All of the Stars

یک ربع به دوئه، و من بازم خوابم نمی‌بره. کلی هم اقدامات پیشگیرانه انجام داده بودم، ولی انگار نه انگار. توی حیاط خوابیدم و مامان و بابام هم هر کدوم یک گوشه‌ی دیگه از حیاط. از این‌جا می‌تونم ستاره‌ها رو ببینم. بهار سال کنکورم هم همین‌جا می‌خوابیدم. یادمه که بازی‌های ایران و پرتغال پخش می‌شد و من از روی سروصدای بقیه می‌فهمیدم داره چه اتفاقی میفته توی بازی. 

همون یک دونه تصویری که از آینده دارم، اینه که دارم از بیرون میام، و هوا سرد بوده و یک دختربچه بغلمه و من اول پای خودم رو از کفش‌هام درمیارم، بعدشم لباس بچه رو باز می‌کنم؛ همین. دقیقا همین. حالم خوبه توش و حتی می‌تونم حس کنم چقدر اون بچه رو دوست دارم. این با تصویر ساختن برای خودم فرق داره. برای خودم زیاد تصویر می‌سازم از آینده، ولی این تصویر همین‌طوری اومد توی ذهنم. احتمالا چیزی که در مورد بچه داشتن این‌قدر برام خوشاینده، اینه که می‌تونی هر چقدر می‌خوای، دوستش داشته باشی و مخصوصا اگه کوچک باشه، احتمالش کمه که قلبت بشکنه. تازگیا به این فکر می‌کنم که اگه والد خیلی خوبی باشی، بازم ممکنه که بچه‌ات ازت دور بشه؟ ازت بدش بیاد؟ خیلی غم‌انگیزه.

چون بیش‌تر مدت بزرگسالی‌م توی رابطه بودم، شناخت خاصی از خودم در این زمینه نداشتم. اگه کاملا رک باشم، حقیقتا نمی‌فهمیدم مردم چطوری تنهائند. خیلی به نظر خطرناک می‌رسید. همچنان هم به نظرم خطرناکه که اولویت اول کسی نباشی توی این دنیا، ولی هم‌زمان، واقعا رهایی‌اش لذت‌بخشه. مثل همین باد، خنکه. نمی‌دونم، خوشم میاد به حال خودم باشم و لازم نباشه حواسم به فرد دیگه‌ای باشه. چیزی نیست که هدفم باشه، ولی می‌تونم ازش لذت ببرم.

مامانم تازگیا دو تا چشمش رو عمل کرده به‌خاطر آب مروارید. بابام هم هر چند هفته به هر حال یک دکتری می‌ره. یک جور ماجراجویی شده براشون. پیدا کردن بیماری‌های جدید. منم چند بار نشستم گریه کردم. قبلا حدس نمی‌زدم دیدن پیر شدن مامان و بابام این‌قدر پریشونم کنه. الان کم‌تر غمگینم. باهاشون مهربونم و بابت چیزی، کینه‌ای به دلم ندارم. قبلا برای خودم می‌شمردم که چه کارهایی می‌تونستند کنند که نکردند. الان نمی‌تونم عصبانی باشم دیگه. خوشحالم که حافظه‌ی احساسی خوبی ندارم.

توی کوچه‌مون بچه‌های زیادی بازی می‌کنند. ممکنه من براشون کمی عجیب باشم، چون لباس‌هام پسرونه است و باهاشون عادی و صمیمی برخورد می‌کنم. دوستشون دارم یکم. قبلا روانیم می‌کردند چون سروصداشون واقعا زیاده، ولی الان می‌تونم باهاش کنار بیام. مامان و بابام شوخی می‌کردند که از قصد توپشون رو میندازند توی حیاط ما که من برم بهشون بدم. حتی با این که همچین خبری نیست، این که چند تا بچه ممکنه دوستم داشته باشند، خوشاینده.

این غمگینم می‌کنه که هیچ‌کس نیست توی زندگیم که بتونم پیشش غمگین و آزاردهنده باشم. این شکلی نیست که تقصیر کسی باشه. فقط به کسی اون‌قدر نزدیک نیستم که بتونم احساس امنیت کنم و فکر کنم که حتی اگه آزاردهنده باشم، بازم دوست داشته می‌شم.

