شنبه ۱۵ خرداد ۰۰
دینامیک رابطهام با مامانم عجیبه. جدا از وقتهایی که عمیقا با هم لجایم، همچین وقتهایی هم هست که ساعت پنج و نیمه و من دارم فکر میکنم کاش مامانم بیدار بشه و بهش بگم من دیشب از فرط گرما کلا دو ساعت خوابیدم و توی یک نقطه از شب رفتم جایخی رو برداشتم، بغلش کردم و روی بدنم یخ ریختم ولی بلافاصله گرمم شد و فقط باعث شد استخونهام درد بگیره. مامانم هم دلش به حالم بسوزه. و همین.
نکتهی ترسناک اینه که اگه من در طول شب نتونستم بخوابم، در طول روز دیگه قطعا نمیتونم بخوابم از گرما. جدی من چطور تا حالا نوزده تابستون دووم آوردم؟ این که سه ساعت اخیر زندگیم تلاش مطلق برای خوابیدن بود و به نتیجهای هم نرسید، واقعا غمانگیزه.