خوبه که بفهمی مغزت چطوری کار میکنه. مثلا من از این چیزهای مسیرطور خوشم میاد. که فلان میکنی، بعد بیسار، بعد بهمان. از این که کارهایی که قراره کنم، یک تعریف مشخصی داشته باشند و فاکتورهایی شبیه «نمک: به مقدار کافی» توشون نباشه. این عکس مال دو سال پیشه که آزمایشگاه شیمی عمومی داشتیم. و واقعا خوش میگذشت. یک مسیری بود که تو دو ساعت درگیرش بودی تا به جواب یک سوال برسی.
چند روز پیش اتفاقی دستم خورد به یکی از بوکمارکهام که قبلا سراغش نرفته بودم چون احتمالش کم بود توش چیز خاصی باشه. ولی اون لحظه اینقدر آشفته بودم که شروع کردم به خوندنش. و اینم یک صفحهایه مربوط به برنامهریزی شغلی برای علوم زیستی. یک مدل مسیرطوری داشت. مثلا اولش گفت برو آزمون MBTI بده که یک شناختی از خودت داشته باشی (و حدس بزنید کی رفت که باز آزمون بده با این که چند بار آزمون داده بود و به غیر از اون، کل مدت داره به شخصیت خودش فکر میکنه.) و نشستم از اون چیزهایی که توی نتیجهاش گفته بود، فاکتورهایی که توی تعیین شغل لازمه، مشخص کردم. مثلا من باید با انسانها در ارتباط باشم. حرف زدن با دیگران بهم انرژی میده. در نتیجه فلان شغلها نمیشه، ولی فلان شغل خوبه. از لحاظ مختلف شغلهایی که توی علوم زیستی هست و کارهایی که میشه کرد، دستهبندی کرده بود. و بعد از خوندنش، میفهمیدم که دوست دارم چی کار کنم. دوست دارم کارهای پایه کنم، عوض کارهای کلینیکی، یا کارهای جامعهمحور.
چند ماه پیش داشتم همینطوری با خودم حرف میزدم (دقیقا حرف میزدم) و پرسیدم «خب، برای ارشد میخوای چی کار کنی؟» و منتظر بودم بگم نمیدونم، ولی با اطمینان گفتم «زیستشناسی مولکولی» و یهو انگار سمت خودم برگشتم :))) و این شکلی بودم که «چرا به من نگفتی؟!» تصمیم گرفتنم اینطوریه. با حذف گزینه نیست خیلی. فقط انگار توی ناخودآگاهم یک تصمیمی میگیرم و دیگه قطعی میشه.
امروزم داشتم برنامههای ارشدی که توی دانشگاه تورنتو هست، میدیدم. گفتم اولش هر چی برام جالب بود، باز میکنم و بعدش تکتک میخونم که هر کدوم راجع به چیاند. خود دانشگاه تورنتو هدفم نیست چندان. (چون احتمالش کمه که قبول بشم ((:) نمیدونم هدفم چیه راستش. ولی میخواستم حداقل اسم چند تا گرایش محبوبم توی ذهنم باشه که کاملا پرت نباشم. و نتیجهی خوبی داشت. بین همهی برنامههای ارشد، از بیوشیمی و بیوتکنولوژی تا ایمنی، چشمم خورد به این دورهی ژنتیک مولکولی، و داشتم به عنوانهاش نگاه میکردم و فکر کردم خدایا، همین. واقعا همین. این چیزیه که من دوست دارم سه سال از زندگیم روش بگذره.
یک قسمتی از Brooklyn Nine Nine هست که جیک کل شب مشغول کار بوده و تازه سر صبح کارش تموم میشه و توی اون استراحت بین دو شیفت، میگه "God, I love this job" و زندگی منم از این به بعد انگار همینه. هی مسئلهی جدیدی که قراره واقعا و عمیقا درگیرش باشی، و در نهایت، اگه خوششانسی باشی، لحظهای که به جواب میرسی. به نظر لذتبخش میاد.