من عادت ندارم آرایش کنم، احتمالا چون مامانم هم اصلا آرایش نمیکرده و همچنان قانع نشدم چرا اصلا باید سر همچین چیزی وقت بذارم و یکم هم میترسم که اگه طرفش برم، کمکم باعث بشه با خودم راحت نباشم. بهخاطر همین، کلا این دنیا خیلی ازم دوره و هیچ شناختی ندارم ازش (به جز علاقهام به خط چشم و رژهایی که رنگهای عجیب دارند). ولی گاهی اوقات که یک برخوردی دارم، واقعا حیرتزده میشم که انسانها به چه چیزهایی گیر میدن. مثلا داشتم به فرزانه میگفتم که واقعا چرا انسان باید ابروش رو شونه کنه؟ من واقعا در طول روز به چیزهای پرتی فکر میکنم و حتی من هم به همچین چیزی تا حالا فکر نکردم. فرزانه گفت چون کیف میده، و خب حالا این یک چیزی، ولی پوینت اصلیم همینه که اگه تو بخوای به یک چیزی (اونم یک چیزی مثل ظاهرت) گیر بدی، قطعا یک چیزی میتونی پیدا کنی. و نمیدونم، واقعا آشفتهکننده است :)) یعنی میگم من که دقیقا ذرهای از وقتم مشغول این زمینه نیست، با خودم نسبتا در صلحم، بقیه هم باهام نسبتا در صلحاند، و فکر میکنم کاملا اشتباه نباشه اگه بگم فعالیت بیهودهایه.
لطفا منظورم رو اشتباه نفهمید؛ آخرین چیزی که در این دنیا برای من مهمه، آرایش کردن دیگرانه و اینجا صرفا یک مثاله برام. یعنی داشتم راجع به این با خودم غر میزدم، و دیدم خودم توی خیلی دیگه از زمینهها همین شکلیام. در طول روزم، اگه دقیقا کوچکترین بینظمیای باشه، یک سیستم سختگیرانه مشخص میکنم که مطمئن باشم تکرار نمیشه. و خب اون سیستم سختگیرانه خودش چند تا بینظمی دیگه پدید میاره و به همین شکل ادامه پیدا میکنه. قرار نیست یک روز به نظم دلخواهم برسم با این روند. خلاصه به نظرم احتمالا برام مفید باشه که تلاش کنم بیشتر به کلیت ماجرا نگاه کنم و اینقدر بابت چیزهای کوچک اذیت نشم. گاهی اوقات جزئیات واقعا جزئیاتاند و نه چیزی بیشتر.
پینوشت: البته این وسواس فقط مربوط به من نیست. کلی محتوا راجع به این وجود داره و تولید میشه که چطور «هر دقیقه» از روزمون مفید باشه.