می‌شدم سر هیچی. در نتیجه این ترم، چند بار وسط کلاس رهاش کردم و بعدش هم تاکید می‌کردم که بابتش عذاب وجدانی نداشته باشم، و ترکیب این دو تا روش خوب بود به نظرم. عقب نمی‌افتادم و در عین حال عذاب نمی‌کشیدم. دوست دارم همچین عاقلی بشم و نمی‌دونم ممکنه یا نه. گرفتن تصمیمی که با توجه به شرایط مناسب‌تر به نظر میاد، و اطمینان به خودت.

امروز هم خیلی خسته بودم و هزار تا کلاس داشتم (دو تا، ولی حسش شبیه هزار تا بود) و فکر کردم اگه کلاس خالی بود، می‌تونستم نرم، ولی کوییز هم داشت. بنابراین بهتره بشینم بخونم و سر کلاس‌هام برم، و در نهایت آخرش می‌تونم بشینم Rope ببینم. شکل جایزه نبود برام. چون ذهنم کلا با ماهیت جایزه‌ای که خودم قراره به خودم بدم، کنار نمیاد. صرفا استراحت آخر راه بود. و خوب پیش رفت. Hustle culture جواب نمی‌ده برای من. باید مثل یک انسان سالم و ارزشمند با خودم رفتار کنم.

۰

مثل ترس از شاه‌توت سرد

تابستون 1400 قراره شروع بشه و من خیلی احساس خوبی بهش دارم، حتی با این که یک ماهه دارم با خودم فکر می‌کنم کی تابستون تموم می‌شه. همیشه طرفدار ادامه دادنم، ولی مدت زیادیه که دارم ادامه می‌دم و هی شکست‌های کوچک می‌خورم، و یک شروع دوباره‌ی این‌طوری خوشاینده. این یک ماه خسته بودم و خیلی نخوندم و الان هم هر لحظه دلم خالی می‌شه از فکر کارهایی که باید انجام بدم، و نیاز دارم که تابستون بشه و صبح‌ها زیست سلولی و ریاضی بخونم. آمار بخونم. به امتحان‌هام به چشم فرصتی برای یاد گرفتن نگاه کنم و تلاش کنم برای حرف زدن و ارتباط برقرار کردن. پست بی‌سامانیه حقیقتا :)) ولی من بی‌سامانم.

۲

Well, tell her that I miss our little talks

چهار.

یک چیزی بود راجع به وسواس که مارک منسن نوشته بود و می‌گفت که وسواس بر اثر یک تصویر ذهنی ایجاد می‌شه. و مارک منسن روانشناس نیست تا جایی که من می‌دونم، ولی چیزی که گفته، حداقل راجع به من درست به نظر میاد. وقتی که دبستان بودم، تا وقتی که دبیرستان بودم، جزوه‌های من بدترین جزوه‌هایی بود که می‌تونستی باهاشون مواجه بشی. هر جا سر کلاس حوصله نداشتم، کلا نوشتن رو رها می‌کردم :))) (شخصیت اون زمانم حقیقتا برام جالبه.) اصلا ایده‌ای نداشتم ملت چطوری اون‌قدر دفترهای کامل و پرنکته‌ای دارند. قشنگ از چهارم دبستان دیگه عقده شد برام. و عقده‌اش هم به جای این که در این راستا پیش بره که من بیش‌تر گوش کنم، در این جهت رفت که دفترم تمیزتر باشه که این خودش باعث شد ناقص‌تر باشند و آخرش حتی خودم هم نمی‌تونستم ازشون استفاده کنم. الانم همینم، یعنی دفترهام هنوز شکل عجیبی دارند، و خط ناصاف همیشه و همه‌جا اذیتم می‌کنه. یک قسمتی از این که اون‌قدر به رفرنس خوندن ارادت دارم، همینه. این‌قدر مشکل نداره و وسواسمم تحریک نمی‌شه.

کلا یعنی از چیزی که کثیف‌کاری داشته باشه، فراری‌ام. آمار واقعا زیبا بود برام، ولی مجبور بودم هی علامت سیگما بکشم و شما می‌دونید علامت سیگما کشیدن با خط‌کش چقدر سخته؟ یا نوشتن Y؟ و هی هم باید تکرارشون می‌کردی. واقعا خوندنش و مسئله حل نکردن خیلی راه تمیزتری بود. تازگیا فکر می‌کنم که دوست دارم یک جا بشینم و از این برگه کاهی‌ها دستم باشه و مداد و هی یک چیزی رو حل کنم. تصویرش قشنگه، ولی فکر نکنم عمل کردن بهش ساده باشه. فقط هم مربوط به ریاضی یا صرف نوشتار نیست. از نظر مفهومی هم هست؛ مدام فکر می‌کنم یک جایی یک چیزی رو جا انداختم و دوباره از اول. باید اون تصویر ذهنیِ درخشان و کامل و مرتبم اجرا بشه. حتی اگه کاملا دروغ باشه. یک دلیلی که این‌قدر شخصیت teacher's pet برام خوشایندتر از اون شخصیت نابغه‌ی نامرتبه، همین تصویره.

این روش‌هایی که مبتنی بر خواندن فعال هست؟ مثل این که برای خودت خلاصه بنویسی، یا برای خودت حرف بزنی، یا نمودار بکشی یا همچین چیزهایی؟ من می‌دونم که چقدر این‌ها برای من جواب می‌دن احتمالا. فقط می‌دونی؟ خیلی کثیف‌کاری دارند، چه نوشتاری و چه مفهومی. باید خیلی شجاعت و قدرت روحی توی خودم جمع کنم که یک مدت این‌طوری بخونم و نزنم زیر همه چیز. کلا من با فریب دادن خودم راجت‌تر کنار میام در این زمینه.

یک مکانیسمی این‌جا هست، که من هر وقت حس بدی به خودم دارم، یا وسواس‌های قبلی‌م تشدید می‌شند، یا وسواس جدیدی به وجود میاد، که این خودش باعث می‌شه بیش‌تر حس بدی به خودم داشته باشم. این چند ماه اخیر که متوجهش شدم و جلوش رو گرفتم تا حدی، زندگی خیلی نرمال‌تر و زیباتر بود.

این تلاشم برای کامل بودن چیز خوبی بود ولی. برای مثال، الان جزوه‌هایی دارم که پنجاه درصد کلاس رو پوشش دادند، و نمی‌دونم، خیلی منظم‌ترم و بیش‌تر تلاش می‌کنم. ولی باید کثیف‌کاری هم شروع کنم، وگرنه آخرش فقط یک ظاهر درخشان برام می‌مونه.

 

پنج.

این‌قدر خوشم میاد از حل کردن مشکلاتم. مثلا یکی از مشکلات این دو سه ماه اخیرم این بود که حقیقتا زندگی‌م خسته‌کننده‌ترین چیز ممکن بود. اتفاق خاصی نمیفتاد و من بلند می‌شدم و درس می‌خوندم و سریال می‌دیدم و می‌خوابیدم و واقعا همین. راهی که پیدا کردم، بازی کردنه. خود بازی هیجان‌انگیزه ولی هیجانش بیش‌تر از اینه که من توی همه‌ی بازی‌ها طوری جلو می‌رم که at any given moment حداقل یک نفر داره از دستم روانی می‌شه (هم‌تیمی‌ام) یا مسخره‌ام می‌کنه (رقبام) و می‌شه گفت که بد بازی می‌کنم. بهترین نوع هیجان نیست، ولی هیجانه و من راضی‌ام.

 

شش.

فهمیدم چرا این‌قدر زیاد دوست دارم بنویسم. اون وقتی که در روز به حرف زدن می‌دم، زیاد نیست و اگه بخوام هر کدام از این‌ها رو برای یک نفر توضیح بدم، باید کلی پیش‌زمینه و پس‌زمینه بچینم. این شکلی راحت‌تره. می‌دونم راه درستی نیست، ولی فقط راحت‌تره.

۳

Don't look down

یک.

مامان و بابای من خیلی سخت‌گیر بودند تا وقتی که من به دانشگاه رسیدم. بعدش دیگه فکر کنم فهمیدند من حواسم به خودم هست و رهام کردند. سخت‌گیریشون هم خیلی نوع خاصی بود. مثلا با پوششم مشکلی نداشتند، با این که توی یک شهر دیگه برم دانشگاه مشکلی نداشتند، ولی مثلا با این که من با هندزفری آهنگ گوش کنم، عمیقا مشکل داشتند. هر بار می‌دیدند هندزفری توی گوشمه، یک درگیری‌ای داشتیم، با این که بازم با خود آهنگ گوش دادن مشکلی نداشتند. یا مثلا توی یک مثال رایج‌تر، شدیدا نظارت می‌کردند که من چقدر با لپ‌تاپ یا گوشی‌مم. دوست نداشتند که من خیلی به دوست‌هام توجه کنم. (واقعا روی هر چی تعصب داشتند من در نهایت بیش‌تر به سمتش کشیده شدم ((:) کلا در نهایت هدفشون این بود که من از نظر تحصیلی موفق باشم و یا دقیق‌تر، از نظر تحصیلی توی رشته‌ی تجربی موفق باشم.

با فرزانه خیلی خیلی قبلا، در حد اول دبیرستان، یک بحثی داشتم به اسم «لحظه‌ی هماهنگ» که الان رفتم دفتر اول دبیرستانم رو باز کنم و ببینم آیا تعریفی ارائه داده بودم یا نه، و فهمیدم هیچ چیز ارزشش رو نداره که به یادداشت‌های اول دبیرستانت برگردی، در نتیجه از روی حافظه می‌گم. این شکلی که مثلا توی یک لحظه به اطرافت نگاه کنی، و فکر کنی چقدر هماهنگ! و می‌دونم که تعریف واقعا خوب و نابدیهی‌ای ارائه کردم. ولی مثلا یادمه که یک بار داشتم از مدرسه با مامانم برمی‌گشتم و صندلی عقب بودم و بارون می‌اومد و یادم نیست که به چه فاکتورهایی توجه کرده بودم، ولی آخرش به این نتیجه رسیدم که همه چی خیلی هماهنگه. و خیلی وقته همچین حسی نداشتم. من خیلی به جزئیات توجه می‌کنم، ولی لازمه که به خود کلش یک علاقه‌ی هر چند کم‌رنگی داشته باشم. همچین مکانیسمی باعث می‌شه اگه کنترل دست خودم باشه، توی دنیای خودم محاصره بشم. یعنی می‌گم به خاطر همین از ادبیات دبیرستان خوشم می‌اومد. من اون موقع عاشق شعرهای مولانا یا کلا شعرهای کلاسیک بودم. الانم اگه مجبورم می‌کردند توی کلاس بشینم و یک معلم خوش‌صحبت و شیفته‌ی ادبیات داشتم، احتمالا واقعا لذت می‌بردم ولی با میل خودم همچین استفاده‌ای نمی‌کنم از وقتم.

