در ستایش دیدن دنیا

من آن شرلی نیستم ولی سال‌ها فانتزی خوندن به هر حال یک تاثیری توم داشته و حالا، وقت‌هایی که حوصله‌ام سر می‌ره (که در این یک سال اصلا نادر نبوده) فکر می‌کنم که «فکر کن چقدر جالب می‌شد اگه یک اژدها از پشت اون ساختمون بیرون می‌اومد.» نمی‌دونم، هنوز منتظر آخرالزمانی‌ام که خودم (یک موجودی که با آلفا تفاوت‌های خیلی خیلی فاحشی داره) زنده می‌موندم و یک کوله‌پشتی داشتم که توش وسایل بقام بود و یک سری آیتم‌های شخصی بود که هرازگاهی بهشون خیره می‌شدم. یک سری دوست پیدا می‌کردم که اولش فقط دعوا می‌کردیم، و به تدریج به هم خیلی نزدیک می‌شدیم، و آره دیگه، تنها مشکلم با این سناریو اینه که مشخص نیست پس کی می‌تونم برم دوش بگیرم و آیا موهام قراره کل مدت چرب باشه؟ اگه موهام چرب باشه، خودکشی می‌کنم، اصلا کارم به مبارزه با بقیه نمی‌رسه.

این بندی که نوشتم ذره‌ایش اغراق نبود. واقعا گاهی اوقات فقط دوست دارم کل این زندگی منظم و برنامه‌ریزی شده در هم بپاشه. تجربه ثابت کرده که وقتی همچین هوس‌های عمیق و دردناکی دارم، یعنی به مدت طولانی‌ای، به یکی از نیازهام توجهی نکردم. مثلا مثل ضعف کردن. وقتی هم ضعف می‌کنی، بهترین راه اینه که آهسته غذا بخوری و غرق نشی توش. مثلا من الان به یک مجموعه‌ی فانتزی نیاز دارم. که ابدا مشخص نیست قراره از کجا بیارمش. در قدم بعد، به سفر. که خب درباره‌ی اون خیالم راحته چون ابدا من با این خانواده قرار نیست هیچ‌وقت پام به هیچ‌جایی از دنیا برسه. این موضوع یادم انداخت که بابام قول داده بود آخر اردیبهشت با هم بریم رشت. بله.

می‌دونی عزیزم، من واقعا گاهی اوقات که به مامان و بابام نگاه می‌کنم می‌ترسم. یعنی نمی‌دونم، در جامعه افراد اثبات‌شده‌ای هستند، ولی حقیقتا خیلی اوقات شبیه افراد بزرگسال نیستند. فکر می‌کنم که نکنه منم وقتی بزرگ شدم، همچین اشتباهات فاحشی کنم. این‌جا از این شاکی‌ام که هیچ‌وقت مسافرت نمی‌رن. یعنی می‌گم من همین‌طوریش دو سال تهران بودم و همچنان برج میلاد ندیدم. واقعا این که در آینده هم هر پنج سال یک بار برم مسافرت محتمله. این‌ها همه‌اش تقصیر استاد زبانمه. هی از سفرهاش می‌گه و منم یادم میفته که چقدر هیچی ندیدم. در مورد این کاری به ذهنم نمی‌رسه واقعا، فقط دعا می‌کنم بعدا یادم بمونه. شاید بتونم در قدم اول هر هفته با فرزانه نرم یکی از سه جایی که توی مشهد دوست داریم. ولی nah. حرف زدن ازش به مراتب راحت‌تر از واقعا ماجراجو بودنه.

۳
هلن پراسپرو
۳۱ ارديبهشت ۲۲:۳۱

این سناریو خیلی شبیه مجموعه موج پنجم شد. شاید اون مجموعه فانتزی باشه که دنبالشید...؟

پاسخ :

یکی از دوست‌های کاملا بی‌خرد من گفت که من یاد کیسی میندازمش، و من به‌خاطر همین رفتم موج پنجم رو خوندم، و اتفاقا از کیسی متنفر شدم :)))) از کل مجموعه هم خوشم نمی‌اومد، خیلی واضحا رومانتیک‌تر از حد تحمل من بود، ولی آره، همچین داستانی دوست دارم.
نسیم ~
۳۱ ارديبهشت ۲۲:۴۵

چرا یه جاهایی انگار فرزانه هست و یه جاهایی انگار کات کردین؟ 

پاسخ :

کات کردیم، نکشتمش که :)))
نورا
۰۱ خرداد ۱۳:۴۳

سارا، می‌دونم این کامنت خیلی مهمی نیست و از اون‌هایی نیست که یک هفته شارژت کنه.

ولی من وسط فیلم یکی از کلاس‌های آمارم وقتی که یکی از هم‌کلاسی‌هام داشت سوال بی‌خود می‌پرسید اومدم این‌جا و انقدر بلندبلند خندیدم به تک‌تک جزئیات این پست که الان خیلی وقته از اون سوال گذشته و من متوجه نشدم! :)))))

پاسخ :

زهرا، من باید از دستت عصبانی بشم، ولی THE SARCASM :)))))))))))) واقعا زیبا به کار برده شده بود. بعدشم، من گفتم یک روز شارژم می‌کنه، اغراق نکن :)))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان