چهار.
یک چیزی بود راجع به وسواس که مارک منسن نوشته بود و میگفت که وسواس بر اثر یک تصویر ذهنی ایجاد میشه. و مارک منسن روانشناس نیست تا جایی که من میدونم، ولی چیزی که گفته، حداقل راجع به من درست به نظر میاد. وقتی که دبستان بودم، تا وقتی که دبیرستان بودم، جزوههای من بدترین جزوههایی بود که میتونستی باهاشون مواجه بشی. هر جا سر کلاس حوصله نداشتم، کلا نوشتن رو رها میکردم :))) (شخصیت اون زمانم حقیقتا برام جالبه.) اصلا ایدهای نداشتم ملت چطوری اونقدر دفترهای کامل و پرنکتهای دارند. قشنگ از چهارم دبستان دیگه عقده شد برام. و عقدهاش هم به جای این که در این راستا پیش بره که من بیشتر گوش کنم، در این جهت رفت که دفترم تمیزتر باشه که این خودش باعث شد ناقصتر باشند و آخرش حتی خودم هم نمیتونستم ازشون استفاده کنم. الانم همینم، یعنی دفترهام هنوز شکل عجیبی دارند، و خط ناصاف همیشه و همهجا اذیتم میکنه. یک قسمتی از این که اونقدر به رفرنس خوندن ارادت دارم، همینه. اینقدر مشکل نداره و وسواسمم تحریک نمیشه.
کلا یعنی از چیزی که کثیفکاری داشته باشه، فراریام. آمار واقعا زیبا بود برام، ولی مجبور بودم هی علامت سیگما بکشم و شما میدونید علامت سیگما کشیدن با خطکش چقدر سخته؟ یا نوشتن Y؟ و هی هم باید تکرارشون میکردی. واقعا خوندنش و مسئله حل نکردن خیلی راه تمیزتری بود. تازگیا فکر میکنم که دوست دارم یک جا بشینم و از این برگه کاهیها دستم باشه و مداد و هی یک چیزی رو حل کنم. تصویرش قشنگه، ولی فکر نکنم عمل کردن بهش ساده باشه. فقط هم مربوط به ریاضی یا صرف نوشتار نیست. از نظر مفهومی هم هست؛ مدام فکر میکنم یک جایی یک چیزی رو جا انداختم و دوباره از اول. باید اون تصویر ذهنیِ درخشان و کامل و مرتبم اجرا بشه. حتی اگه کاملا دروغ باشه. یک دلیلی که اینقدر شخصیت teacher's pet برام خوشایندتر از اون شخصیت نابغهی نامرتبه، همین تصویره.
این روشهایی که مبتنی بر خواندن فعال هست؟ مثل این که برای خودت خلاصه بنویسی، یا برای خودت حرف بزنی، یا نمودار بکشی یا همچین چیزهایی؟ من میدونم که چقدر اینها برای من جواب میدن احتمالا. فقط میدونی؟ خیلی کثیفکاری دارند، چه نوشتاری و چه مفهومی. باید خیلی شجاعت و قدرت روحی توی خودم جمع کنم که یک مدت اینطوری بخونم و نزنم زیر همه چیز. کلا من با فریب دادن خودم راجتتر کنار میام در این زمینه.
یک مکانیسمی اینجا هست، که من هر وقت حس بدی به خودم دارم، یا وسواسهای قبلیم تشدید میشند، یا وسواس جدیدی به وجود میاد، که این خودش باعث میشه بیشتر حس بدی به خودم داشته باشم. این چند ماه اخیر که متوجهش شدم و جلوش رو گرفتم تا حدی، زندگی خیلی نرمالتر و زیباتر بود.
این تلاشم برای کامل بودن چیز خوبی بود ولی. برای مثال، الان جزوههایی دارم که پنجاه درصد کلاس رو پوشش دادند، و نمیدونم، خیلی منظمترم و بیشتر تلاش میکنم. ولی باید کثیفکاری هم شروع کنم، وگرنه آخرش فقط یک ظاهر درخشان برام میمونه.
پنج.
اینقدر خوشم میاد از حل کردن مشکلاتم. مثلا یکی از مشکلات این دو سه ماه اخیرم این بود که حقیقتا زندگیم خستهکنندهترین چیز ممکن بود. اتفاق خاصی نمیفتاد و من بلند میشدم و درس میخوندم و سریال میدیدم و میخوابیدم و واقعا همین. راهی که پیدا کردم، بازی کردنه. خود بازی هیجانانگیزه ولی هیجانش بیشتر از اینه که من توی همهی بازیها طوری جلو میرم که at any given moment حداقل یک نفر داره از دستم روانی میشه (همتیمیام) یا مسخرهام میکنه (رقبام) و میشه گفت که بد بازی میکنم. بهترین نوع هیجان نیست، ولی هیجانه و من راضیام.
شش.
فهمیدم چرا اینقدر زیاد دوست دارم بنویسم. اون وقتی که در روز به حرف زدن میدم، زیاد نیست و اگه بخوام هر کدام از اینها رو برای یک نفر توضیح بدم، باید کلی پیشزمینه و پسزمینه بچینم. این شکلی راحتتره. میدونم راه درستی نیست، ولی فقط راحتتره.