I want to be loved, because I don't know how to like the shape of me

چیزی که اخیرا راجع به خودم فهمیدم، اینه که خیلی ذاتا مغرورم به خودم. «مغرور» واژه‌ی درستی نیست البته. منظورم اینه که نظر خودم خیلی به نظرم بهتر از همه است :)) ربطی به خودشیفتگی نداره حتی، صرفا چون به چیزهای نامعمولی فکر می‌کنم همیشه، و می‌بینم اطرافم آدم‌های کمی روی این چیزها فکر می‌کنند، دیگه عادت کردم که به نظرم خودم در این زمینه‌ها اعتماد کنم. یا مثلا، تا قبل از دانشگاه، عادت کرده بودم که باهوش‌تر از متوسط باشم. مثلا اگه توی کلاسمون یک موضوعی تدریس می‌شد یا یک مسئله‌ای طرح می‌شد، من جزو اولین افرادی بودم که می‌فهمیدمش. چیزهای دیگه‌ای هم بود؛ مثلا این که بزرگ‌تر از سنم بودم به صورت کلی، که باعث می‌شد کارهای احمقانه‌ی کم‌تری کنم. می‌دونی، مخلوط همچین عواملی.

بعد نمی‌دونم حتی به این ربطی داره یا نه، ولی مثلا اگه کاملا راست‌گو باشم، اگه شما فیلم یا آهنگی یا هر چی به من معرفی کنید، احتمالش نسبتا کمه که من برم دنبالش. اصلا به‌خاطر این نیست که سلیقه‌تون رو قبول ندارم یا هرچی. صرفا نمی‌دونم، یک جورهایی به نظر بقیه بی‌اعتمادم؟ نمی‌دونم سرچشمه‌اش چیه.

همچین چیزهایی شاید قبلا توی دبیرستان با اون همه افراد متفاوت که شاید واقعا اکثرا قبولشون نداشتم، مکانیسم مفید یا حداقل خنثایی بود، اما الان فقط داره بهم آسیب می‌زنه انگار. اطرافم انسان‌های خیلی شبیه‌تری هستند که می‌تونم ازشون یاد بگیرم. اگه پرت‌تر و فراموش‌کارتر از انسان‌های اطرافم نباشم، قطعا باهوش‌تر نیستم. حتی صبا از من عاقل‌تره و این واقعا غم‌انگیزه، چون اگه من دیگه حتی عاقل نباشم، قطعا گم می‌شم در نهایت بین این انسان‌ها.

چند روز پیش مائده می‌خواست فیلم ببینه و بهش یک فیلمی معرفی کردم و با توجه به تعصب خودم نسبت به پیشنهادهای بقیه، توقع نداشتم که مائده هم بره دنبالش. ولی مائده گفت که داره دانلودش می‌کنه :))) یعنی واقعا برام صحنه‌ی عجیبی بود. خیلی هم خوب بود یک جورهایی. این که از تجارب بقیه استفاده کنی و اعتماد داشته باشی بهشون، خیلی چیز مفیدی به نظر میاد.

داشتم می‌گفتم که کاش یک خواهر بزرگ‌تر (این‌چا به خودم گفتم که «سارا، جنسیت‌زده نباش» و داشتم می‌نوشتم «خواهر/برادر» که یادم افتاد من سه تا برادر بزرگ‌تر دارم ((:) داشتم. این زندگی داره خیلی پیچیده‌تر از اونی می‌شه که من بتونم از پسش بربیام و یک نفر که بیش‌تر از من بدونه و بتونم باهاش در مورد این چیزها حرف بزنم، حقیقتا می‌تونه کمک بزرگی باشه.

۰

David won't you let me know if there's any other way

مشکلاتم با خوابیدن از هیچ‌کس پنهان نیست. گاهی اوقات فکر می‌کنم شاید من دارم پیچیده‌اش می‌کنم، ولی بعدش می‌بینم واقعا پیچیده است. البته منم با گوش دادن به پادکست ترسناک قبل از خواب پیچیده‌ترش می‌کنم. ولی چی کارش کنم؟ واقعا فقط امیدم به یک ماجرای جناییه که هیجان بپاشه توی زندگیم. مدل ایده‌آلم اینه که من یک ساعت خاصی می‌رم توی تختم، یک ربع بعدش خوابم می‌بره، هشت ساعت بعدش هم بیدار می‌شم و از تختم بلند می‌شم. می‌بینی؟ واقعا خواسته‌ی زیادی نیست. ولی نه‌خیر، من در هر ساعتی برم توی تختم، باید دو ساعت بعدش به خواب برسم. فرقی هم نداره چقدر خسته باشم. اگه شانس بیارم و بخوابم و کابوس نبینم. یا بابام سر صبح گردو نکوبه. 

امروز طرحی رو به مامان و بابام ارائه دادم که توش ساعت ده بخوابیم که بعدش من ساعت شش بیدار بشم. می‌دونم خیلی احمقانه است که وقتی ساعت هشت بیدار نمی‌شم، هدف بذارم که ساعت شش بیدار بشم، ولی یک جورهایی امیدوارم که از فرط احمقانه بودن جواب بده. اقدام دیگه‌ام هم همکاری با صبائه. صبا وحشیه و از هیچ فرصتی برای آزار من چشم‌پوشی نمی‌کنه. امیدوارم صبح‌ها با هم بیدار بشیم و بریم روی پشت بوم قهوه بخوریم. می‌دونی، یک جور سبک زندگی دیگه است کلا، امیدوارم دنیا توی اون ساعات زیبا باشه و یک تغییر بنیادی توی زندگیم ایجاد بشه.

امروز صبح که بیدار شدم می‌خواستم گریه کنم. که چیز عجیبی نیست، چون من هر روز صبح دوست دارم گریه کنم. این اواخر کلا هم در بی‌حوصلگی عمیقی‌ام که حقیقتا کمکی به این جریان نمی‌کنه. چون بیدار می‌شم و هیچ دلیلی پیدا نمی‌کنم که از تخت بیام بیرون. نمی‌دونم چرا این‌قدر بی‌حوصله‌ام. توی یک از دره‌های قرنطینه‌ام فکر کنم. این که هر روز صبح به زور میام بیرون و دیر شروع می‌کنم و به زور ادامه می‌دم، به‌خاطر اینه که خودم رو دوست دارم. می‌دونم به زودی قراره از این حالت دربیام و به اون حالت sunshineطور برسم و اون سمتم پرانرژیه و برای هر چیزی توی این دنیا مشتاقه و خیلی هم نگرانه و وقتی ببینه من این همه مدت تلاش نکردم، قراره ناراحت بشه یکم. منم دوست ندارم که ناراحت بشه. چندین آدم توم هستند، و اون‌قدر خوش‌شانس بودم توی زندگیم که خیالم جمع باشه وقتی کنترل اوضاع و جهت دادن به زندگیم دست همین sunshine باشه.

۰

یک روز که با هم توی ماشین نشستیم و دارم رانندگی می‌کنم و داری غر می‌زنی، برات تعریفش می‌کنم که ببینی من توی چه دیوونه‌خونه‌ای بزرگ شدم.

داشتم اتاقم رو تمیز می‌کردم و فکر می‌کردم که یک خاطره‌ی دور اومد توی ذهنم. مامان و بابام و تقریبا تمام فامیل‌هامون اهل سنت‌اند. (شخصا مسلمون هم محسوب نمی‌شم احتمالا) و توی تمام دوران تحصیلم مخفیش می‌کردم و خیلی هم می‌ترسیدم وقتی کوچک‌تر بودم. نه این که بترسم کسی کاریم کنه، فقط نکته‌ی خجالت‌آوری بود انگار. بعضی اوقات هم غم‌انگیز. خاطره‌ام این بود که اول راهنمایی که من همچنان با آتئیسم آشنا نبودم و پیش‌فرض این بود که من هم باید یکم مومن باشم، یک مدرسه‌ی قرآنی بعد از کلاس‌های مدرسه‌مون بود، که فکر کنم من اصلا به‌خاطر این توش ثبت‌نام کردم که فرزانه هم ثبت‌نام کرده بود. و مدرسش یک زن جوون خیلی مذهبی بود (طبعا) که البته انسان خوبی بود، ولی چیزهای ترسناک و تحقیرآمیزی راجع اهل سنت می‌گفت. منم بچه بودم، و در این حد مخفیش می‌کردم که فرزانه تا پیش‌دانشگاهی‌مون نمی‌دونست. در درون می‌ترسیدم و تلاش می‌کردم به روی خودم نیارم که کسی نفهمه :))) خدایا، الان که بهش فکر می‌کنم هم‌زمان خیلی غم‌انگیز و بامزه است. یازده سالم بود و گناه داشتم.