داشتم فکر می‌کردم شاید این دو تا بند با هم در ارتباط باشند. یعنی این کنترل صد درصدی که روی زندگیم دارم، حقیقتا میزان مطلوب کنترل روی زندگیم نیست. نیاز دارم یکم اجبار خارجی روم باشه. این‌‌طوری حداقل با خودم کم‌تر درگیرم. می‌دونی، یک حالتیه شبیه وقتی که توی تماس صدات اکو می‌شه. طبعا دارم از کنترل خارجی نسبتا خوب و مفید حرف می‌زنم. یکی از استادهامون می‌گفت این استادهای راهنمای خیلی سخت‌گیر برای بچه‌های دانشکده‌ی ما خوب‌اند، چون این بچه‌ها باهوش‌اند، ولی تا زور بالای سرشون نباشه، از تمام توانایی‌شون استفاده نمی‌کنند. حالا من دیگه الان دارم از نهایت هوشم استفاده می‌کنم، ولی یکم کنترل خارجی احتمالا می‌تونست این شخصیت دراماتیکم رو مهار کنه.

اون دوره‌ی پایتونی هم که برداشته بودم همین شکلی بود که خوب و خوش تموم شد. می‌دونی، یعنی استرسی نمی‌داد، نمی‌گفت خاک بر سرت که نمی‌تونی مسئله‌ای به این سادگی رو حل کنی، ولی یک چالش مناسب می‌ذاشت جلوت و دیگه تو باید حلش می‌کردی. لازم نبود کد محشر و تمیزی می‌زدی، ولی باید اون مسئله حل می‌شد. راه دیگه‌ای نداشت. در عین حال هم نمی‌تونستم رهاش کنم، چون پول داده بودم. خیلی تجربه‌ی مناسبی بود. از نظر روانی ضربه‌ای نخوردم، ولی مجبور شدم کارهایی کنم که لذت‌بخش نبودند و این دو تا با هم فرق دارند طبعا.

 

دو.

من می‌فهمم چه چیزی باعث می‌شه که یک نفر rising star محسوب بشه. همین ارائه‌ای که من قرار بود بدم و یک موضوع ریاضیاتی نسبتا پیچیده‌ای بود، دادم و خوب و دقیقا اوکی بود، ولی همون‌جا استادم یک سری سوالاتی پرسید که من نرفته بودم دنبالشون. مشکلی نداشت و قرار شد برای هفته‌ی بعد برم دنبالش. ولی می‌گم به اندازه‌ای که می‌خواستم، سمج نبودم. معمولا دوراهی هوش یا تلاش مطرحه، ولی من یک جایی‌ام که حتی این دو تا هم دیگه چندان مطرح نیستند. خلاقیت، کنجکاوی، سمج بودن و همچین ویژگی‌هایی پررنگ‌ترند. 

 

سه.

این دفعه که MBTI دادم، به اون فاکتور پنجمیه که قبلا توجه نکرده بودم بهش، توجه کردم. یکی از دلایلی که من از این تست و چیزهای مربوط بهش خوشم میاد، همینه که اگه تو دقیقا a piece of shit باشی، میاد با آرامش تمام می‌گه «شما برای کشاورزی واقعا مفیدید و حتی برای درمان بیماری‌های روده می‌تونید به کار برید.» منظورم اینه که تو هر چی هم باشی، نمیاد بگه که خوبه یا بد، ابعاد مثبت و منفی‌ش رو می‌گه که تو اولا بتونی از خودت متنفر نباشی، دوما از ابعاد مثبتش استفاده کنی و ابعاد منفیش رو مهار کنی. حالا، این فاکتور پنجمی، Identity، تعریفش اینه که showing how confident we are in our abilities and decisions و دو تا دسته داره: Assertive و Turbulent که خب طبعا من با این همه شکم به همه چی و مخصوصا خودم، Turbulent بودم. و خب، قطعا چیز مثبتی به نظر نمیاد. این علاقه‌ی شدید من به انداختن خودم توی رودخونه خیلی لذت‌بخش نیست. 

ولی یک استادی دارم که دیروز هم باهاش کلاس داشتم و قبلا گفتم که سر کلاسش چقدر حواسم پرت می‌شه با این که فقط سر کلاسم و هیچ کار دیگه‌ای هم نمی‌کنم و هی هم تلاش می‌کنم نوت بردارم. چون به شدت خسته‌کننده توضیح می‌ده و شخصیت ناجذابی داره و همکلاسی‌هام هم مثل من نمی‌تونند دنبال کنند. وقتی سوال می‌پرسه و کسی حتی سوالش هم نمی‌تونه دنبال کنه، به نظرش ما مقصریم. یا مثلا ساعت کلاس رو هی تغییر می‌ده و به نظرش کار اشتباهی نیست و می‌گم با خودش کلا خیلی در صلحه. خودشیفته نیست اصلا، فقط یک اطمینان ذاتی داره به خودش. و اون رو که می‌بینم از خودم خوشم میاد که راحت به خودم شک می‌کنم و متوجه اشتباهاتم شدن، اکثر اوقات غیرممکن به نظر نمیاد. من همیشه از روند سریع تغییر کردنم خوشم می‌اومد و این سرعتم احتمالا از همین turbulent بودن میاد. فقط باید کنترلش کنم و یکم مهربون‌تر باشم.

۲

All of the Stars

یک ربع به دوئه، و من بازم خوابم نمی‌بره. کلی هم اقدامات پیشگیرانه انجام داده بودم، ولی انگار نه انگار. توی حیاط خوابیدم و مامان و بابام هم هر کدوم یک گوشه‌ی دیگه از حیاط. از این‌جا می‌تونم ستاره‌ها رو ببینم. بهار سال کنکورم هم همین‌جا می‌خوابیدم. یادمه که بازی‌های ایران و پرتغال پخش می‌شد و من از روی سروصدای بقیه می‌فهمیدم داره چه اتفاقی میفته توی بازی. 

