امروز وسط عذاب کشیدن یاد همین مقاله افتادم. این که یک تصویری از زندگی ایدهآل دارم، که صبح ساعت شش بلند میشم، اخبار علمی میخونم، درس میخونم، زمان استراحت ورزش میکنم و میوه میخورم. یک روز مهاجرت میکنم. دکترا میگیرم. استاد دانشگاه میشم و تصویر سرراستیه؛ اجازهی هیچ انحرافی نمیده. هر انحرافی از این تصویر و این مسیر، بهم استرس میده، و نباید اینطور باشه. زندگی هیچوقت اینقدر سرراست نیست و منم الان وسط ابرم. درست نیست که اینقدر از دست خودم عصبانی باشم.
امتحانهام تموم شد، و برای اولین بار حس میکنم خیلی خوب از پسش براومدم. استراحتم هم کردم. برنامهام برای تابستون اینه که آهسته و پیوسته فیزیولوژی بخونم، توی آمار و ریاضی غرق بشم و به زیست سلولی خوندن ادامه بدم. رانندگی بهخاطر کرونا وضعیتش نامعلومه. باید برای آیلتس بخونم و کارهای مربوط به مهاجرت انجام بدم (دقیقا مشخص نیست چی)، قراره با همکارانم فیلمهای بینالمللی ببینم، قراره کلی عکس بگیرم، قراره خیلی زیاد با صبا برم بیرون و آیسپک شکلات بخوریم، و دلم میخواد کمتر به خودم بابت مطابق اون تصویر ایدهآل نبودن سخت بگیرم. عوضش تا جایی که میتونم، تلاش کنم و شجاع باشم و کارهایی که قراره انجام بدم، تا پایان برسونم. پایان باشکوه، نه sloppy.