یک خاطره‌ی دیگه هم بود، کلاس چهارم دبستان که بودم، بازم بحث اهل سنت شد سر کلاس، و جلوییم یهو برگشت و آروم گفت «می‌شه من یک چیزی بهت بگم؟ من سنی‌ام.» و منم آهسته گفتم «عه! منم!» خیلی احساس آسودگی کردم یهو. کلا توی هر مقطعی براساس فامیل‌ها و اصالت‌ها با بعضی از افراد دیگه که سنی بودند آشنایی داشتم. سر کلاس‌های دینی که بحث‌های تحقیرآمیز می‌شد، به هم نگاه می‌کردیم. یعنی دیگه توی دبیرستان اهمیتی نمی‌دادیم، ولی وضع عجیبی بود.

۱

در ستایش دیدن دنیا

من آن شرلی نیستم ولی سال‌ها فانتزی خوندن به هر حال یک تاثیری توم داشته و حالا، وقت‌هایی که حوصله‌ام سر می‌ره (که در این یک سال اصلا نادر نبوده) فکر می‌کنم که «فکر کن چقدر جالب می‌شد اگه یک اژدها از پشت اون ساختمون بیرون می‌اومد.» نمی‌دونم، هنوز منتظر آخرالزمانی‌ام که خودم (یک موجودی که با آلفا تفاوت‌های خیلی خیلی فاحشی داره) زنده می‌موندم و یک کوله‌پشتی داشتم که توش وسایل بقام بود و یک سری آیتم‌های شخصی بود که هرازگاهی بهشون خیره می‌شدم. یک سری دوست پیدا می‌کردم که اولش فقط دعوا می‌کردیم، و به تدریج به هم خیلی نزدیک می‌شدیم، و آره دیگه، تنها مشکلم با این سناریو اینه که مشخص نیست پس کی می‌تونم برم دوش بگیرم و آیا موهام قراره کل مدت چرب باشه؟ اگه موهام چرب باشه، خودکشی می‌کنم، اصلا کارم به مبارزه با بقیه نمی‌رسه.

این بندی که نوشتم ذره‌ایش اغراق نبود. واقعا گاهی اوقات فقط دوست دارم کل این زندگی منظم و برنامه‌ریزی شده در هم بپاشه. تجربه ثابت کرده که وقتی همچین هوس‌های عمیق و دردناکی دارم، یعنی به مدت طولانی‌ای، به یکی از نیازهام توجهی نکردم. مثلا مثل ضعف کردن. وقتی هم ضعف می‌کنی، بهترین راه اینه که آهسته غذا بخوری و غرق نشی توش. مثلا من الان به یک مجموعه‌ی فانتزی نیاز دارم. که ابدا مشخص نیست قراره از کجا بیارمش. در قدم بعد، به سفر. که خب درباره‌ی اون خیالم راحته چون ابدا من با این خانواده قرار نیست هیچ‌وقت پام به هیچ‌جایی از دنیا برسه. این موضوع یادم انداخت که بابام قول داده بود آخر اردیبهشت با هم بریم رشت. بله.

می‌دونی عزیزم، من واقعا گاهی اوقات که به مامان و بابام نگاه می‌کنم می‌ترسم. یعنی نمی‌دونم، در جامعه افراد اثبات‌شده‌ای هستند، ولی حقیقتا خیلی اوقات شبیه افراد بزرگسال نیستند. فکر می‌کنم که نکنه منم وقتی بزرگ شدم، همچین اشتباهات فاحشی کنم. این‌جا از این شاکی‌ام که هیچ‌وقت مسافرت نمی‌رن. یعنی می‌گم من همین‌طوریش دو سال تهران بودم و همچنان برج میلاد ندیدم. واقعا این که در آینده هم هر پنج سال یک بار برم مسافرت محتمله. این‌ها همه‌اش تقصیر استاد زبانمه. هی از سفرهاش می‌گه و منم یادم میفته که چقدر هیچی ندیدم. در مورد این کاری به ذهنم نمی‌رسه واقعا، فقط دعا می‌کنم بعدا یادم بمونه. شاید بتونم در قدم اول هر هفته با فرزانه نرم یکی از سه جایی که توی مشهد دوست داریم. ولی nah. حرف زدن ازش به مراتب راحت‌تر از واقعا ماجراجو بودنه.

۳

Rivers and Roads

تازگی‌ها به شکل هیجان‌انگیزی شجاع‌تر شدم. یعنی کلا من همیشه ایده‌های احمقانه زیاد داشتم، ولی توی این چند سال بزرگسالی، اکثرا سرکوبشون می‌کردم. الان این شکلیه که می‌گم «فکر کن چقدر احمقانه می‌شد اگه فلان» و بعدش انگار این trigger باشه و بارنی‌طور می‌گم Challenge accepted، می‌رم و انجامش می‌دم. من واقعا مدت زیادیه که دارم تلاش می‌کنم شجاع باشم، و لذت‌بخشه که می‌بینم جواب داده. خوشحالم که می‌تونم شبیه خودم باشم.

یکی دیگه از اهدافم این بود که سر کلاس زیاد سوال‌های هوشمندانه بپرسم. خیلی جالبه که چه هدفی مثل این، و چه هدفی مثل شجاع بودن، واقعا صرفا با تصمیم گرفتن عملی نشدند. باید کلی تلاش می‌کردم براشون. اینم خیلی هدف پرمانعی بود. مانع اول اینه که باید سر کلاس‌ها باشم در قدم اول. که خب این مانع برطرف شده و من خیلی وقته که مثل یک انسان بامسئولیت و بااراده سر همه‌ی کلاس‌هام حاضرم. (یک بار این‌جا نوشته بودم که دوست دارم آدمی باشم که فارغ از این که حالش چطوره، سر کلاس‌ها حاضر می‌شه.) مانع دوم عمیق گوش کردنه. که با این هنوز درگیرم. این که اولا یک موضوع برام نسبتا مفهوم باشه و بعدش خودم بگیرمش و از ابعاد مختلف بهش نگاه کنم، واقعا فرآیند رایجی در گوش دادن من سر کلاس‌هام نیست. بخشیش بی‌تمرکزی خودمه، بخشیش اینه که من با فردی کلاس دارم که کلا لحن براش مطرح نیست. هیچ فراز و فرودی توی صداش نیست. نمی‌دونم تا حالا تجربه‌اش کردید یا نه، ولی یکم شبیه جهنمه. 

یک بخش از مشکلات رسیدن به این هدف، خود هدفشه. در راستای این که سوالات بهتری بپرسی، باید اولا سوال بپرسی. یعنی این‌طوری بیان کردن هدفم، بیش‌تر از این که باعث بشه من سوالات بهتری بپرسم، باعث شده سوالات خوبی هم که دارم، یا به هر حال سوالی که دارم و برای پیشرفت توی مبحث لازمه که بپرسم، نپرسم. به هر حال دارم توش موفق می‌شم. ولی هدف کوچک بامزه‌ای بود.

 

داشتم با فرزانه حرف می‌زدم، و فکر کردیم که این‌طوری هدف گذاشتن خیلی بهتر از هدف‌گذاری‌های رزومه‌ایه. چون مثلا به شانس وابسته نیست. یا قابل اندازه‌گیریه تا حد زیادی. سیستم سالم‌تریه کلا. امروز خوش گذشت. خیلی بیش‌تر با آدم‌هایی که دوست دارم، حرف می‌زنم. خیلی عمیق‌تر و مفیدتر درس می‌خونم. جزوه‌های زیبایی دارم. امروز می‌خواستم به سال بالاییم پیام بدم و دوست نداشتم به فامیل صداش کنم و یکم درگیر این موضوع بودم و همون موقع داشتم با سجاد حرف می‌زدم و بهش گفتم «فکر کن بگم سلام حسن» (مثلا اسم سال بالایی‌م «حسن» باشه) و سجاد هم تایید کرد احمقانه است یکم. ولی در نهایت، گفتم، احمقانه بودن trigger محسوب می‌شه. منم نوشتم «سلام حسن». می‌دونم شاید احمقانه و کوچک به نظر برسه، ولی واقعا جالبه که خودت باشی. واقعا جالبه که به خودت اعتماد داشته باشی.

 

چند روز پیش دیدم یک استادی یا یک همچین چیزی توی توییتر گفته بود که یک نفر از دانشجوهاش ازش پرسیده حالش چطوره و می‌گفت چقدر این کار خوشحالش کرده، چون کسی به این فکر نیست که توی این اوضاع به اون‌ها چی می‌گذره. عمیقا اون دانشجویی که همچین چیزی پرسیده، برام جالبه. ترکیب این حجم از مهربونی و شجاعت. اهداف بعدی زیادی دارم. این که ورزش کنم دوباره، چون حس می‌کنم با این روند قطعا قراره به مشکل بخورم. تغذیه‌ی بهتری داشته باشم. کم‌تر فکرم درگیر مسیر بقیه باشه. 

۳

Roots

شاید غیرمنطقی یا نادرست باشه، ولی معیار من برای درست بودن موقعیتم، تایید خود دبیرستانیمه. می‌گم اگه خود دبیرستانیم با خود الانم مواجه می‌شد، قبولش داشت؟ اگه آره، خیالم راحت می‌شه و ادامه می‌دم. 

۱

684

  • می‌دونی مشکل اساسیم اینه که هی تلاش می‌کنم از دید سوم شخص به خودم نگاه کنم. نمی‌دونم بقیه چطوری‌اند. یک ویدئویی یک بار دیدم که می‌گفت وقتی با یک فرد خیلی خفنی دارید حرف می‌زنید و دوست دارید توجهش رو به خودتون جلب کنید، در قدم اول فکر کنید که آیا شما اصلا از این آدم خوشتون میاد و چه نظری دارید راجع بهش خلاصه؛ که خیلی برام جالب بود. یعنی رابطه‌ای که من دارم با همه‌ی انسان‌ها شکل می‌دم، خیلی از این فرم استاندارد دوره. منطقا باید این‌طوری باشی که تو خودتی، بدون استرس و بدون تلاش برای بهتر کردن خودت، و طرف مقابلت هم خودشه، و تو به این فکر می‌کنی که آیا از این طرف خوشت میاد یا نه، و تصمیم‌گیری و فکر کردن درباره‌ی این که آیا طرف مقابل از تو خوشش میاد و دوست داره ادامه بده به ارتباط، برای طرف مقابلته. 
  • داشت می‌گفت که «یک محیط برای خودتون بسازید» و در اون لحظه با وجود این که مفهوم قدیمی‌ایه، ولی خیلی برام الهام‌بخش بود. مخصوصا این که من اول راهم و می‌دونی، انگار مثلا تزئین کردن خونه است. می‌تونی با دانشمندهای محشری ارتباط برقرار کنی، می‌تونی توی جمع‌های علمی جا باز کنی و فقط نه توی علم.  من بازم دارم تام رزنتال گوش می‌دم و می‌نویسم و بازم آروم‌ام. همچین چیزی، می‌دونی، یک محیط درست کنی که وقتی دوست داری سقوط کنی و خودت برای خودت کافی نیستی، مراقبت کنه ازت. و اتفاقا من فرد مناسبی‌ام برای محیط ساختن. هر بار لپ‌تاپم روشن می‌شه و پس‌زمینه‌ی زیبا و محشری که بعد از چهل و پنج دقیقه گشتن می‌بینم، یک درجه روشن‌تر می‌شم. آهنگ‌هام برام صرفا نویز نیستند. فیلم‌هایی که می‌بینم برای پر کردن وقت نیستند. کانال‌هایی که تو تلگرام می‌خونم، یا وبلاگ‌های این‌جام، یک تاثیری روم دارند. 
  • حس می‌کنم تلاشم برای مهربون بودن واقعا داره جواب می‌ده. کم‌تر قضاوت می‌کنم و بیش‌تر درک می‌کنم. جالبه که رفتار خارجیم فرقی نکرده، چون جنبه‌ی تهاجمیم معمولا پنهانه و توی خودم می‌ریزم (یا این‌جا غر می‌زنم)، بنابراین سودش داره به خودم (و شما) می‌رسه که از این نظر بیش‌تر در صلحم و کم‌تر از دست دیگران حرص می‌خورم.
۱

Marathon

این هفته‌ها یکم سخته. صبح زود بیدار می‌شم، ولی دو ساعت طول می‌کشه که از تخت بلند بشم. از درس خوندن خسته نیستم. فقط دلم دریا می‌خواد، یا کویر، حتی کافه‌های مشهد؛ یک چیزی خارج از این خونه. و کاریش هم نمی‌تونم کنم طبعا. هر روز منتظرم فرداش بهم خوش بگذره. نه این که چیز خاصی اتفاق بیفته، صرفا خوب باشم. امروز خوبم، احتمالا چون بالاخره سایه‌ی پروپوزال روی سرم سنگینی نمی‌کنه (مطمئنم ساختار این جمله غلطه) و امروز کلاس روش تحقیقی داشتم که راجع به پروپوزال نبوده. واقعا جالبه که این کلاس این‌قدر آروم و خوشحالم می‌کنه.

استادمون مذکره و اکثر بچه‌هامون هم مذکرند. امروز یک چیزی خوندیم راجع به این که motherhood و گردوندن یک آزمایشگاه چطوری همراه با هم قابل مدیریت‌اند*. مقاله‌اش طوری بود که به درد هر فردی که مشغله‌های زیادی داشت، می‌خورد، ولی اولش ما همه‌مون یکم متعجب بودیم. خیلی لحن مقاله‌اش آروم بود. جدا این جور چیزها اثر شفابخشی روی من دارند. یک بار بود که بعد از هفته‌های شلوغ رفته بودم کتاب‌فروشی و همین‌طوری داشتم در آرامش خاطر وقتم رو هدر می‌دادم و حس می‌کردم باطریم داره پر می‌شه. فکر کردم که خدا، من دوست ندارم کل روز در حال تحقیق و پژوهش باشم. واقعا دوست ندارم. نویسنده‌ی مقاله می‌گفت که باید رویاها و فلان به هدف ملموس و کوتاه مدت تبدیل بشه، انجامش بدی و بعد حتما و قطعا به خودت جایزه بدی. فکر کردم می‌تونم همچین کاری کنم، و بعد برای جایزه به خودم ولگردی توی کتاب‌فروشی جایزه بدم. واقعا زیبا می‌شه.

صبا چند روز دیگه امتحان مرحله دو داره و من واقعا استرس دارم. بخشیش به‌خاطر خوشحالی صباست، ولی بخشیش هم به‌خاطر این که اگه قبول بشه، من یک ارتباط خانوادگی با نجوم پیدا می‌کنم. فکر کن. ممکنه خواهر کسی باشم که اخترفیزیک می‌خونه. واقعا محشره عزیزم. صبا هم مثل منه، وقتی استرس داشته باشه، فلج می‌شه. قبلا می‌خوند کلی، الان ولی توی خونه سرگردونه. امروز کلی تلاش کردم بهش روحیه بدم و فکر کنم مفید بود. روحیه دادنم به جای زیادی نرسید، ولی شبیه احمق‌ها بودم و صبا تحقیرم کرد و به نظرم این بهش انرژی خوبی داد. بهش می‌گم قبول می‌شه و فریاد می‌زنه که همچین چیزی نگم، چون اگه نشه چی. به نظر من هیچ چیز خاصی نمی‌شه. خودِ آینده‌ات تو رو بابت شوق و امیدت مسخره نمی‌کنه. فکر کنم مهربون‌تر از این حرف‌هاست.

داشتم می‌گفتم، آره، هر روز امیدوارم روز بعد بهتر باشه و مدل «از شنبه» نیستم، هر روز تلاش می‌کنم بخونم ولی خب، چندان با رضایت خاطر نیست. یک روز موهام چربه، یک روز گلدونم معلوم نیست چه‌شه، بقیه‌ی بهانه‌هام هم به همین اندازه بی‌چیزند. ولی خب، الان خوشحالم و تام رزنتال گوش می‌دم و خوبه.

 

می‌خواستم بگم دوست دارم کم‌کم توی دیدم به زندگیم کم‌تر از یک شاخه به شاخه بپرم. می‌دونی، یعنی مثلا این از انسان‌هایی نباشم که تمام توانشون رو می‌ذارند برای یک کاری، بعدشم شاکی‌اند که چرا زندگی‌شون چندبعدی نبوده. (البته این سناریو برای من غیرممکنه.) یعنی می‌دونی، انگار توی هر لحظه هر چیزی که ندارند، می‌شه ارزششون. بعضی اوقات آدم تجربه‌ای نداره و طبیعیه، ولی این انسان‌ها تجربه‌اش رو دارند و بازم توی دیدشون به زندگی هر لحظه یک چیزی ارزش می‌شه.

یک زمانی که از دست خودم شاکی بودم، داشتم به فرزانه می‌گفتم که دوست داشتم از این انسان‌های متمرکز باشم که رباتی درس می‌خونند (نه این که سرد و بی‌احساس باشند، صرفا مثلا وقتی لازم باشه درس بخونند، درس می‌خونند و سرش دراماتیک نیستند.) بهش گفتم که هیچ امتیازی توی وضعیت خودم نمی‌بینم. فرزانه گفت به نظرش وضعیت من خیلی بهتره. من هم خودم در اعماق وجودم از موجود دراماتیک و حواس‌پرت و ادامه‌دهنده‌ای که هستم، خوشم میاد. فقط جراتش رو ندارم که ازش دفاع کنم، نه حتی پیش خودم. 

نباید یک سری ارزش داشته باشم و به محض این که یکم احساس ناکامی کردم، کلش رو بکوبم. خیلی بزدلانه است. و عزیزم we don't do that here.

* بچه‌ها من این‌جا چیزهای آکادمیکی که پیدا می‌کنم می‌ذارم. 

۴

This one's for believing

توی آکادمی یک سری افراد هستند که بهشون می‌گیم rising star. از این افرادی که جوون‌اند، باهوش و محشرند و کلی مقاله‌های جالب دارند و مشخصه آینده‌ی درخشانی در انتظارشونه. این افراد عمیقا برام جالب‌اند و مشکل اینه که اگه ازم بپرسی آیا دوست دارم همچین فردی باشم، می‌گم «آمم، آره، حتما». کاملا بی‌علاقه. از خودم می‌پرسم چی هست که عمیقا بخوایش توی این محیط. اکثر اوقات هم به نتیجه‌ای نمی‌رسم.

امروز لینکدینم رو چک کردم و یک پستی بود که یک نفر گفته بود figure مقاله‌اش به عنوان طرح جلد یک ژورنال معروف انتخاب شده. و فکر کردم خدایا، همچین چیزی. در قدم اول از خودم تحسین و تقدیر به جا میارم که حسودی رو به الهام تبدیل کردم (واقعا بهترین رویکرد موقع چک کردن لینکدین) و دو این که من دوست دارم محتوای درست و دقیق تولید کنم. این تصویر پایینی مربوط به حرف‌های یکی از نوبلیست‌هاست (Tasuku Honjo) و هر بار دیدنش عمیقا به من حس خوبی می‌ده. می‌دونی، چون ارزش‌هایی‌اند که من عمیقا قبولشون دارم. و بسته به چیزهای بیرونی نیست.

من می‌تونم یک روز دیر بیدار بشم و دیر صبحانه بخورم و در غم غرق باشم و بعدش به این نگاه کنم و بشینم سر درسم. مثل الانم کاملا پریشون باشم و بهش نگاه کنم و فکر کنم چیزی که این‌جا واقعا مهمه، اینه که من دارم شجاعت به خرج می‌دم. وقت‌هایی که فقط به‌خاطر ساعت مطالعه می‌خونم، به این نگاه کنم و بگم «سارا اگه می‌خوای استراحت کن، برو استراحت کن، اگه هم می‌خوای درس بخونی، جوری که شایسته است درس بخون.» من دوست دارم همچین فردی باشم. این چیزیه که عمیقا و با تمام وجودم دوستش دارم. این که همچین فردی بشم. چون این شکلی نیست که من صرفا تصمیم بگیرم که بشم، و یهو شده باشم. باید تلاش کنم دقیق‌تر باشم، بیش‌تر تلاش کنم، بیش‌تر فکر کنم، منظم‌تر باشم، به چیزهای بی‌فایده‌ی ‌کم‌تری فکر کنم و با آدم‌های زیبای بیش‌تری در ارتباط باشم که یادم نره. 

۲

Faith

بچه‌های کلاسمون ازم تصویر عجیبی داشتند همیشه؛ که توش من کسی بودم که همیشه برای همه چیز آماده‌ام و هر روز حداقل دوازده ساعت درس می‌خونم. قصدشون از این تصویر، ستایش من نبود؛ داشتند مسخره‌ام می‌کردند. ولی به‌عنوان کسی که داره واقعا تلاش می‌کنه که دانشجوی خوبی باشه و بازم نمی‌تونه، این تصویر واقعا بهم آرامش می‌داد. اگه تصویر واقعی‌تری از من داشتند احتمالا می‌دونستند من خیلی وقت‌ها چیزهایی که دوست ندارم عقب میندازم، دیر بیدار می‌شم، زود بیدار می‌شم و برای دو ساعت توی تختم می‌مونم، که نمره‌هام با عالی تفاوت واقعا زیادی داره و ساعت مطالعه‌ام با دوازده ساعت تفاوت زیادتری. ولی همون موقع که بحثش رو پیش می‌کشیدند، من حس خوبی داشتم. می‌دونی، واقعا همون فردی می‌شدم که اون‌ها تصور می‌کردند.

فکر می‌کنم که حیفه که فرزانه درس نخونه و من بخونم. چیزهای زیادی به خودم نسبت می‌دم. این که نمی‌تونم تحت استرس کار کنم، نمی‌تونم توی امتحان تشریحی خوب باشم، نمی‌تونم فلان، نمی‌تونم بیسار. چیزهای به‌شدت نادری‌اند که من توشون به خودم واقعا باور داشته باشم. به فرزانه می‌گم که به نظرش آیا من می‌تونم سال بعد آمریکا باشم، و می‌گه آره. می‌گه نباید این‌قدر بهش فکر کنم. می‌شه مثل سال کنکورم که اون همه فکر کردم که آیا می‌تونم تک‌رقمی بشم یا نه، و الان می‌بینم کاملا می‌تونستم و باید به جای اون همه شک، یکم ایمان می‌داشتم. 

می‌دونی، من بیش‌تر از این که به ساعت مطالعه نیاز داشته باشم، به فکرهای خوب نیاز دارم. نیاز دارم باور کنم. این برچسب‌هایی که طی سال‌ها به خودم زدم، کم‌کم بکنم. شاید من ته دلم دوست دارم GRE بدم. وقتی تمرین حل می‌کنم، یک حس محشری دارم. می‌دونی، باور داشتن این شکلی نیست که تو بتونی بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای یهو چیزی رو باور کنی. باید یک حسی داشته باشی که مقدمه‌ی اون باور باشه. من الان همچین حسی دارم. بعد مدت‌ها. کاش مامانم بیدار باشه و با هم سحری بخورم. هیچ ایده‌ای ندارم که اذان صبح کیه.

از اون پست‌هایی که دیگران براش عنوان می‌زنند «موقت» ولی من اگه بزنم، قطعا یادم می‌ره پاکش کنم و بعدا یکم مسخره می‌شه.

استراتژی من توی خونه‌مون برای مدت زیادی این بوده که نامرئی باشم. یعنی خودم مشکلی مطرح نکنم و توی مشکلات بقیه هم دخالت نکنم و بذارم طبق روند خودشون پیش برن؛ درست شبیه گرگ توی Me and Earl and the Dying Girl، چون اگه من کاری کنم قطعا تمامش قراره روی سر خودم بریزه. متاسفانه من الان مرئی شدم یک لحظه و امیدوارم همه فراموشش کنند.

۳

Unknown is king, Your eyes will bring all you need to survive

امروز مجموعا شاید بیست بار با تمام قدرتم زده باشم روی سرم. دوست داشتم دلیلش نفرت از خودم یا جنونم از دست صبا بود، ولی نه خیر، سه روزه یک مگس ولم نمی‌کنه و امروز دیگه کل مدت توی گوشم بود. از طرف دیگه هم روش تحقیق چهره‌ی واقعیش رو آشکار کرد، و من مجبورم در عرض چهار روز یک پروپوزال بنویسم. باورت می‌شه؟ سخت‌ترین قسمتش انتخاب موضوعه. یک بار حنا می‌گفت یکی از گرایش‌های معماری توی فوق لیسانس، معماریه، و منم همچین چیزی برای خودم نیاز دارم. برم جلو و صرفا هر چیز مربوط به فیزیک حذف بشه ولی بقیه بمونند. هنوز کاملا آمادگی انتخاب کردن ندارم. از دیشب به هزاران موضوع فکر کردم، ولی خب، بحث ایران و پروپوزاله و باید یک چیزی باشه که کم‌هزینه باشه، کاربردی باشه، فلان، بیسار. 

خلاصه، مجموع همه‌ی این شرایط باعث شده من برای چند ساعت تارانتینووار به قسمت‌های مختلف خونه خیره بشم. و البته به فایل صوتی ظریف گوش کنم. نمی‌دونم چرا این‌قدر برام جالبه، ولی چون من سال‌هاست که هیچ خبری گوش نکردم، خیلی در این چند روز با ایران آشنا شدم. دوست دارم بهتون بگم من چقدر عقب بودم از همه چی، ولی هر چی تایپ کردم دیدم واقعا فقط باعث می‌شه به حال نسل جوان تاسف بخورید که این‌قدر بی‌اطلاع‌اند. من وقت‌هایی که باید درس بخونم و دوست ندارم درس بخونم، خیلی به اخبار علاقه‌مند می‌شم. یعنی من از کل وضعیت فعلی بی‌خبرم، مگه این که اتفاق بزرگی بوده که برام واقعا مهم بوده، یا این که وقتی اتفاق افتاده من یک درسی داشتم که ازش فرار می‌کردم. مثلا من هنوز دی 96 یادمه، اونم چون کنکور داشتم و هم‌کلاسی‌هام هم کنکور داشتند طبعا و ما می‌نشستیم با هم بحث و بررسی می‌کردیم در حین procrastination.

حتی پایتون نمی‌تونم کار کنم، چون به یک مسئله‌ی سخت رسیدم و توی اون مرحله‌ی عزاداری‌ام هنوز. دوست دارم یک فیلم زیبا ببینم. دوست دارم با یک نفر حضوری حرف بزنم. این دو تا دقیقا تنها کارهایی‌اند که در حال حاضر دوست دارم. البته دوست هم داشتم این‌جا بنویسم. نمی‌دونم، این وبلاگ تنها جاییه که از خودم دوست دارم بخونم و یادم می‌مونه وجود داره. مثلا ابدا امکان نداره برم چیزهایی که توی تلگرام نوشتم، بخونم. به‌خاطر همین دوست دارم جریان روزها این‌جا باشه. مخصوصا روزهای زیبا. این عکس اول هم مال امروزه. درسته که همچنان موضوعی انتخاب نکردم و بهش نزدیک هم نیستم، ولی همچنان روز زیباییه.

می‌دونی، خیلی عجیبه که من از خوشحال بودن می‌ترسم و هر لحظه‌اش حس می‌کنم حقم نیست خوشحال باشم. کلا مثل این که راه حل پذیرفته برای بزرگسالی اینه که هر چقدر غمگین باشی مهم نیست، ولی امیدوار نباش و شبیه احمق‌ها به نظر نیا. از وقتی متوجه این موضوع شدم، خیلی جاها می‌بینمش. خب من مشکلی ندارم شبیه احمق‌ها به نظر بیام. عوضش تمام چیزی که هدایتم می‌کنه، ترسم نیست.

۵

678

چند شب پیش توی یوتیوب با یک ترکیبی آشنا شدم به اسم woke feminism، و دیشب هم woke culture. یکم حس بهتری به خودم پیدا کردم. 

 

چون می‌دونی، برای من حالت ایده‌آل اینه که کلا به جنسیت توجهی نکنم، یا به جنسیتم توجهی نشه توی دانشگاه یا همچین جاهایی. در حالت عادی هم همینم. خوشبختانه توی محیطی‌ام که شاید از از نظر فکری همچنان گاهی اوقات گفته می‌شه  که «زن‌ها باید سیاست داشته باشند» یا «ولی نمی‌تونی انکار کنی پسرها بهتر می‌فهمند» ولی از نظر عملی هیچ فشاری روی من نیست و طرز پوشش‌ام و روابطم و زندگیم برای کسی مهم نیست در واقع :)) و چیزهایی که توی پینترست می‌بینم واقعا گاهی عذابم می‌ده. مثلا گفتم؛ من دقیقا فکر نمی‌کنم سقط جنین با این توجیه بشه که چون بدن خودته، می‌تونی هر کاری دوست داری بکنی. هیچ نظری راجع به سقط جنین ندارم و واقعا از سطح من به مراتب فراتره و فعلا دلیلی ندارم بهش فکر کنم. ولی راجع به این توجیه حس خوبی ندارم. و از گفتنش هم می‌ترسم چون قراره محکوم بشم قطعا.

یا نمی‌دونم، این موج تنفر نسبت به هر کسی که شبیه خودت فکر نمی‌کنه. این طلبکار بودن، و چیزهای شبیه به این، در حالی که در قدم اول قرار بود اصلا با همین‌ها مبارزه کنی. این‌ها اکثر اوقات عذابم می‌ده، و عذاب وجدان هم داشتم از این  که عذابم می‌ده. چون قطعا مردسالار یا همچین چیزهایی هستی اگه همچین فکری کنی. در حالی که نه خیر، من فمینیستم ولی این حرفی که می‌زنی واقعا برام منطقی نیست و حرف‌های غیرمنطقی از هر کسی همچنان غیرمنطقی‌اند. گاهی اوقات به نظرم مونث بودن یک نفرین ابدی میاد که خوشبختانه در مورد من نفرین واقعا خفیفیه. انگار مثلا اگه مرد باشی، خیلی اوقات کسی اصلا اهمیت نمی‌ده به جنسیت‌ات. مونث که باشی هر کاری‌ت به جنسیت‌ات مربوط می‌شه. در دوره‌ی فعلی نمی‌تونی صورتی بپوشی، نمی‌تونی علوم کامپیوتر بخونی، نمی‌تونی از فیزیک خوشت بیاد، و منظورم از «نمی‌تونی» اینه که اگه کسی یک دانشجوی ریاضی مونث ببینه، فکر می‌که که این عجیبه، و بعد فکر می‌کنه نه عجیب نیست، و این درگیری انگار هر روز بیش‌تر می‌شه فقط. می‌دونم باید خوشحال بشم که پشت سر بایدن دو فرد مونث نشستند و خوشحال هم هستم، ولی ترجیح می‌دادم کلا متوجه این موضوع نمی‌شدم.

وقت‌هایی که می‌ریم حمام، اولش آب سرده  و باید یکم صبر کنی، و مامانم اصرار داره که اولش زیر شیر آب یک تشت بذاریم که همیشه توی حمام هست و بعد خالیش می‌کنیم توی باغچه (که قطعا کار زیباییه) ولی گاهی اوقات تشت تقریبا پره و می‌شه توش آّب ریخت، ولی با احتساب آبی که قراره با جابه‌جایی ازش بره یا ازش بپاشه، صرفا توجیهی نداره بخوای ببریش زیر آب. این وضعیت هم شبیه به همونه. توی محیطی که من هستم و محیطی که می‌بینم (و فقط همین) ممکنه یک جاهایی همچنان تبعیض‌های کوچکی باشه، ولی این که بخوای بهش خیلی توجه کنی، فقط باعث می‌شه جنسیت رو توی ذهن همه پررنگ‌تر کنی. نه فقط جنسیت؛ نژاد یا اقلیت‌های دیگه هم هستند.

خلاصه که همچنان به‌عنوان فرد مونثی که ابدا محافظه‌کار نیست، ولی woke هم نیست. ابدا اعتقادی به دین نداره ولی مطلقا اهمیتی به باورهای بقیه هم نمی‌ده، bisexual یا همچین چیزیه ولی به این هم اهمیتی نمی‌ده و از برچسب زدن مردم با گرایششون، نژادشون یا جنسیتشون عمیقا بدش میاد، زندگی در این عصر گاهی مشکله.

۵

Nights

دوست دارم شب رو این‌طوری بگذرونم. واقعا دوست دارم. درسم رو تموم کنم، بررسی کنم که توی روز چی کار کردم و چطوری می‌تونستم بهتر باشم، برای روز بعد برنامه بریزم، یکی دو ساعت به حال خودم باشم، Dark ببینم، کتاب بخونم، و بخوابم. ولی روح وحشی‌م نمی‌ذاره من به آسایش برسم. می‌گه «حالا اگه یک شب یک ساعت بیش‌تر درس بخونی چی می‌شه؟» و خب، می‌دونم به جای خوبی نمی‌رسه. به جای اون یک ساعت، سه ساعت از روز بعدش کم می‌شه. 

پیشرفت جالبی که توی این چند ماه کردم (و امیدوارم موقتی نباشه)، اینه که یک جوری آروم‌تر شدم. مثلا با بقیه رفته بودم خرید و خیلی وقت بود منتظرش بودم، و به دلایلی می‌خواستند کنسلش کنند و من داشتم دیوانه می‌شدم، ولی بعد به تجارب این بیست سال نگاه کردم و گفتم «بی‌خیال» و از فکرش اومدم بیرون. که شما شاید ندونید، ولی این روند از روندهای معمول من نیست. من هیچ‌وقت بی‌خیال احساسات بدم نمی‌شم. نمی‌شدم حداقل، الان می‌تونم. یعنی مثلا چند وقت پیش دیدم مثل این که واقعا می‌تونم از قصد به یک چیزهایی فکر نکنم. جالب بود. چند وقت پیش یک پستی دیدم که عمیقا باهاش مخالف بودم و اون پست‌هایی بود که آرامشم رو به هم می‌ریخت و باعث می‌شد به خودم شک کنم باز. ولی فکر کردم که من انتخاب کردم، و واقعا هم به نظرم انتخاب‌های زیبا و منطقی‌ای بودند. نگرانشون نیستم، نه به اندازه‌ی قبل. 

به‌خاطر همین، وقتی صدا می‌گه که افرادی که هشت شب به بعد استراحت می‌کنند، قرار نیست به جایی برسند، خیلی بهش توجه نمی‌کنم. خوشحالم و آروم‌ام. دیروز فکر کردم که برای اولین بار به آینده خیلی فکر نمی‌کنم. همه‌ی چیزهایی که برای آرامشم لازمه، الان دارم. خونه‌مون آرومه، افرادی هستند که بتونم همین‌طوری رندوم بهشون بگم به چی فکر می‌کنم. درباره‌ی چیزهای محشری می‌خونم و لباس‌های زیبایی دارم و جالبه که درست بودن همین فاکتورها، باعث می‌شه من به صورت پایدار آروم و راضی باشم. یعنی نه این که کل روز خوشحال باشم، اتفاقا همینش جالبه که روزهای زیادی هست که از دست خودم عمیقا عصبانی‌ام، ولی انگار حل می‌شه همه‌شون. روی هم جمع نمی‌شه که در نهایت یک غم دائمی باشه توی زندگی‌ام. می‌گفتند که آدم هیچ‌وقت راضی نمی‌شه و فلان، ولی من راضی‌ام. این دقیقا همون حالتیه که از رندگی دوست دارم؛ نه خیلی خوشحال، نه خیلی غمگین، ولی آروم.

چند شب پیش مهدی توی اسپاتیفای به آهنگ‌های جدید Imagine Dragons گوش داده بود و منم هوس کردم گوش بدم. چرا قبلش گوش نداده بودم؟ نمی‌دونم، حس می‌کنم ناراحتم از دستشون که معروف شدند و دیگه برای من و مونا نیستند. بعدش دلم برای آهنگ‌های دیگه‌شون تنگ شده بود. همون‌طوری که منتظر ارائه‌ی زهرا بودم، به آهنگ‌های دیگه‌شون گوش کردم، و خوب بود. امروز لپ‌تاپم رو باز کردم و توی اسپاتیفای آهنگ گذاشتم و اومدم این‌جا و دیدم که سه تا ستاره دارم و دو تاشون از افرادی‌اند که من عمیقا دوست دارم بخونمشون، و فکر کردم چقدر لذت‌بخشه. یعنی دوست داشتم این هم بخشی از شبم باشه که بیام و آهنگ بذارم و وبلاگ بخونم. جدا از این، دوست دارم هر شب با سریالم نودل بخورم. واقعا دوست دارم و نمی‌شه، چون اون‌طوری نمی‌تونم سر صبا و احسان غر بزنم که چقدر آشغال می‌خورند.

۲

نیمه‌شب.

  • تازگی‌ها شب‌ها دارم از خستگی بیهوش می‌شم، ولی بازم یک مانعی هست که نمی‌ذاره بخوابم. یک ساعت توی تخت غلت می‌زنم، بعدش باز به گوشیم پناه میارم، که درست نیست خیلی، ولی وقتی دیگه در این حد خوابم نمی‌بره، راه دیگه‌ای هم ندارم چندان. از اون طرف هم هر روز قراره هفت ساعت بخونم و بالاخره برای خودم آبی بذارم، و هر روز به اونم نمی‌رسم. این دو تا روی هم ناراحتم می‌کنند.
  • این ایده‌ی «نکنه مزاحمش باشم/نکنه از صمیم قلب ازم متنفر باشه/نکنه اصلا من رو لایق احساساتش ندونه/نکنه من خیلی زشت باشم و بقیه صرفا به‌خاطر این که ناراحتم نکنند بیست سال بهم نگفتند/ ...» و تعداد خیلی زیادی «نکنه»ی دیگه، توی ذهنم شناوره در هر لحظه. منطق هم حریفشون نمی‌شه. دیگه یک بار برای خودم توضیح بدم که به خدا کسی دوست نداشته باشه بخونتت، نمی‌خونتت. دو بار توضیح بدم، سه بار، ولی نمی‌شه که هر ساعت یک بار بهش فکر کنم. 
  • مدت زیادیه که توی خونه‌مونم فقط، و این‌جا کسی چندان بهم توجه نمی‌کنه. نه این که به من به طور خاص توجه نکنند، کلا خانواده‌ام به روابط انسانی و انسان‌ها این‌قدر رومانتیک نگاه نمی‌کنند که من می‌کنم. فکر می‌کنم اگه من یک شخصیت کاملا متفاوت پیدا کنم در یک روز، اگه فقط ظاهر یکم یکسان بمونه، کسی این‌جا متوجه نشه. فکرمی‌کنم اگه توی محیطی بودم که شناخته و پذیرفته می‌شدم، شاید کم‌تر با خودم مشکل داشتم. می‌دونی، انگار مثلا اون روح اجتماعی‌م دیگه الان ضعیف شده و اون ارتباطات اجتماعی سالم، براش مثل غذا می‌بود. 
  • و آخ، دلم برای ارتباطات حضوری یک ذره است. دقیقا یک ذره. دوست دارم حرف بزنم، دوست دارم به چشم‌های طرف مقابل نگاه کنم (که در لیست کارهای مورد علاقه‌ی من، آخرین مورده.) دوست دارم دست‌هام رو تکون بدم. باورم نمی‌شه دلم برای همچین چیزهایی این‌قدر زیاد تنگ شده. 
  • ولی الان فکر می‌کنم «نکنه من مهربون، باهوش، مسئولیت‌پذیر و زیبا باشم؟» می‌دونم نباید زیبایی رو هم‌رده‌ی این‌ها قرار بدم ولی فعلا ذهنم درگیرشه و با شما صادقم. «نکنه من دانشجوی قوی‌ای باشم، با آینده‌ی درخشان؟» 
  • یک قسمت از روتین شبم اینه که پوستر بهار رو باز می‌کنم و روش توضیح می‌دم که در راستای اهداف بهارم چی کار کردم اون روز. مثلا یکیشون اینه که تا پایتون پیشرفته برم و مثلا می‌گم امروز دو تا مسئله حل کردم و یا مثلا با فلان استاد حرف زدم. کار زیباییه. کلا این اقدامات پایدارکننده برای روح وحشی و ناپایدار من مناسب‌اند. با همکار یک لیست نوشتیم از چیزهای معنوی. مثلا این که مهربون‌تر باشیم. دوست دارم اون لیست رو بنویسم و هر شب مرورش کنم. به نظرم واقعا این که فردی باشم که جواب ایمیل نمی‌ده از من خیلی دور نیست، و باید برای این که مهربون باشم و بتونم درکی از دیگران داشته باشم، باید پیوسته تلاش کنم.
۶

On the floor

دو سه سال پیش چند تا ویدئو از خردسالی من پیدا کرده بودیم و چون توش یک سری بخش‌های فامیلی هم هست، هر وقت خاله‌هام یا دایی‌م اومدند براشون گذاشتیم. و اون موقع صبا نبوده و منم با اختلاف زیاد بامزه‌ترین موجود توی خونه‌مون بودم و نصف ویدئوها فقط از منه. منم هر بار حیرت‌زده می‌شم از دیدنشون.