همون یک دونه تصویری که از آینده دارم، اینه که دارم از بیرون میام، و هوا سرد بوده و یک دختربچه بغلمه و من اول پای خودم رو از کفش‌هام درمیارم، بعدشم لباس بچه رو باز می‌کنم؛ همین. دقیقا همین. حالم خوبه توش و حتی می‌تونم حس کنم چقدر اون بچه رو دوست دارم. این با تصویر ساختن برای خودم فرق داره. برای خودم زیاد تصویر می‌سازم از آینده، ولی این تصویر همین‌طوری اومد توی ذهنم. احتمالا چیزی که در مورد بچه داشتن این‌قدر برام خوشاینده، اینه که می‌تونی هر چقدر می‌خوای، دوستش داشته باشی و مخصوصا اگه کوچک باشه، احتمالش کمه که قلبت بشکنه. تازگیا به این فکر می‌کنم که اگه والد خیلی خوبی باشی، بازم ممکنه که بچه‌ات ازت دور بشه؟ ازت بدش بیاد؟ خیلی غم‌انگیزه.

چون بیش‌تر مدت بزرگسالی‌م توی رابطه بودم، شناخت خاصی از خودم در این زمینه نداشتم. اگه کاملا رک باشم، حقیقتا نمی‌فهمیدم مردم چطوری تنهائند. خیلی به نظر خطرناک می‌رسید. همچنان هم به نظرم خطرناکه که اولویت اول کسی نباشی توی این دنیا، ولی هم‌زمان، واقعا رهایی‌اش لذت‌بخشه. مثل همین باد، خنکه. نمی‌دونم، خوشم میاد به حال خودم باشم و لازم نباشه حواسم به فرد دیگه‌ای باشه. چیزی نیست که هدفم باشه، ولی می‌تونم ازش لذت ببرم.

مامانم تازگیا دو تا چشمش رو عمل کرده به‌خاطر آب مروارید. بابام هم هر چند هفته به هر حال یک دکتری می‌ره. یک جور ماجراجویی شده براشون. پیدا کردن بیماری‌های جدید. منم چند بار نشستم گریه کردم. قبلا حدس نمی‌زدم دیدن پیر شدن مامان و بابام این‌قدر پریشونم کنه. الان کم‌تر غمگینم. باهاشون مهربونم و بابت چیزی، کینه‌ای به دلم ندارم. قبلا برای خودم می‌شمردم که چه کارهایی می‌تونستند کنند که نکردند. الان نمی‌تونم عصبانی باشم دیگه. خوشحالم که حافظه‌ی احساسی خوبی ندارم.

توی کوچه‌مون بچه‌های زیادی بازی می‌کنند. ممکنه من براشون کمی عجیب باشم، چون لباس‌هام پسرونه است و باهاشون عادی و صمیمی برخورد می‌کنم. دوستشون دارم یکم. قبلا روانیم می‌کردند چون سروصداشون واقعا زیاده، ولی الان می‌تونم باهاش کنار بیام. مامان و بابام شوخی می‌کردند که از قصد توپشون رو میندازند توی حیاط ما که من برم بهشون بدم. حتی با این که همچین خبری نیست، این که چند تا بچه ممکنه دوستم داشته باشند، خوشاینده.

این غمگینم می‌کنه که هیچ‌کس نیست توی زندگیم که بتونم پیشش غمگین و آزاردهنده باشم. این شکلی نیست که تقصیر کسی باشه. فقط به کسی اون‌قدر نزدیک نیستم که بتونم احساس امنیت کنم و فکر کنم که حتی اگه آزاردهنده باشم، بازم دوست داشته می‌شم.

یک چیزی چند وقت پیش دیدم که می‌گفت توی فرهنگ ما (اون منظورش غرب بود، ولی به نظرم خیلی فرق نداره) تنها عشقی که عشق محسوب می‌شه، عشق بین زوج‌هاست، و به‌خاطر همین مثلا این‌قدر فیلم‌های رومانتیک برامون جذابه. نمی‌دونم از نظر روانشناسی یا جامعه‌شناسی چقدر این درسته، یا به فرهنگ غرب اهمیتی نمی‌دم، نمی‌دونم، فقط وقتی دیدمش، فکر کردم که دوست ندارم این‌طوری باشم. دوست دارم شبیه خودم باشم که هم‌کلاسی‌هام رو اون‌قدر عمیق دوست داشتم و دوست دارم شبیه خودم باشم که با نشون دادن علاقه‌ام راحتم. دوست دارم شبیه خودم باشم، ولی گاهی اوقات واقعا احساس خستگی می‌کنم.

 

پ.ن: چند وقت پیش برای همکارم، این رو فرستادم و به اون قسمت I'd love to hear your secret نگاه کن. این چیزیه که بهش نیاز دارم. این که صرفا پذیرفته نشم. پذیرفته شدن هم خوشاینده البته، ولی من دلم برای خواسته شدن تنگ شده.

۶

I owned every second that this world could give

  • امروز بیرون بودم. یک چیز کافئین‌دار سرد و بزرگ سفارش دادم. توی کافه‌ای که بودیم، آهنگ Ophelia پخش می‌شد. و عصر «هملت» خریدم. از بیرون رفتن خوشم نمیاد اون‌قدر. دیدن پیرزن‌هایی که حاشیه‌ی خیابون نشستند و کنارشون تابلوی «کارگر» هست و اون همه بنر انتخابات عمیقا مضطربم می‌کنه. هیچ کاری نمی‌تونم کنم راجع بهش. فکر کردم کاش یک کلمن پر از بطری آب سرد داشتم و می‌دادم بهشون. دوست ندارم بی‌توجه باشم، ولی توجه کردنم هم فقط اضطرابه، بدون فایده. دوست دارم فرار کنم فقط.
  • این که من بالاخره دارم می‌فهمم دوست دارم برای ارشد چی کار کنم، واقعا اتفاق محشر و مبارکیه. هی هم برام مشخص‌تر می‌شه و یک باری از دوشم کم شده. فرزانه می‌گه cell biology بهم میاد. ما خیلی تاکید داریم که رشته‌ی یک نفر باید بهش بیاد. مثلا فرزانه عاشق داروسازی نیست، ولی داروسازی بهش میاد، در نتیجه همه چی سرجاشه. 
  • پروژه‌ای که با استاد محبوبم داشتم داره خوب پیش می‌ره. هنوز از دستم دیوانه نشدند، و همین برای من، برای الان کافیه. استادم هست و یک دانشجوی ارشد که پروژه‌ی من به پایان‌نامه‌اش ربط داره. برای هفته‌ی بعد، قراره یک موضوعی که نسبتا سخته و هنوز نفهمیدمش، ارائه بدم. داشتم تعریف می‌کردم و فرزانه گفت به نظر خوشحال و ذوق‌زده میام براش. هستم. امروز تازه به ذهنم رسید که دوست دارم طرف Systems biology هم برم. یک شاخه‌ایه که ریاضیات داره و منم می‌ترسم، ولی چیز زیبایی به نظر میاد و منم توی شکست خوردن خوبم و می‌تونم به برد تبدیلش کنم. شاید توی تابستون کتابی که راجع بهش داشتم، بخونم.
  • می‌دونی، من هیچ‌وقت نمی‌تونم کاری نکنم. همیشه باید با یک چیزی مشغول باشم. حالا لزوما چیز مفیدی نیست کارم، ولی باید مشغول باشم. این چند روز بعد از کلاس‌هام تلاش می‌کنم یک ربع هیچ کاری نکنم و آهنگی هم پخش نشه و ترجیحا به آینده هم فکر نکنم. و انگار زیرم آتش روشن کردند :))) بعد تلاش می‌کنم به جایی که هستم فکر کنم و تعریف کنم. بگم توی اتاقم‌ام. بیرون داره یک باد گرم میاد. مامان و بابا خواب‌اند. صبا خوابه. گیاه رونده‌ام داره رشد می‌کنه. همین‌طوری با خودم حرف می‌زنم و خوشحالم که همه خواب‌اند چون تصویر احمقانه‌ایه. کار مفیدیه ولی.
  • در کل خوشحالم فکر کنم. یکم ناپایدار. چند روز پیش فکر کردم من یک روز ممکنه آزمایشگاه خودم رو داشته باشم. یک جای خوب. غمم این بود که من از فامیلی‌م خوشم نمیاد. (چون فرمولش اینه که آزمایشگاه هر کسی رسما اسمش می‌شه اسم فامیلش + lab، مثلا آزمایشگاه جان اسمیت می‌شه Smith lab)، ولی گذاشتم همون موقع به این غمم فکر کنم. فوقش ازدواج می‌کنم و اسم یک نفر دیگه رو می‌دزدم. 
۴

در مدح Good enough

من عادت ندارم آرایش کنم، احتمالا چون مامانم هم اصلا آرایش نمی‌کرده و همچنان قانع نشدم چرا اصلا باید سر همچین چیزی وقت بذارم و یکم هم می‌ترسم که اگه طرفش برم، کم‌کم باعث بشه با خودم راحت نباشم. به‌خاطر همین، کلا این دنیا خیلی ازم دوره و هیچ شناختی ندارم ازش (به جز علاقه‌ام به خط چشم و رژهایی که رنگ‌های عجیب دارند). ولی گاهی اوقات که یک برخوردی دارم، واقعا حیرت‌زده می‌شم که انسان‌ها به چه چیزهایی گیر می‌دن. مثلا داشتم به فرزانه می‌گفتم که واقعا چرا انسان باید ابروش رو شونه کنه؟ من واقعا در طول روز به چیزهای پرتی فکر می‌کنم و حتی من هم به همچین چیزی تا حالا فکر نکردم. فرزانه گفت چون کیف می‌ده، و خب حالا این یک چیزی، ولی پوینت اصلیم همینه که اگه تو بخوای به یک چیزی (اونم یک چیزی مثل ظاهرت) گیر بدی، قطعا یک چیزی می‌تونی پیدا کنی. و نمی‌دونم، واقعا آشفته‌کننده است :)) یعنی می‌گم من که دقیقا ذره‌ای از وقتم مشغول این زمینه نیست، با خودم نسبتا در صلحم، بقیه هم باهام نسبتا در صلح‌اند، و فکر می‌کنم کاملا اشتباه نباشه اگه بگم فعالیت بیهوده‌ایه.

لطفا منظورم رو اشتباه نفهمید؛ آخرین چیزی که در این دنیا برای من مهمه، آرایش کردن دیگرانه و این‌جا صرفا یک مثاله برام. یعنی داشتم راجع به این با خودم غر می‌زدم، و دیدم خودم توی خیلی دیگه از زمینه‌ها همین شکلی‌ام. در طول روزم، اگه دقیقا کوچک‌ترین بی‌نظمی‌ای باشه، یک سیستم سختگیرانه مشخص می‌کنم که مطمئن باشم تکرار نمی‌شه. و خب اون سیستم سختگیرانه خودش چند تا بی‌نظمی دیگه پدید میاره و به همین شکل ادامه پیدا می‌کنه. قرار نیست یک روز به نظم دلخواهم برسم با این روند. خلاصه به نظرم احتمالا برام مفید باشه که تلاش کنم بیش‌تر به کلیت ماجرا نگاه کنم و این‌قدر بابت چیزهای کوچک اذیت نشم. گاهی اوقات جزئیات واقعا جزئیات‌اند و نه چیزی بیش‌تر.

