یکی از چیزهایی که این اواخر بهش رسیدم اینه که یکی از اهدافم اینه که طبق ارزشهای درونی زندگی کنم. یا حداقل بدونم کدوم ارزشهام درونیه، کدومهاشون بیرونی. مثلا الان دوست ندارم کتاب بخونم. دوست دارم، ولی وقتش میره برای چیزهای دیگهای که بیشتر دوست دارم. گاهی عذاب وجدان میگیرم ازش که اصلا معقول نیست. چون یک فعالیتهایی هست که هم برام بهتره، هم لذتبخشتر، پس چرا باید عذاب وجدان داشته باشم؟ بهخاطر همین ارزش بیرونیش و نمایی که داره.
الهام یک پستی نوشته که میگه هی نگو اوکیه اگه فلان چیزی که شروع کردم، رها کنم. حالا من حتی با خودمم نمیگم، اینقدر برام رها کردن چیزها مقبوله که ذرهای عذاب وجدان نمیگیرم. نه هر چیزی، ولی وقتی میبینم چیزی جالب نیست یا فایدهای نداره، رهاش میکنم. ولی خب، درست میگه تا حدی. میدونی، برای من تصویر ساختن بهترین راهه. مثلا تصویر چیزهای رها شده اذیتم نمیکنه، چون زیبا و شاعرانه و هیجانانگیزند. ولی تصویر چیزهایی که بهشون پایان دادم، عذابآوره، چون شلختهترین پایانهای ممکن رو دارم. توی شروع و ادامه خوبم، ولی به پایان میرسه، چیزهایی که پایان داشتند، پایان دلخواهی نداشتند، اما چیزهای رها شده زیبائند. کلا باید یک دستی به تصویرهای ذهنیم بکشم.
غم اذیت نمیکنه، هیچوقت فکر نمیکنم فلان روزی که غمگین بودم الان ناراحتم میکنه، چون غم بیشتر زیباست. اما روزهایی که از فرط آهنگ نداشتن، سراغ آهنگهای دبیرستان میرم، اذیت میکنند. دوست ندارم کلا وجود داشته باشند. داشتم میگفتم من هنوز اون روزی که ساعت دوی ظهر بیدار شدم یادمه، و هنوز دارم از دست خودم حرص میخورم. روز مذکور توی تابستون پارسال بود. اگه کل اون روز درس نمیخوندم، یادم نمیموند و اگه یادم میموند، الان از فکرش ناراحت نمیشدم. دوست دارم زندگیم یک چارچوب پایه داشته باشه. واژهاش چیه؟ کلا خیلی قعر و قلهای وجود نداشت. این چیز شبیه به افسردگی گاه به گاه نبود.
دقیقا همینجاهاست که اثرات نبودن عشق برام مشخص میشه. که اگه احساسات قویای داشتم برای یک نفر، هر جور شده بلند میشدم. ولی بهخاطر خودم، نه. بهخاطر تصور آزمایشگاه بعدا، نه. دلیل و جهتی که قبلا هر لحظه داشتم، الان نمیبینم. اصلا هم زیبا نیست. فقط دوست دارم زودتر حل بشه. هدفم دقیقا اینه که روزهایی نباشه که ساعت هشت و نیم بیدار میشم و از بس احساس خالی بودن دارم که دو ساعت در همون حال بمونم و دلیلی پیدا نکنم برای بلند شدن.