مشکلاتم با خوابیدن از هیچکس پنهان نیست. گاهی اوقات فکر میکنم شاید من دارم پیچیدهاش میکنم، ولی بعدش میبینم واقعا پیچیده است. البته منم با گوش دادن به پادکست ترسناک قبل از خواب پیچیدهترش میکنم. ولی چی کارش کنم؟ واقعا فقط امیدم به یک ماجرای جناییه که هیجان بپاشه توی زندگیم. مدل ایدهآلم اینه که من یک ساعت خاصی میرم توی تختم، یک ربع بعدش خوابم میبره، هشت ساعت بعدش هم بیدار میشم و از تختم بلند میشم. میبینی؟ واقعا خواستهی زیادی نیست. ولی نهخیر، من در هر ساعتی برم توی تختم، باید دو ساعت بعدش به خواب برسم. فرقی هم نداره چقدر خسته باشم. اگه شانس بیارم و بخوابم و کابوس نبینم. یا بابام سر صبح گردو نکوبه.
امروز طرحی رو به مامان و بابام ارائه دادم که توش ساعت ده بخوابیم که بعدش من ساعت شش بیدار بشم. میدونم خیلی احمقانه است که وقتی ساعت هشت بیدار نمیشم، هدف بذارم که ساعت شش بیدار بشم، ولی یک جورهایی امیدوارم که از فرط احمقانه بودن جواب بده. اقدام دیگهام هم همکاری با صبائه. صبا وحشیه و از هیچ فرصتی برای آزار من چشمپوشی نمیکنه. امیدوارم صبحها با هم بیدار بشیم و بریم روی پشت بوم قهوه بخوریم. میدونی، یک جور سبک زندگی دیگه است کلا، امیدوارم دنیا توی اون ساعات زیبا باشه و یک تغییر بنیادی توی زندگیم ایجاد بشه.
امروز صبح که بیدار شدم میخواستم گریه کنم. که چیز عجیبی نیست، چون من هر روز صبح دوست دارم گریه کنم. این اواخر کلا هم در بیحوصلگی عمیقیام که حقیقتا کمکی به این جریان نمیکنه. چون بیدار میشم و هیچ دلیلی پیدا نمیکنم که از تخت بیام بیرون. نمیدونم چرا اینقدر بیحوصلهام. توی یک از درههای قرنطینهام فکر کنم. این که هر روز صبح به زور میام بیرون و دیر شروع میکنم و به زور ادامه میدم، بهخاطر اینه که خودم رو دوست دارم. میدونم به زودی قراره از این حالت دربیام و به اون حالت sunshineطور برسم و اون سمتم پرانرژیه و برای هر چیزی توی این دنیا مشتاقه و خیلی هم نگرانه و وقتی ببینه من این همه مدت تلاش نکردم، قراره ناراحت بشه یکم. منم دوست ندارم که ناراحت بشه. چندین آدم توم هستند، و اونقدر خوششانس بودم توی زندگیم که خیالم جمع باشه وقتی کنترل اوضاع و جهت دادن به زندگیم دست همین sunshine باشه.