یک چیزی چند وقت پیش دیدم که می‌گفت توی فرهنگ ما (اون منظورش غرب بود، ولی به نظرم خیلی فرق نداره) تنها عشقی که عشق محسوب می‌شه، عشق بین زوج‌هاست، و به‌خاطر همین مثلا این‌قدر فیلم‌های رومانتیک برامون جذابه. نمی‌دونم از نظر روانشناسی یا جامعه‌شناسی چقدر این درسته، یا به فرهنگ غرب اهمیتی نمی‌دم، نمی‌دونم، فقط وقتی دیدمش، فکر کردم که دوست ندارم این‌طوری باشم. دوست دارم شبیه خودم باشم که هم‌کلاسی‌هام رو اون‌قدر عمیق دوست داشتم و دوست دارم شبیه خودم باشم که با نشون دادن علاقه‌ام راحتم. دوست دارم شبیه خودم باشم، ولی گاهی اوقات واقعا احساس خستگی می‌کنم.

 

پ.ن: چند وقت پیش برای همکارم، این رو فرستادم و به اون قسمت I'd love to hear your secret نگاه کن. این چیزیه که بهش نیاز دارم. این که صرفا پذیرفته نشم. پذیرفته شدن هم خوشاینده البته، ولی من دلم برای خواسته شدن تنگ شده.

۶
فیلو سوفیا
۲۳ خرداد ۰۲:۴۰

اولین پستیه که ازت می‌خونم؛ چقدر دلنشین می‌نویسی:)

پاسخ :

خیلی ممنونم :)
نورا
۲۳ خرداد ۰۴:۰۷

سارا، من هروقت یک قسمتی از بیگ‌بنگ رو می‌بینم با خودم فکر می‌کنم عالی می‌شه اگر یک روز بتونم وبلاگ شلدون رو پیدا کنم و بخونم. می‌دونی مطمئنم که عاشق این ایده می‌شم. به هرحال بعد از دیدن ۵ قسمت پشت سر هم ازش، از بعد بازی تا الان، اومدم و وبلاگ تو رو خوندم و نمی‌تونی ازم بخوای که بعد از مستی حاصل از همنشینی با شلدون بتونم که با لحن دیگه‌ای وبلاگت رو بخونم. و سارا خبر خوب این که وقتی این پست رو خوندم با خودم گفتم که «به به! وبلاگ شلدون.  Here you are.»

از اون‌جایی که من از این ایده که کامنت بلندم یکهو بپره خوشم نمیاد و معمولا با گوشی این اتفاق براش می‌افته، توی کامنت بعدی درباره‌ی پستت می‌نویسم.

و همین. گودنایت شلی. 

پاسخ :

واقعا این شبیه به چیزیه که شلدون ممکنه بنویسه؟ :)))) من و شلدون تنها چیزی که مشترک داریم، علاقه‌مون به قطارهاست :))) خب خب، برم سراغ کامنت بعدی.

پ.ن: زهرا نظرت راجع به عکس نمایه‌ام چیه؟ اصلا تحسینش نکردی.
نورا
۲۳ خرداد ۰۴:۱۹

سارا اولا که فکر می‌کنم واقعا نیازی نبود که اون بالا ذکر کنی ساعت یک ربع به دوئه. به جز این که من نمی‌فهمم چرا پست‌هات تاریخ و ساعت ندارند و به خاطرش ازت شاکی‌ام، این پستت به طور خاص آشفتگی کافی رو داشت برای این که ما متوجه بشیم الان ساعت یک چیزی بین یک و نیم تا دوئه و تو هم تا الان در تلاش برای خواب بودی.

سارا راستش من با این ایده که به یک نفر باید نهایت اعتماد رو داشته باشی و بعد به خودت اجازه بدی که ناراحتی‌هات رو باهاش به اشتراک بذاری، موافق نیستم. می‌دونی، همیشه داشتن یک پارتنر صبور که بتونه حرف‌هات رو از ته دلت و واقعی بفهمه و از قضا مقصود تمام حرف‌هات هم باشه، کمک‌کننده ست ولی لازم نیست؛ یعنی حتی گاهی کافی هم نیست. سارا فکر می‌کنم این شبیه همون چیزیه که می‌گن کارهاتون رو با بقیه تقسیم کنید و تنهایی به دوششون نکشید. می‌دونی، ناراحتی تو، دوست‌هات رو نمی‌کشه به هرحال و دوست‌هات هم می‌تونن فرار کنن اولا و ثانیا که دوست‌هات از این که باهاشون راحتی، خوش‌حال می‌شن و ناراحتی‌ات لزوما ناراحتشون نمی‌کنه. به جز این من به این روش اعتمادسازی خیلی اعتقاد دارم. یعنی چیز کوچکی از خودت رو در اختیار اون می‌ذاری و به فرد مقابلت احساس رضایت مورد اعتماد واقع شدن رو می‌دی و اون هم در مقابل همین کار رو می‌کنه. یعنی می‌دونی اعتماد ساختن به نظرم صرفا یک چیز مرحله به مرحله ست و هیچ‌وقت یکهو چشم باز نمی‌کنی و نمی‌بینی که به کسی صد درصد اطمینان داری. یعنی شاید هم لازم نباشه حتی فقط و فقط پارتنرت منشا اعتمادت باشه، شاید خوب باشه که اعتمادت رو بین افراد اطرافت، اون‌هایی که دوست داری توی ناراحتی تو و روزهات شریک باشند، تقسیم کنی و شاید قسمت اعظمش رو برای پارتنری که همیشه حوصله داره که علی‌رغم همه چیز دوستت داشته باشه نگه داری. یعنی می‌خوام بگم اطرافیانت فقط کنارت نیستند تا با هم بازی کنید و دربار‌ه‌ی کراش‌هاتون حرف بزنید. می‌تونی غمت رو به جای این که تنهایی به دوش بکشی، بین اطرافیانت تقسیم کنی و به نظر میاد حداقل از طیف نزدیکی از دوست‌هات، می‌تونی چنین انتظاری داشته باشی؛ حداقل تا جایی که خودت فکر می‌کنی که افراد غم تو رو به طرد کردنت ترجیح می‌دند. (که این قضیه یک در ده اتفاق می‌افته اگر با افراد درستی، امتحانش کنی.)

پاسخ :

هم‌پا، چرا زودتر نگفتی؟ تغییرش می‌دم الان. آره، باید یک تگ درست کنم جدی ازشون.

ببین، دقیقا بحث به اشتراک گذاشتن غم‌ها نیست. من می‌تونم غم‌ام رو با افراد معدودی به اشتراک بذارم. می‌تونم بگم از چی ناراحتم و غر بزنم و بعدش حس کنم حالم بهتره. سر اون مشکل زیادی ندارم. مثلا ببین، من هر وقت صبا وارد اتاقم می‌شه و من حوصله ندارم، بهش می‌گم «برو گم شو» و صبا هم می‌ره بیرون و این یک مکالمه‌ی عادی بین ماست که من ابدا با فرد دیگه‌ای روی زمین نمی‌تونم داشته باشمش :)) منظورم یک چیزی شبیه همینه. من نمی‌تونم با کسی بی‌حوصله باشم، نمی‌تونم گرفته باشم و فردی باشه که بتونم ازش توقع داشته باشم که بیاد و بهم گیر بده که باهاش حرف بزنم. نمی‌تونم نصفه‌شب‌هایی که حالم خوب نیست، به یک نفر زنگ بزنم یا پیام بدم. و این واقعا چیزی نیست که من از یک دوست توقع داشته باشم. چون واقعا از نگاه طرف مقابلم هم که نگاه می‌کنم، به نظرم منصفانه نیست که یکی یهو بیاد باهام بی‌حوصله برخورد کنه و توقع داشته باشه من باهاش مهربون باشم. ضمن این که هر کسی هم درگیری خودش رو داره. این که من توی یک وقت مناسب با افراد مناسب درباره‌ی غم‌ام به‌عنوان یک موجود خارجی حرف بزنم، واقعا یک نعمت بزرگه که قدرش رو می‌دونم، ولی تنها شکل احساسات منفی این نیست. و اصلا بحث اعتماد نیست. فقط می‌گم، فکر کن که من یهو بیام باهات سرد باشم، و تو هم اصلا وسط یک درگیری‌ای باشی، و قطعا انرژی‌ای نداری که بیای خرج من کنی. می‌دونم که کسی طردم نمی‌کنه، ولی می‌دونم که کاملا غیرمنصفانه است اگه همچین رفتاری باهاشون داشته باشم و کاملا محتمله از دستم ناراحت بشند که حق هم دارند. و لزوما حتی پارتنر نه. می‌گم، فقط یک فردی که بهم فوق‌العاده نزدیک باشه. مثلا یک بار گفتم که چقدر دلم خواهر بزرگ‌تر می‌خواد؟ همون. فکر می‌کنم یک بخشی از این که این‌قدر برام این مسئله غیر قابل پذیرشه، اینه که نزدیک یک نفر بودن رو تجربه کردم. وگرنه ملت خودشون با غمشون کنار میان و این‌قدر هم غر نمی‌زنند :))
می‌دونی، و یک چیز دیگه که حالا بی‌ربطه، تعریف کردن از روزه. گفتن چیزهای بی‌ربط. که مثلا امروز قراره چی کار کنی و فلان و بیسار. دلم برای این هم تنگ شده. 

سو
۲۳ خرداد ۱۶:۵۷

همیشه آرزو داشتم که توی حیاط یا روی پشت بوم بخوابم اما تا الان که موقعیتش پیش نیومده. چه جالب که توی محل زندگی تو هنوز آدم هایی هستن که توی حیاط می خوابن و بچه هایی که توی کوچه بازی می کنن. جایی که من زندگی می کنم اینقدر همه جا نا امن به نظر میاد که مردم شب ها علاوه بر در خونه شون در اتاق خواب هم قفل می کنن.

گاهی وقت ها فکر می کنم نکنه یک روز یک بچه ای داشته باشم که کلی زحمت بکشم که با اطلاعات درست و به دور از خرافات و این چیزها بزرگ بشه و بعدها دقیقا بره به سمتشون! حالا می خواد از من متنفر باشه، باشه! مشکلی نیست، ولی نره سمت انرژی درمانی، کارما، بلغم و... :|

راستی چه خوب که بچه ها دوستت دارن. خودم که هیچ وقت نتونستم باهاشون کنار بیام.

به نظر من یک بخش بزرگ عشق از صبر کردن میاد من با نظرت موافقم که لزوماً مختص به زوج ها یا روابط چند مهری نیست.

شاید سرعت بالای دنیای ما باعث شده که صبرمون رو محدود به افراد خیلی کمی کنیم. صبری که ختم به شناخت میشه و شناخت هم آدم ها رو به هم نزدیک می کنه. واقعاً نمی دونم بحث پیچیده ایه.

اوپس طولانی شد :|

پاسخ :

کجاش رو دیدی، ما خروس هم داشتیم یک دوره‌ای :))) واقعا توی کوچه‌های اطراف ما هم بچه‌ها بازی نمی‌کنند، نمی‌دونم کوچه‌ی ما چرا این‌قدر جذابه. ولی آره، جای امن و خوبیه.
آه، نمی‌دونم :))) واقعا چیزهای خیلی بدتر از انرژی‌درمانی هم هست :)) فکر نکنم من دیگه اون‌قدر هم ناراحت بشم بابتش.
آمم، بچه‌های اطرافم مهربون و کم‌توقع‌اند. باهاشون که حرف می‌زنم، خیلی خوشحال می‌شند :))
نمی‌دونم، به نظرم یک بخشیش فرهنگیه، مثلا همین عشق به پدر و مادر یا عشق به فرزند خیلی پیچیده شده انگار نسبت به قبل، که به نظرم چیز بدی نیست، ولی همچین نتایجی هم داره.
| سارا |
۲۳ خرداد ۲۰:۵۴

این پستت چقدر دلنشنین بود خواهر. چند بار خوندمش.

پاسخ :

مرسی خواهر. واقعا خوشحالم که دوستش داشتی.
نورا
۲۴ خرداد ۱۸:۲۲

آممم سارا، من واقعا از این آواتارت خیلی خوشم میاد :(

تحسین‌برانگیزه :((

پاسخ :

آه، مرسی زهرا :(((
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان