این هفتهها یکم سخته. صبح زود بیدار میشم، ولی دو ساعت طول میکشه که از تخت بلند بشم. از درس خوندن خسته نیستم. فقط دلم دریا میخواد، یا کویر، حتی کافههای مشهد؛ یک چیزی خارج از این خونه. و کاریش هم نمیتونم کنم طبعا. هر روز منتظرم فرداش بهم خوش بگذره. نه این که چیز خاصی اتفاق بیفته، صرفا خوب باشم. امروز خوبم، احتمالا چون بالاخره سایهی پروپوزال روی سرم سنگینی نمیکنه (مطمئنم ساختار این جمله غلطه) و امروز کلاس روش تحقیقی داشتم که راجع به پروپوزال نبوده. واقعا جالبه که این کلاس اینقدر آروم و خوشحالم میکنه.
استادمون مذکره و اکثر بچههامون هم مذکرند. امروز یک چیزی خوندیم راجع به این که motherhood و گردوندن یک آزمایشگاه چطوری همراه با هم قابل مدیریتاند*. مقالهاش طوری بود که به درد هر فردی که مشغلههای زیادی داشت، میخورد، ولی اولش ما همهمون یکم متعجب بودیم. خیلی لحن مقالهاش آروم بود. جدا این جور چیزها اثر شفابخشی روی من دارند. یک بار بود که بعد از هفتههای شلوغ رفته بودم کتابفروشی و همینطوری داشتم در آرامش خاطر وقتم رو هدر میدادم و حس میکردم باطریم داره پر میشه. فکر کردم که خدا، من دوست ندارم کل روز در حال تحقیق و پژوهش باشم. واقعا دوست ندارم. نویسندهی مقاله میگفت که باید رویاها و فلان به هدف ملموس و کوتاه مدت تبدیل بشه، انجامش بدی و بعد حتما و قطعا به خودت جایزه بدی. فکر کردم میتونم همچین کاری کنم، و بعد برای جایزه به خودم ولگردی توی کتابفروشی جایزه بدم. واقعا زیبا میشه.
صبا چند روز دیگه امتحان مرحله دو داره و من واقعا استرس دارم. بخشیش بهخاطر خوشحالی صباست، ولی بخشیش هم بهخاطر این که اگه قبول بشه، من یک ارتباط خانوادگی با نجوم پیدا میکنم. فکر کن. ممکنه خواهر کسی باشم که اخترفیزیک میخونه. واقعا محشره عزیزم. صبا هم مثل منه، وقتی استرس داشته باشه، فلج میشه. قبلا میخوند کلی، الان ولی توی خونه سرگردونه. امروز کلی تلاش کردم بهش روحیه بدم و فکر کنم مفید بود. روحیه دادنم به جای زیادی نرسید، ولی شبیه احمقها بودم و صبا تحقیرم کرد و به نظرم این بهش انرژی خوبی داد. بهش میگم قبول میشه و فریاد میزنه که همچین چیزی نگم، چون اگه نشه چی. به نظر من هیچ چیز خاصی نمیشه. خودِ آیندهات تو رو بابت شوق و امیدت مسخره نمیکنه. فکر کنم مهربونتر از این حرفهاست.
داشتم میگفتم، آره، هر روز امیدوارم روز بعد بهتر باشه و مدل «از شنبه» نیستم، هر روز تلاش میکنم بخونم ولی خب، چندان با رضایت خاطر نیست. یک روز موهام چربه، یک روز گلدونم معلوم نیست چهشه، بقیهی بهانههام هم به همین اندازه بیچیزند. ولی خب، الان خوشحالم و تام رزنتال گوش میدم و خوبه.
میخواستم بگم دوست دارم کمکم توی دیدم به زندگیم کمتر از یک شاخه به شاخه بپرم. میدونی، یعنی مثلا این از انسانهایی نباشم که تمام توانشون رو میذارند برای یک کاری، بعدشم شاکیاند که چرا زندگیشون چندبعدی نبوده. (البته این سناریو برای من غیرممکنه.) یعنی میدونی، انگار توی هر لحظه هر چیزی که ندارند، میشه ارزششون. بعضی اوقات آدم تجربهای نداره و طبیعیه، ولی این انسانها تجربهاش رو دارند و بازم توی دیدشون به زندگی هر لحظه یک چیزی ارزش میشه.
یک زمانی که از دست خودم شاکی بودم، داشتم به فرزانه میگفتم که دوست داشتم از این انسانهای متمرکز باشم که رباتی درس میخونند (نه این که سرد و بیاحساس باشند، صرفا مثلا وقتی لازم باشه درس بخونند، درس میخونند و سرش دراماتیک نیستند.) بهش گفتم که هیچ امتیازی توی وضعیت خودم نمیبینم. فرزانه گفت به نظرش وضعیت من خیلی بهتره. من هم خودم در اعماق وجودم از موجود دراماتیک و حواسپرت و ادامهدهندهای که هستم، خوشم میاد. فقط جراتش رو ندارم که ازش دفاع کنم، نه حتی پیش خودم.
نباید یک سری ارزش داشته باشم و به محض این که یکم احساس ناکامی کردم، کلش رو بکوبم. خیلی بزدلانه است. و عزیزم we don't do that here.
* بچهها من اینجا چیزهای آکادمیکی که پیدا میکنم میذارم.