 

پی‌نوشت: البته این وسواس فقط مربوط به من نیست. کلی محتوا راجع به این وجود داره و تولید می‌شه که چطور «هر دقیقه» از روزمون مفید باشه.

۲

دوست دارم اگه یک روز بالاخره وحشت‌زده نبودم و چیزها خوب بودند، این پست‌ها بهم برسند.

خوبه که بفهمی مغزت چطوری کار می‌کنه. مثلا من از این چیزهای مسیرطور خوشم میاد. که فلان می‌کنی، بعد بیسار، بعد بهمان. از این که کارهایی که قراره کنم، یک تعریف مشخصی داشته باشند و فاکتورهایی شبیه «نمک: به مقدار کافی» توشون نباشه. این عکس مال دو سال پیشه که آزمایشگاه شیمی عمومی داشتیم. و واقعا خوش می‌گذشت. یک مسیری بود که تو دو ساعت درگیرش بودی تا به جواب یک سوال برسی. 

چند روز پیش اتفاقی دستم خورد به یکی از بوکمارک‌هام که قبلا سراغش نرفته بودم چون احتمالش کم بود توش چیز خاصی باشه. ولی اون لحظه این‌قدر آشفته بودم که شروع کردم به خوندنش. و اینم یک صفحه‌ایه مربوط به برنامه‌ریزی شغلی برای علوم زیستی. یک مدل مسیرطوری داشت. مثلا اولش گفت برو آزمون MBTI بده که یک شناختی از خودت داشته باشی (و حدس بزنید کی رفت که باز آزمون بده با این که چند بار آزمون داده بود و به غیر از اون، کل مدت داره به شخصیت خودش فکر می‌کنه.) و نشستم از اون چیزهایی که توی نتیجه‌اش گفته بود، فاکتورهایی که توی تعیین شغل لازمه، مشخص کردم. مثلا من باید با انسان‌ها در ارتباط باشم. حرف زدن با دیگران بهم انرژی می‌ده. در نتیجه فلان شغل‌ها نمی‌شه، ولی فلان شغل خوبه.  از لحاظ مختلف شغل‌هایی که توی علوم زیستی هست و کارهایی که می‌شه کرد، دسته‌بندی کرده بود. و بعد از خوندنش، می‌فهمیدم که دوست دارم چی کار کنم. دوست دارم کارهای پایه کنم، عوض کارهای کلینیکی، یا کارهای جامعه‌محور. 

چند ماه پیش داشتم همین‌طوری با خودم حرف می‌زدم (دقیقا حرف می‌زدم) و پرسیدم «خب، برای ارشد می‌خوای چی کار کنی؟» و منتظر بودم بگم نمی‌دونم، ولی با اطمینان گفتم «زیست‌شناسی مولکولی» و یهو انگار سمت خودم برگشتم :))) و این شکلی بودم که «چرا به من نگفتی؟!» تصمیم گرفتنم این‌طوریه. با حذف گزینه نیست خیلی. فقط انگار توی ناخودآگاهم یک تصمیمی می‌گیرم و دیگه قطعی می‌شه.

امروزم داشتم برنامه‌های ارشدی که توی دانشگاه تورنتو هست، می‌دیدم. گفتم اولش هر چی برام جالب بود، باز می‌کنم و بعدش تک‌تک می‌خونم که هر کدوم راجع به چی‌اند. خود دانشگاه تورنتو هدفم نیست چندان. (چون احتمالش کمه که قبول بشم ((:) نمی‌دونم هدفم چیه راستش. ولی می‌خواستم حداقل اسم چند تا گرایش محبوبم توی ذهنم باشه که کاملا پرت نباشم. و نتیجه‌ی خوبی داشت. بین همه‌ی برنامه‌های ارشد، از بیوشیمی و بیوتکنولوژی تا ایمنی، چشمم خورد به این دوره‌ی ژنتیک مولکولی، و داشتم به عنوان‌هاش نگاه می‌کردم و فکر کردم خدایا، همین. واقعا همین. این چیزیه که من دوست دارم سه سال از زندگیم روش بگذره. 

یک قسمتی از Brooklyn Nine Nine هست که جیک کل شب مشغول کار بوده و تازه سر صبح کارش تموم می‌شه و توی اون استراحت بین دو شیفت، می‌گه "God, I love this job" و زندگی منم از این به بعد انگار همینه. هی مسئله‌ی جدیدی که قراره واقعا و عمیقا درگیرش باشی، و در نهایت، اگه خوش‌شانسی باشی، لحظه‌ای که به جواب می‌رسی. به نظر لذت‌بخش میاد.

۱

خلاصه بهترین شب ممکن نبود.

دینامیک رابطه‌ام با مامانم عجیبه. جدا از وقت‌هایی که عمیقا با هم لج‌ایم، همچین وقت‌هایی هم هست که ساعت پنج و نیمه و من دارم فکر می‌کنم کاش مامانم بیدار بشه و بهش بگم من دیشب از فرط گرما کلا دو ساعت خوابیدم و توی یک نقطه از شب رفتم جایخی رو برداشتم، بغلش کردم و روی بدنم یخ ریختم ولی بلافاصله گرمم شد و فقط باعث شد استخون‌هام درد بگیره. مامانم هم دلش به حالم بسوزه. و همین.

