تو این دو سه روزی که نسبتا رها بودم و کاری که میخواستم میکردم، نسبتا خوش گذشت. چند روز پیش یک چیزی توی پینترست دیدم که میگفت طبق طرز فکر پوچگرایی (همینه دیگه؟) نتیجه میگیرند که هر کاری هم کنی، فرقی نداره، ولی میتونیم اینطوری فکر کنیم که این یعنی آزادیم که بریم دنبال ارزشهامون (مطمئنم اشتباه گفتم، امیدوارم مفهوم برسه ولی). من میترسم برم دنبال ارزشهای خودم. بعضی اوقات فکر میکنم اگه سینما نبود چی میشد؟ من اینقدر تاکید داشتم که در و دیوار اتاقم پر باشه؟ یا فقط تصویریه که از فیلمها و کتابها بهم رسیده؟ (فکر کنم باید مثال عمیقتری میزدم، ولی جدا دغدغهام همینه.) ببین حتی، من یک نقشهی پر از جزئیات دارم از اتاقم، و جدا به ندرت بهش نگاه میکنم. واقعا تنها استفادهام این بود که با پگاه میخواستم چک کنم کجای آمریکا بهتره. واقعا غمانگیزه اگه بهش فکر کنی. اگه فیلمها و کتابها نبودند، اینقدر اصرار داشتم که شخصیت جالبتری میداشتم؟ احتمالا نه، احتمالا همین چیز یاسیای که داشتم، میپذیرفتم و دست از سر خودم برمیداشتم.
کلش دربارهی اعتماد به خودته. یعنی میگم، کارهای زیادی هست که بقیه میکنند، و علاوه بر این، بقیه هر کاری که میکنند، خبرش قطعا به تو هم میرسه و در حالت شدیدترش، به تو هم فشار میارن که از راه اونها بری. منم کاملا آمادهی رها کردن خودم و زندگی مطابق روش دیگرانم، so. و علاوه بر این، ذهن منم اصرار به درک همه داره. یعنی یکی از چیزهایی که باعث میشه اینقدر بدم بیاد از یکی متنفر بشم، چون ول نمیکنم که، هی بررسی میکنم، هی نظرخواهی میکنم از بقیه که آیا اونها هم بدشون میاد یا نه.
بدم میاد از این همه طناب و زنجیری که روی خودم گذاشتم (میدونم جملهاش اشتباهه)، احساس خفگی بهم میدن جدا. در شرایط خوبم میتونم تحملشون کنم، ولی حتی اون موقع هم تحمل کردنشون فایدهای نداره. بهخاطر همین از صبح زود خوشم میاد. جزوی از اون ساعات روز نیست که براش برنامه ریخته باشم و خودم رو مجبور کرده باشم که درس بخونم، کتاب بخونم، سریالی ببینم یا هرچی. میتونم کاری که دوست دارم، انجام بدم که تازه میبینم چقدر تجربهی نادریه توی زندگی این چند ماه اخیرم. خلاصه قصد دارم تا حد امکان از این زنجیرها کم کنم. واقعا برام مهم نیست اگه قدرت تصمیمگیریم خرج لباس خونهای باشه که بعد از حمام میپوشم یا هر جزئیات بیاهمیت دیگهای، بشه. این هر لحظه حساب کردن زندگی بر مبناهای متفاوت واقعا خستهام کرده، و مشخصا روش زندگی درستی برام نیست.
یک بار به پگاه گفتم حس میکنم یک جایی ایستادم و مردم دوروبرم در جهتهای مختلف راه میرن. منم نمیتونم تکون بخورم. هر جهتی که مردم میرن، به نظرم معناداره. نمیتونم جهتی انتخاب کنم. اینم احتمالا به همون بند اول برمیگرده. دلم میخواد دورم خلوت باشه و ساعت شش صبح باشه تا بالاخره بفهمم که واقعا دلم به چی میکشه. برای الان، دلم به فرهنگ اروپایی میکشه.