چیزی که اخیرا راجع به خودم فهمیدم، اینه که خیلی ذاتا مغرورم به خودم. «مغرور» واژهی درستی نیست البته. منظورم اینه که نظر خودم خیلی به نظرم بهتر از همه است :)) ربطی به خودشیفتگی نداره حتی، صرفا چون به چیزهای نامعمولی فکر میکنم همیشه، و میبینم اطرافم آدمهای کمی روی این چیزها فکر میکنند، دیگه عادت کردم که به نظرم خودم در این زمینهها اعتماد کنم. یا مثلا، تا قبل از دانشگاه، عادت کرده بودم که باهوشتر از متوسط باشم. مثلا اگه توی کلاسمون یک موضوعی تدریس میشد یا یک مسئلهای طرح میشد، من جزو اولین افرادی بودم که میفهمیدمش. چیزهای دیگهای هم بود؛ مثلا این که بزرگتر از سنم بودم به صورت کلی، که باعث میشد کارهای احمقانهی کمتری کنم. میدونی، مخلوط همچین عواملی.
بعد نمیدونم حتی به این ربطی داره یا نه، ولی مثلا اگه کاملا راستگو باشم، اگه شما فیلم یا آهنگی یا هر چی به من معرفی کنید، احتمالش نسبتا کمه که من برم دنبالش. اصلا بهخاطر این نیست که سلیقهتون رو قبول ندارم یا هرچی. صرفا نمیدونم، یک جورهایی به نظر بقیه بیاعتمادم؟ نمیدونم سرچشمهاش چیه.
همچین چیزهایی شاید قبلا توی دبیرستان با اون همه افراد متفاوت که شاید واقعا اکثرا قبولشون نداشتم، مکانیسم مفید یا حداقل خنثایی بود، اما الان فقط داره بهم آسیب میزنه انگار. اطرافم انسانهای خیلی شبیهتری هستند که میتونم ازشون یاد بگیرم. اگه پرتتر و فراموشکارتر از انسانهای اطرافم نباشم، قطعا باهوشتر نیستم. حتی صبا از من عاقلتره و این واقعا غمانگیزه، چون اگه من دیگه حتی عاقل نباشم، قطعا گم میشم در نهایت بین این انسانها.
چند روز پیش مائده میخواست فیلم ببینه و بهش یک فیلمی معرفی کردم و با توجه به تعصب خودم نسبت به پیشنهادهای بقیه، توقع نداشتم که مائده هم بره دنبالش. ولی مائده گفت که داره دانلودش میکنه :))) یعنی واقعا برام صحنهی عجیبی بود. خیلی هم خوب بود یک جورهایی. این که از تجارب بقیه استفاده کنی و اعتماد داشته باشی بهشون، خیلی چیز مفیدی به نظر میاد.
داشتم میگفتم که کاش یک خواهر بزرگتر (اینچا به خودم گفتم که «سارا، جنسیتزده نباش» و داشتم مینوشتم «خواهر/برادر» که یادم افتاد من سه تا برادر بزرگتر دارم ((:) داشتم. این زندگی داره خیلی پیچیدهتر از اونی میشه که من بتونم از پسش بربیام و یک نفر که بیشتر از من بدونه و بتونم باهاش در مورد این چیزها حرف بزنم، حقیقتا میتونه کمک بزرگی باشه.