نکته‌ی ترسناک اینه که اگه من در طول شب نتونستم بخوابم، در طول روز دیگه قطعا نمی‌تونم بخوابم از گرما. جدی من چطور تا حالا نوزده تابستون دووم آوردم؟ این که سه ساعت اخیر زندگیم تلاش مطلق برای خوابیدن بود و به نتیجه‌ای هم نرسید، واقعا غم‌انگیزه. 

۲

It's easy to change if you give it your attention

مشهد دقیقا جهنمه. اگه شما مثل خانواده‌ی ما اهل کولر روشن کردن نباشید (دلیل این ویژگی خانواده‌مون برای هیچ‌کس مشخص نیست واقعا. یعنی حتی منم که نسبت به بقیه این‌قدر راحت‌طلب‌ترم، خوشم نمیاد کولر روشن کنم.) این موضوع آزاردهنده‌تر می‌شه. به هر حال برخورد ما با گرما و تابستون خوب نیست. من مثل چنین موقعی از سال‌های گذشته، دارم دعا می‌کنم که زنده بمونم. همیشه منتظرم آب برای همیشه قطع بشه. من می‌خواستم راجع به یک چیز مثبت بنویسم، ولی دارم منحرف می‌شم و در افکار تاریک خودم غرق می‌شم. افکار تاریک من بیش‌تر تصور کردن خودم بدونِ دو روز پشت سرهم حمام نرفتنه.

به هر حال امروز فرزانه به Call Me By Your Name اشاره کرد. من واقعا از فیلم‌هایی که زیاد یادشون میفتم خوشم میاد. حس می‌کنم ارزش دیدن داشتند. گفت که وقتی می‌دیدیمش، دلمون می‌خواست تابستون باشه. که خیلی چیز عجیبیه. من تا حالا هیچ‌وقت ندیدم کسی دلش بخواد تابستون باشه. ولی واقعا فیلمش یک جوری بود که آدم هوس تابستون می‌کرد. بخش محسوسی‌ش احتمالا به این برمی‌گشت که می‌تونستند چیزی که دوست دارند بپوشند، هرچقدر که دوست دارند شنا کنند و همچین چیزهایی. ولی فرزانه می‌گفت که بخشیش هم به این برمی‌گرده که واقعا با گرما مثل مزاحم برخورد نمی‌کردند. منتظر نبودند که تموم بشه. ازش لذت می‌بردند. همچین چیزی قشنگه. دوستش دارم. این embrace کردن زندگی و توقعات بالا نداشتن که حقیقتا جزو ویژگی‌های من نیست.

این مفهوم که «شرایط می‌تونست بدتر هم باشه و تو باید بابت چیزهایی که داری، شکرگزار باشی» اصلا چیز خوبی برای دلداری دادن به بقیه نیست. ولی من از یاد آوردنش برای خودم خوشم میاد. یک بار دیدم یک نفر توی پینترست گفته بود که این اصلا معنا نداره، چون درسته یک نفر می‌تونه شرایط بدتری داشته باشه ولی خب یک نفر هم می‌تونه شرایط بهتری داشته باشه. من باهاش موافق نیستم. نمی‌دونم. فکر می‌کنم چیزهایی که داریم مهمه. ایده‌آل بودن چیزها اکثرا مهم نیستند. به قول النا، کافی بودنشون مهمه. مثلا ببین، کسی نمیاد بگه «واقعا تاسف‌برانگیزه که فلانی (که مثلا یک دانشمند علوم کامپیوتر معروفه) سررشته‌ای از زیست‌شناسی نداره.» اگه کسی بخواد به چیزهایی که نداره توجه کنه، حقیقتا هر چقدر هم داشته باشه، فرقی نداره، مخرج کسر بی‌نهایته. آره، این از lecture امروز من. قراره برم و بخوابم و بلند بشم، و کم‌تر بترسم و این ترمی که تا الان این‌قدر خوب گذروندم، خوب تموم کنم.

۰

Cleopatra

تو این دو سه روزی که نسبتا رها بودم و کاری که می‌خواستم می‌کردم، نسبتا خوش گذشت. چند روز پیش یک چیزی توی پینترست دیدم که می‌گفت طبق طرز فکر پوچ‌گرایی (همینه دیگه؟) نتیجه می‌گیرند که هر کاری هم کنی، فرقی نداره، ولی می‌تونیم این‌طوری فکر کنیم که این یعنی آزادیم که بریم دنبال ارزش‌هامون (مطمئنم اشتباه گفتم، امیدوارم مفهوم برسه ولی). من می‌ترسم برم دنبال ارزش‌های خودم. بعضی اوقات فکر می‌کنم اگه سینما نبود چی می‌شد؟ من این‌قدر تاکید داشتم که در و دیوار اتاقم پر باشه؟ یا فقط تصویریه که از فیلم‌ها و کتاب‌ها بهم رسیده؟ (فکر کنم باید مثال عمیق‌تری می‌زدم، ولی جدا دغدغه‌ام همینه.) ببین حتی، من یک نقشه‌ی پر از جزئیات دارم از اتاقم، و جدا به ندرت بهش نگاه می‌کنم. واقعا تنها استفاده‌ام این بود که با پگاه می‌خواستم چک کنم کجای آمریکا بهتره. واقعا غم‌انگیزه اگه بهش فکر کنی. اگه فیلم‌ها و کتاب‌ها نبودند، این‌قدر اصرار داشتم که شخصیت جالب‌تری می‌داشتم؟ احتمالا نه، احتمالا همین چیز یاسی‌ای که داشتم، می‌پذیرفتم و دست از سر خودم برمی‌داشتم.

کلش درباره‌ی اعتماد به خودته. یعنی می‌گم، کارهای زیادی هست که بقیه می‌کنند، و علاوه بر این، بقیه هر کاری که می‌کنند، خبرش قطعا به تو هم می‌رسه و در حالت شدیدترش، به تو هم فشار میارن که از راه اون‌ها بری. منم کاملا آماده‌ی رها کردن خودم و زندگی مطابق روش دیگرانم، so. و علاوه بر این، ذهن منم اصرار به درک همه داره. یعنی یکی از چیزهایی که باعث می‌شه این‌قدر بدم بیاد از یکی متنفر بشم، چون ول نمی‌کنم که، هی بررسی می‌کنم، هی نظرخواهی می‌کنم از بقیه که آیا اون‌ها هم بدشون میاد یا نه. 

بدم میاد از این همه طناب و زنجیری که روی خودم گذاشتم (می‌دونم جمله‌اش اشتباهه)، احساس خفگی بهم می‌دن جدا. در شرایط خوبم می‌تونم تحملشون کنم، ولی حتی اون موقع هم تحمل کردنشون فایده‌ای نداره. به‌خاطر همین از صبح زود خوشم میاد. جزوی از اون ساعات روز نیست که براش برنامه ریخته باشم و خودم رو مجبور کرده باشم که درس بخونم، کتاب بخونم، سریالی ببینم یا هرچی. می‌تونم کاری که دوست دارم، انجام بدم که تازه می‌بینم چقدر تجربه‌ی نادریه توی زندگی این چند ماه اخیرم. خلاصه قصد دارم تا حد امکان از این زنجیرها کم کنم. واقعا برام مهم نیست اگه قدرت تصمیم‌گیریم خرج لباس خونه‌ای باشه که بعد از حمام می‌پوشم یا هر جزئیات بی‌اهمیت دیگه‌ای، بشه. این هر لحظه حساب کردن زندگی بر مبناهای متفاوت واقعا خسته‌ام کرده، و مشخصا روش زندگی درستی برام نیست.

یک بار به پگاه گفتم حس می‌کنم یک جایی ایستادم و مردم دوروبرم در جهت‌های مختلف راه می‌رن. منم نمی‌تونم تکون بخورم. هر جهتی که مردم می‌رن، به نظرم معناداره. نمی‌تونم جهتی انتخاب کنم. اینم احتمالا به همون بند اول برمی‌گرده. دلم می‌خواد دورم خلوت باشه و ساعت شش صبح باشه تا بالاخره بفهمم که واقعا دلم به چی می‌کشه. برای الان، دلم به فرهنگ اروپایی می‌کشه.

۱

امشب Before You Go توی کافه پخش می‌شد.

صبح دیر بیدار می‌شم و غمگینم، صبح زود بیدار می‌شم و بازم غمگینم. من با غم مشکل زیادی ندارم. مشکل جدی‌ام با این بی‌علاقگی به همه چیه. به شکل مشخص‌تر، بی‌علاقگی‌ام به درس خوندن واقعا عذاب‌آوره. فکر کردن به خاطرات عذاب‌آورتر. امشب با احسان از جلوی یک رستورانی رد شدم به اسم «لیالی لبنان». وجود داشتن توی ماشینی که احسان داره رانندگی می‌کنه و به تک‌تک راننده‌ها فحش می‌ده (و البته حق داره، ولی من دارم زجر می‌کشم) خودش به خودیِ خود کشنده است. این رستوران هم که دیدم، یادم افتاد یک شبی بود که با فاطمه داشتم از کتابخونه برمی‌گشتم. شب‌ها، بابای فاطمه یا مامان من می‌اومد دنبالمون، چون خونه‌هامون نزدیک بود. اون شب وقتی من و فاطمه توی ماشین نشستیم، جعبه‌ی پیتزایی که روش نوشته بود لیالی لبنان هم دیدیم. فکر کردیم سرکاریه. همین‌طوری بازش کردیم و دیدیم یک پیتزای بزرگ و گرم توشه. نمی‌دونم شما تا حالا یک کنکوری غمگین و وحشت‌زده که ساعت یازده شب توی ماشین میفته و یک پیتزای بزرگ می‌بینه، بودید یا نه، ولی راستش حس خوبیه. حس محشری بود. خیلی خندیدیم. دلم برای فاطمه تنگ شده. ما دعواهای زیادی داشتیم که بیش از حد جدیشون می‌گرفتیم. مدت خیلی خیلی خیلی زیادیه که با من کسی جز فرزانه دعوایی نداشتم. می‌دونم دعوا داشتن اون‌قدر معیار خوبی برای ارزیابی زندگی نیست. ولی الان به نظرم معیار خیلی پرتی هم نیست.

دلم برای وقتی که مهرسا کوچک بود هم خیلی تنگ شده. خیلی بوی محشری می‌داد. دلم برای صبح‌هایی که قبل از زنگ اول با مونا و فرزانه توی راهروی مدرسه راه می‌رفتیم و در مورد موضوعات بی‌اهمیت حرف می‌زدیم هم تنگ شده. دلم برای خوشحال بودن تنگ نشده. یا مشتاق بودن. بیش‌تر همون‌جایی از The Office که مایکل می‌گفت یک دوربین گرفته که از لحظات خوب زندگیش عکس بگیره، و توی سال قبل فقط چند دقیقه تونسته فیلم بگیره. و نه این که لحظه‌ی خوبی نیست. صرفا من توشون نیستم؛ می‌فهمی؟ 

۴
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان