من جای شما بودم، ادامه نمیدادم.
امروز صبح که بیدار شدم، میخواستم بمیرم :))) یعنی برای اولین بار در چند روز اخیر خواب کافی داشتم و تقریبا بهموقع بیدار شده بودم و شب قبلش هم خوش گذشته بود و همه چی، ولی من واقعا احساس نگونبختی میکردم. در حالت عادی در چنین وقتهایی هم درس نمیخونم و هم با وجود این که انتخاب کردم درس نخونم، از دست خودم عصبانیام. این دفعه ولی با خودم مهربون بودم و هی گفتم «بیا بخون، یکم زیست بخونی روبهراه میشی. اگه هم نشدی با خیال راحت استراحت کن.» چون در حالت عادی میترسم که اگه استراحت نکنم خستهتر بشم، ولی چند روز پیش یک ویدئو توی یوتیوب دیده بودم که یک انسانی یک هفته روتین زندگی هاروکی موراکامی اجرا کرده بود (بیداری ساعت چهار صبح، ده مایل دویدن، پنج ساعت نوشتن، نه شب خوابیدن) و مثلا سه روز گذشته بود، اونم میخواست بمیره ولی ادامه داد و اتفاقا یکم بعدش همه چی خیلی زیبا شد. منم وسط همون نگونبختی و لحظات غمبار بهش فکر کردم و گفتم امتحانش کنم.
خلاصه، بلند شدم و زیست خوندم و بعدش کلاس روش تحقیق داشتم. از روش تحقیق خوشم میاد کلا (همیشه آرزو میکنم که کاش ترم یک بود.) و این دفعه، استادش مقالهی حیرتانگیزی آورده بود. دربارهی این بود که چطوری موضوع تحقیق انتخاب کنیم. مقالهاش کوتاه بود و به نظرم اگه ربطی بهتون داره بخونیدش حتما. حالا، این اصلا مهم نیست، چون من قراره خط به خطش رو دوباره بگم.
چند وقت پیش با بچههامون داشتیم یک کورس Systems Biology میدیدیم، که دربارهی ارتباط اجزای زیستی با همه، و یک کتاب مرجع داشت که اسم نویسندهاش Uri Alon بود. من نتونستم کتابش رو بخونم، ولی چون اسمش عجیب بود، یادم موند. این مقاله رو هم که دیدم، اسمش یادم اومد. اولش فقط گفتم چه جالب، ولی بعدش هی مقاله پیش رفت. راجع به این گفت یک آزمایشگاه محیطیه برای پرورش دادن یک پژوهشگر. و کلا اولویت آزمایشگاه باید آدمهاش باشند، نه مقالهها و مسائل. بعدش راجع به این که توی research تو یک صدای بیرونی داری، که توش بقیه تحریکت میکنند که توی چه زمینهای کار کنی، و یک صدای درونی. بعد دیگه من اینجا حیرتزده شدم.
چون حالا درسته که الان مردم یکم به موضوع علاقه توی انتخاب رشته توجه میکنند، ولی اینجا واقعا خیلی توجهی نمیشه. یعنی منظورم اینه که مثلا به همکلاسیهام نگاه میکنم، با این که سمت چیزی دارند میرن که دوستش دارند، ولی اکثرا حقیقتا براشون مهم نیست اون مسئله. فقط دارند یک مسیری میرن که به یک شغلی برسند. این inner voiceای ازش حرف میزد، اینجا حتی مطرح نیست. من فکر میکردم دیوانه یا بیش از حد دراماتیکم که همچین چیزی حس میکنم.
بعد در ادامهاش میاومد میگفت که اگه دقت کنی، هر فردی به یک pattern علاقه داره. یکی دوست داره مثلا یک چیز پذیرفته شده رو رد کنه، یکی دوست داره تاییدشون کنه. یکی به اون قسمت کار فنی علاقه داره. یکی به علوم پایه علاقه داره و یکی به علوم کاربردی. اینها به این برمیگرده که خود اون فرد چه درکی از دنیا داره. با چه فیلتری داره میبینه. و تکتک این فیلترها توی علم مفیدند.
و در آخرش، دربارهی مسیر پژوهش توضیح میداد. این که چون توی مقالهها این شکلیه، ما هم فکر میکنیم که احتمالا مسیر پژوهش هم سرراست و منطقیه. میگفت همچین تصوری باعث میشه هر انحرافی، بهمون اضطراب بده و غیر قابل تحمل باشه. تصویر منطقیتر اینه که ما از نقطهی A میریم به سمت B، بعد هی مسیرمون منحرف میشه و دور خودمون میچرخیم و اینجا وارد یک چیزی میشیم که خود Uri اسمش رو گذاشته بود «ابر» که مرز شناختههای ما و ناشناختههاست. و میگفت توی ابر که هستی، یک موضوع جدید پیدا میکنی به نام C که اتفاقا ممکنه خیلی هیجانانگیز باشه. چیزی مثل پنیسیلین یک نقطهی C بوده. چون C توی ابره، توی ناشناختههاست و B توی شناختهها.
تکتک کلماتش برام الهامبخش بود. نه فقط راجع به علم. همین قضیهی ابر. من هی دارم فکر میکنم و به هیچ نتیجهای نمیرسم، فقط گیجتر میشم. چند روز پیش فکر میکردم باید کمتر فکر کنم، چون میترسم بینشون گم بشم. فرزانه بهم یک کتاب داد که مضمونش این بود که از گم شدن نترس. و این قضیهی ابر هم بهم آرامش میداد. به خاطر همین دوست دارم کمتر بترسم. میتونم از اون ابر بیام بیرون و توی شناختهها باشم و میتونم تحمل کنم و توی ابر باشم، و در عوض یک جا، بالاخره به نتیجهای میرسم.
رفتم و توی گوگل اسمش رو سرچ کردم و یک ارائه ازش پیدا کردم که اولش راجع به همینها حرف میزد. و فهمیدم لیسانسش فیزیک بوده و همزمان بازیگر تئاتر بوده و بداهه کار میکرده (؟) :))) بعدش راجع به این حرف میزد که چون خود دانش چیز منطقی و objectiveایه، ما فکر میکنیم که نمیتونیم دیگه بعد انسانی بهش اضافه کنیم. و درسته، دانش کاملا از انسانها جداست و همین زیباییشه. ولی ما یک science culture داریم، و لزومی نداره که اونم منطقی باشه. اونجا میتونیم از بعد احساسی هم حرف بزنیم.
پریروز داشتم راجع به یک پروتئینی میخوندم، بعد آخر پاراگراف نوشته بود به این دلیل، جهشها توی این پروتئین با سرطان همراهاند. بعد نشستم گریه کردم :))) نه چون سرطان غمانگیزه، نمیدونم چرا راستش. من تازگیها هر وقت به موضوع تاثیرگذار علمیای برمیخورم، گریه میکنم. اصلا خوب نیست چون با توجه به تعداد جهشهایی که به ایجاد سرطان کمک میکنند، من باید هر لحظه گریه کنم. با این مقدمه، فکر کن که امروز چطوری بودم :))
خلاصه نمیدونم از همهی این حرفها قراره به چی برسم :)))) فقط نوشتم که اولا خاطرهی امروز برام بمونه. دوما یک جوری توی انتشارش نقش داشته باشم.