مشهد دقیقا جهنمه. اگه شما مثل خانوادهی ما اهل کولر روشن کردن نباشید (دلیل این ویژگی خانوادهمون برای هیچکس مشخص نیست واقعا. یعنی حتی منم که نسبت به بقیه اینقدر راحتطلبترم، خوشم نمیاد کولر روشن کنم.) این موضوع آزاردهندهتر میشه. به هر حال برخورد ما با گرما و تابستون خوب نیست. من مثل چنین موقعی از سالهای گذشته، دارم دعا میکنم که زنده بمونم. همیشه منتظرم آب برای همیشه قطع بشه. من میخواستم راجع به یک چیز مثبت بنویسم، ولی دارم منحرف میشم و در افکار تاریک خودم غرق میشم. افکار تاریک من بیشتر تصور کردن خودم بدونِ دو روز پشت سرهم حمام نرفتنه.
به هر حال امروز فرزانه به Call Me By Your Name اشاره کرد. من واقعا از فیلمهایی که زیاد یادشون میفتم خوشم میاد. حس میکنم ارزش دیدن داشتند. گفت که وقتی میدیدیمش، دلمون میخواست تابستون باشه. که خیلی چیز عجیبیه. من تا حالا هیچوقت ندیدم کسی دلش بخواد تابستون باشه. ولی واقعا فیلمش یک جوری بود که آدم هوس تابستون میکرد. بخش محسوسیش احتمالا به این برمیگشت که میتونستند چیزی که دوست دارند بپوشند، هرچقدر که دوست دارند شنا کنند و همچین چیزهایی. ولی فرزانه میگفت که بخشیش هم به این برمیگرده که واقعا با گرما مثل مزاحم برخورد نمیکردند. منتظر نبودند که تموم بشه. ازش لذت میبردند. همچین چیزی قشنگه. دوستش دارم. این embrace کردن زندگی و توقعات بالا نداشتن که حقیقتا جزو ویژگیهای من نیست.
این مفهوم که «شرایط میتونست بدتر هم باشه و تو باید بابت چیزهایی که داری، شکرگزار باشی» اصلا چیز خوبی برای دلداری دادن به بقیه نیست. ولی من از یاد آوردنش برای خودم خوشم میاد. یک بار دیدم یک نفر توی پینترست گفته بود که این اصلا معنا نداره، چون درسته یک نفر میتونه شرایط بدتری داشته باشه ولی خب یک نفر هم میتونه شرایط بهتری داشته باشه. من باهاش موافق نیستم. نمیدونم. فکر میکنم چیزهایی که داریم مهمه. ایدهآل بودن چیزها اکثرا مهم نیستند. به قول النا، کافی بودنشون مهمه. مثلا ببین، کسی نمیاد بگه «واقعا تاسفبرانگیزه که فلانی (که مثلا یک دانشمند علوم کامپیوتر معروفه) سررشتهای از زیستشناسی نداره.» اگه کسی بخواد به چیزهایی که نداره توجه کنه، حقیقتا هر چقدر هم داشته باشه، فرقی نداره، مخرج کسر بینهایته. آره، این از lecture امروز من. قراره برم و بخوابم و بلند بشم، و کمتر بترسم و این ترمی که تا الان اینقدر خوب گذروندم، خوب تموم کنم.