و خیلی عجیبه؛ چون من واقعا عجیب بودم. یعنی این شکلی بود که اولا هزاران شعر بلد بودم و مثلا هر وقت شروع می‌کردم که اذیت کنم، یک نفر بهم می‌گفت «سارا، سارا، شعر منم بچه مسلمان رو بخون.» بعد منم در ثانیه کاری که داشتم می‌کردم رها می‌کردم و شروع می‌کردم به خوندن. یا مثلا چنان رابطه‌ی فوق‌العاده‌ای با رقص داشتم که در تصور نمی‌گنجه؛ مثلا همین‌طوری همه نشسته بودند، بعد یک نفر بهم می‌گفت «سارا پاشو برقص» و شما شاید ندونید، این کودکان فعلی فامیل ما جون به لبمون می‌کنند تا برقصند، ولی من بازم در ثانیه پا می‌شدم و می‌رقصیدم. بدون آهنگ. یک کودک سه ساله رو تصور کنید که سرود ملی رو می‌خونه، بعدش بدون آهنگ یک ربع می‌ره در حال خودش و می‌رقصه. رقص به‌شدت مسخره‌ای هم بود. یعنی از نظر بقیه مسخره بود، ولی به نظر خودم خیلی زیبا و مدرن بود. خلاصه من کودک رویایی هر خانواده‌ای بودم به نظر خودم.

بعد این قسمت دومش واقعا جالبه، چون من همیشه از وقتی یادم میاد، فکر می‌کردم خجالتی‌ام و امکان نداره رابطه‌ای با رقص داشته باشم و فلان. توی این ویدئوها، من بازم اون کودک خیلی درخشان و توجه‌جلب‌کنی نبودم، ولی هر کاری می‌خواستم، می‌کردم و خوشم اومد از این که واقعا لازم نیست انسان خیلی لازم نیست خودش رو به شناختی که از خودش داره، محدود کنه. مثلا من همچنان شاید بتونم توی گرجستان مهندسی شیمی بخونم، کسی چه می‌دونه.

۰

فروردین

باور این که دارم بزرگ می‌شم گاهی اوقات برام سخت می‌شه. مثلا این که دارم با ژنوم انسان کار می‌کنم، این که با خودم تا حد خوبی آشنا شدم و می‌تونم از پس خودم بربیام. می‌تونم این جریان رو پیش ببرم. یک بار گفته بودم مثل فندک آشپزخونه می‌مونه، هی می‌زنی و می‌زنی و هی روشن نمی‌شه، ولی در نهایت روشن می‌شه. حالا که روشن شده، من وحشت‌زده‌ام. یعنی هیجان‌زده‌ام، ولی وحشت‌زده هم هستم.

امروز با استاد محبوبم جلسه داشتم. می‌خواست بهم یک پروژه بده و پروژه‌اش محشرترین چیز ممکن بود. یعنی مخلوطی از تمام موضوعات محبوب من. و الان دو ساعت گذشته، و من همچنان باورم نمی‌شه قراره توی همچین چیزی باشم. یعنی باورم می‌شه، ولی باورم نمی‌شه که ممکنه بمونم. ممکنه واقعا انجامش بدم و این قراره شروع راهم باشه. خیلی می‌ترسم؛ می‌ترسم وسطش خسته بشم، می‌ترسم بیش از حد گیج‌بازی دربیارم، می‌ترسم نرسم، واقعا هر لحظه هزاران احتمال جدید به ذهنم می‌رسه. این‌قدر که حتی نمی‌تونم خوشحال باشم بابت همچین موضوعی. می‌دونی، گفته بودم، آدم توی این سن من دیگه به اندازه‌ی کافی آسیب خورده برای این که محتاط باشه و به بهترین چیز ممکن فکر نکنه و هی تلاش کنه معقول باشه. ولی نه‌خیر، من دوست ندارم از سایه‌ی خودمم بترسم. به خودم می‌فهمونم که این اتفاق خیلی زیباییه، و منم می‌تونم به خودم اعتماد کنم. تلاش می‌کنم، و از پسش برمیام.

۳

"Sad 10s"

اسپاتیفایم پر شده از پلی‌لیست‌های دهه‌ی ... ده (؟). 2010 تا 2020 یعنی. یا 2019، نمی‌دونم. خیلی برام عجیبه راستش. چون همه‌شون آهنگ‌هایی دارند که یک بخشی از زندگی‌م یا خودم یا بقیه خیلی بهشون گوش می‌کردیم. یک جور حس تعلق بهم می‌ده، که مشخصا دوستش دارم. خوشم میاد از این که سال 2000 به دنیا اومدم و الان دهه‌هاشون، دهه‌های منم هستند. 

۰

Battles

بعضی اوقات که وسط کلاس‌هام و درس‌هام به خودم نگاه می‌کنم، از خودم خوشم میاد. نمی‌دونم، یک طور جالبی‌ام. مثلا از یک طرف ایمنی می‌خونم، از یک طرف دنبال اپی‌ژنتیکم، از یک طرف با پایتون کار می‌کنم، مجموعشون خیلی تصویر خوشایندیه. من خوشم میاد بعدا هم همین باشه زندگی‌م. مجموعی از همه‌ی این موضوع‌ها، و پیدا کردن یک رابطه‌ای این وسط. من معمولا از زیست این‌جا حرف نمی‌زنم. این چند روز حس کردم دوست دارم بیش‌تر حرف بزنم.

از این روزها هم خوشم میاد. صبح‌ها نسبتا به موقع بیدار می‌شم. یک تا سه استراحت اجباری دارم. سه تا هشت می‌تونم بخونم، و بعد از هشت بازم استراحت اجباریه. به نظرم استراحت اجباری خیلی استراتژی مفیدی بوده برام. یعنی می‌فهمم دیگه من بودجه‌ای که از روزم برای درس دارم، مشخصه و اگه قراره کاری کنم، بهتره الان کنم و دیگه از بقیه‌ی روزم سخاوتمندانه وقت ندم که باز فرداش خسته بشم و برنامه‌ام به هم بریزه. 

شب‌ها هم سریال می‌بینم، تلگرامم رو باز پاک می‌کنم، یکم کتاب می‌خونم، و می‌خوابم. این روتینیه که واقعا و عمیقا دوست دارم و بهم می‌سازه. حالا البته الان دارم ساعت دو پست می‌ذارم، ولی به خاطر اینه که فردا صبح قرار نیست درس بخونم. نمی‌دونم کار درستیه که بیدار موندم یا نه؛ باید روش فکر کنم.

ویدئوهای افراد سازنده‌ی یوتیوب مشوشم می‌کنه. من حسودم ولی این از حسودی نیست. فقط زندگی براق و دقیقشون خیلی برام عجیبه. من از اون افرادی‌ام که از یک سری تصاویر سوراخ‌ها منزجر می‌شند و دیدن این ویدئوها برام همون حس رو داره. نه این که از اون افراد بدم بیاد. افراد خوبی به نظر میان، فقط اون سبک زندگی بهم حس ناخوشایندی می‌ده. به خودم می‌گم «وقتی بهت حس خوبی نمی‌ده، نبین. لازم نیست ببینی‌شون تا بتونی بهتر درس بخونی.» و فکر خوبیه. از نفرت حفظ می‌شم، به خودم اعتماد می‌کنم، و آروم‌ترم.

Let them be them, let us be us.

خیلی سخته خودت رو از تاثیر مد در امان نگه داری، یا حداقل بفهمی کدوم قسمت از فکرهات و پیش‌فرض‌هات، مال خودت نبودند و فقط بهت تلقین شدند و تو هم پذیرفتی. زندگی من براق و دقیق نیست و در واقع کاملا برعکس، ولی ازش خوشم میاد. برای الان ازش راضی‌ام. توی تخت با گوشی کار می‌کنم و ساعت خوابم هنوز دقیقا ثابت نیست و موقع دیدن ویدئوهای یوتیوب کامنت می‌خونم و نه این که این‌ها درست باشند، ولی واقعا به نظرم زندگی‌م می‌تونست فاجعه‌بارتر باشه. هر روز دارم تلاش می‌کنم؛ ولی از خودم راضی‌ام و از زندگی‌م خوشم میاد. 

بین تمام نفرت از خود، یا صرفا بی‌علاقگی به خود، یک سری لحظات معدودی در روز هست که به خودم اطمینان دارم. عمیقا اطمینان دارم. و اون لحظات بهم خیلی خوش می‌گذره. معمولا حتی بابت این عذاب وجدان دارم که زیاد این‌جا می‌نویسم، من گرایش زیادی دارم که فکر کنم مزاحم کسی‌ام و هیچ‌وقت دوست ندارم مزاحم باشم. ولی الان ... نه، حس خاصی ندارم بابتش. دوست دارم بنویسم و می‌نویسم.

۱

Uri Alon

من جای شما بودم، ادامه نمی‌دادم.

امروز صبح که بیدار شدم، می‌خواستم بمیرم :))) یعنی برای اولین بار در چند روز اخیر خواب کافی داشتم و تقریبا به‌موقع بیدار شده بودم و شب قبلش هم خوش گذشته بود و همه چی، ولی من واقعا احساس نگون‌بختی می‌کردم. در حالت عادی در چنین وقت‌هایی هم درس نمی‌خونم و هم با وجود این که انتخاب کردم درس نخونم، از دست خودم عصبانی‌ام. این دفعه ولی با خودم مهربون بودم و هی گفتم «بیا بخون، یکم زیست بخونی روبه‌راه می‌شی. اگه هم نشدی با خیال راحت استراحت کن.» چون در حالت عادی می‌ترسم که اگه استراحت نکنم خسته‌تر بشم، ولی چند روز پیش یک ویدئو توی یوتیوب دیده بودم که یک انسانی یک هفته روتین زندگی هاروکی موراکامی اجرا کرده بود (بیداری ساعت چهار صبح، ده مایل دویدن، پنج ساعت نوشتن، نه شب خوابیدن) و مثلا سه روز گذشته بود، اونم می‌خواست بمیره ولی ادامه داد و اتفاقا یکم بعدش همه چی خیلی زیبا شد. منم وسط همون نگون‌بختی و لحظات غم‌بار بهش فکر کردم و گفتم امتحانش کنم.

خلاصه، بلند شدم و زیست خوندم و بعدش کلاس روش تحقیق داشتم. از روش تحقیق خوشم میاد کلا (همیشه آرزو می‌کنم که کاش ترم یک بود.) و این دفعه، استادش مقاله‌ی حیرت‌انگیزی آورده بود. درباره‌ی این بود که چطوری موضوع تحقیق انتخاب کنیم. مقاله‌اش کوتاه بود و به نظرم اگه ربطی بهتون داره بخونیدش حتما. حالا، این اصلا مهم نیست، چون من قراره خط به خطش رو دوباره بگم.

چند وقت پیش با بچه‌هامون داشتیم یک کورس Systems Biology می‌دیدیم، که درباره‌ی ارتباط اجزای زیستی با همه، و یک کتاب مرجع داشت که اسم نویسنده‌اش Uri Alon بود. من نتونستم کتابش رو بخونم، ولی چون اسمش عجیب بود، یادم موند. این مقاله رو هم که دیدم، اسمش یادم اومد. اولش فقط گفتم چه جالب، ولی بعدش هی مقاله پیش رفت. راجع به این گفت یک آزمایشگاه محیطیه برای پرورش دادن یک پژوهشگر. و کلا اولویت آزمایشگاه باید آدم‌هاش باشند، نه مقاله‌ها و مسائل. بعدش راجع به این که توی research تو یک صدای بیرونی داری، که توش بقیه تحریکت می‌کنند که توی چه زمینه‌ای کار کنی، و یک صدای درونی. بعد دیگه من این‌جا حیرت‌زده شدم.

چون حالا درسته که الان مردم یکم به موضوع علاقه توی انتخاب رشته توجه می‌کنند، ولی این‌جا واقعا خیلی توجهی نمی‌شه. یعنی منظورم اینه که مثلا به همکلاسی‌هام نگاه می‌کنم، با این که سمت چیزی دارند می‌رن که دوستش دارند، ولی اکثرا حقیقتا براشون مهم نیست اون مسئله. فقط دارند یک مسیری می‌رن که به یک شغلی برسند. این inner voiceای ازش حرف می‌زد، این‌جا حتی مطرح نیست. من فکر می‌کردم دیوانه یا بیش از حد دراماتیکم که همچین چیزی حس می‌کنم. 

بعد در ادامه‌اش می‌اومد می‌گفت که اگه دقت کنی، هر فردی به یک pattern علاقه داره. یکی دوست داره مثلا یک چیز پذیرفته شده رو رد کنه، یکی دوست داره تاییدشون کنه. یکی به اون قسمت کار فنی علاقه داره. یکی به علوم پایه علاقه داره و یکی به علوم کاربردی. این‌ها به این برمی‌گرده که خود اون فرد چه درکی از دنیا داره. با چه فیلتری داره می‌بینه. و تک‌تک این فیلترها توی علم مفیدند. 

و در آخرش، درباره‌ی مسیر پژوهش توضیح می‌داد. این که چون توی مقاله‌ها این شکلیه، ما هم فکر می‌کنیم که احتمالا مسیر پژوهش هم سرراست و منطقیه. می‌گفت همچین تصوری باعث می‌شه هر انحرافی، بهمون اضطراب بده و غیر قابل تحمل باشه. تصویر منطقی‌تر اینه که ما از نقطه‌ی A می‌ریم به سمت B، بعد هی مسیرمون منحرف می‌شه و دور خودمون می‌چرخیم و این‌جا وارد یک چیزی می‌شیم که خود Uri اسمش رو گذاشته بود «ابر» که مرز شناخته‌های ما و ناشناخته‌هاست. و می‌گفت توی ابر که هستی، یک موضوع جدید پیدا می‌کنی به نام C که اتفاقا ممکنه خیلی هیجان‌انگیز باشه. چیزی مثل پنی‌سیلین یک نقطه‌ی C بوده. چون C توی ابره، توی ناشناخته‌هاست و B توی شناخته‌ها. 

تک‌تک کلماتش برام الهام‌بخش بود. نه فقط راجع به علم. همین قضیه‌ی ابر. من هی دارم فکر می‌کنم و به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسم، فقط گیج‌تر می‌شم. چند روز پیش فکر می‌کردم باید کم‌تر فکر کنم، چون می‌ترسم بینشون گم بشم. فرزانه بهم یک کتاب داد که مضمونش این بود که از گم شدن نترس. و این قضیه‌ی ابر هم بهم آرامش می‌داد. به خاطر همین دوست دارم کم‌تر بترسم. می‌تونم از اون ابر بیام بیرون و توی شناخته‌ها باشم و می‌تونم تحمل کنم و توی ابر باشم، و در عوض یک جا، بالاخره به نتیجه‌ای می‌رسم.

 

رفتم و توی گوگل اسمش رو سرچ کردم و یک ارائه ازش پیدا کردم که اولش راجع به همین‌ها حرف می‌زد. و فهمیدم لیسانسش فیزیک بوده و هم‌زمان بازیگر تئاتر بوده و بداهه کار می‌کرده (؟) :))) بعدش راجع به این حرف می‌زد که چون خود دانش چیز منطقی و objectiveایه، ما فکر می‌کنیم که نمی‌تونیم دیگه بعد انسانی بهش اضافه کنیم. و درسته، دانش کاملا از انسان‌ها جداست و همین زیباییشه. ولی ما یک science culture داریم، و لزومی نداره که اونم منطقی باشه. اون‌جا می‌تونیم از بعد احساسی هم حرف بزنیم.

پریروز داشتم راجع به یک پروتئینی می‌خوندم، بعد آخر پاراگراف نوشته بود به این دلیل، جهش‌ها توی این پروتئین با سرطان همراه‌اند. بعد نشستم گریه کردم :))) نه چون سرطان غم‌انگیزه، نمی‌دونم چرا راستش. من تازگی‌ها هر وقت به موضوع تاثیرگذار علمی‌ای برمی‌خورم، گریه می‌کنم. اصلا خوب نیست چون با توجه به تعداد جهش‌هایی که به ایجاد سرطان کمک می‌کنند، من باید هر لحظه گریه کنم. با این مقدمه، فکر کن که امروز چطوری بودم :))

خلاصه نمی‌دونم از همه‌ی این حرف‌ها قراره به چی برسم :)))) فقط نوشتم که اولا خاطره‌ی امروز برام بمونه. دوما یک جوری توی انتشارش نقش داشته باشم.

۵
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان