I owned every second that this world could give

  • امروز بیرون بودم. یک چیز کافئین‌دار سرد و بزرگ سفارش دادم. توی کافه‌ای که بودیم، آهنگ Ophelia پخش می‌شد. و عصر «هملت» خریدم. از بیرون رفتن خوشم نمیاد اون‌قدر. دیدن پیرزن‌هایی که حاشیه‌ی خیابون نشستند و کنارشون تابلوی «کارگر» هست و اون همه بنر انتخابات عمیقا مضطربم می‌کنه. هیچ کاری نمی‌تونم کنم راجع بهش. فکر کردم کاش یک کلمن پر از بطری آب سرد داشتم و می‌دادم بهشون. دوست ندارم بی‌توجه باشم، ولی توجه کردنم هم فقط اضطرابه، بدون فایده. دوست دارم فرار کنم فقط.
  • این که من بالاخره دارم می‌فهمم دوست دارم برای ارشد چی کار کنم، واقعا اتفاق محشر و مبارکیه. هی هم برام مشخص‌تر می‌شه و یک باری از دوشم کم شده. فرزانه می‌گه cell biology بهم میاد. ما خیلی تاکید داریم که رشته‌ی یک نفر باید بهش بیاد. مثلا فرزانه عاشق داروسازی نیست، ولی داروسازی بهش میاد، در نتیجه همه چی سرجاشه. 
  • پروژه‌ای که با استاد محبوبم داشتم داره خوب پیش می‌ره. هنوز از دستم دیوانه نشدند، و همین برای من، برای الان کافیه. استادم هست و یک دانشجوی ارشد که پروژه‌ی من به پایان‌نامه‌اش ربط داره. برای هفته‌ی بعد، قراره یک موضوعی که نسبتا سخته و هنوز نفهمیدمش، ارائه بدم. داشتم تعریف می‌کردم و فرزانه گفت به نظر خوشحال و ذوق‌زده میام براش. هستم. امروز تازه به ذهنم رسید که دوست دارم طرف Systems biology هم برم. یک شاخه‌ایه که ریاضیات داره و منم می‌ترسم، ولی چیز زیبایی به نظر میاد و منم توی شکست خوردن خوبم و می‌تونم به برد تبدیلش کنم. شاید توی تابستون کتابی که راجع بهش داشتم، بخونم.
  • می‌دونی، من هیچ‌وقت نمی‌تونم کاری نکنم. همیشه باید با یک چیزی مشغول باشم. حالا لزوما چیز مفیدی نیست کارم، ولی باید مشغول باشم. این چند روز بعد از کلاس‌هام تلاش می‌کنم یک ربع هیچ کاری نکنم و آهنگی هم پخش نشه و ترجیحا به آینده هم فکر نکنم. و انگار زیرم آتش روشن کردند :))) بعد تلاش می‌کنم به جایی که هستم فکر کنم و تعریف کنم. بگم توی اتاقم‌ام. بیرون داره یک باد گرم میاد. مامان و بابا خواب‌اند. صبا خوابه. گیاه رونده‌ام داره رشد می‌کنه. همین‌طوری با خودم حرف می‌زنم و خوشحالم که همه خواب‌اند چون تصویر احمقانه‌ایه. کار مفیدیه ولی.
  • در کل خوشحالم فکر کنم. یکم ناپایدار. چند روز پیش فکر کردم من یک روز ممکنه آزمایشگاه خودم رو داشته باشم. یک جای خوب. غمم این بود که من از فامیلی‌م خوشم نمیاد. (چون فرمولش اینه که آزمایشگاه هر کسی رسما اسمش می‌شه اسم فامیلش + lab، مثلا آزمایشگاه جان اسمیت می‌شه Smith lab)، ولی گذاشتم همون موقع به این غمم فکر کنم. فوقش ازدواج می‌کنم و اسم یک نفر دیگه رو می‌دزدم. 
۴
مائده ‌‌‌‌‌‌‌
۲۰ خرداد ۲۱:۱۵

آخ، من از پاراگراف آخر قند تو دلم آب شد.

بیا و سنت‌شکن باش. اسم آزمایشگاهت رو بذار Sarah.A Lab

 

من هنوزم نمی‌دونم چی بهم میاد.

ولی cell خیلی به تو میاد. تکاملم به زهرا میاد. 

پاسخ :

آره اتفاقا به اینم فکر کردم، ولی احتمال می‌دم نذارند :(((( اگه گذاشتند که این بهترین گزینه است.

مرسی مائده. و حتما و قطعا پیداش می‌کنی. 
سو
۲۱ خرداد ۰۰:۵۴

ذوق و شوقی که برای علم داری خیلی قشنگه و خواندنش واقعاً هیجان زده و خوشحالم میکنه. امیدوارم چیزی که در نهایت برای ارشد انتخاب می کنی باعث بشه که نوشته هات بیشتر از قبل پر از ذوق بشه.

پاسخ :

خوشحالم و خیلی ممنونم ازت :**
‌‌ Elle
۲۱ خرداد ۱۶:۵۹

به نظر من «ی» رو از آخر فامیلیت حذف کنی و بذاریش جالب می‌شه :)) 

در مورد رشته، حقوق هم به من نمیاد و یه بارم فکر کنم تو بهم گفته بودی. مثل ازدواج سنتی می‌مونه رابطه‌مون، که بعدا یه فرصتی بهش دادم و دیدم خب قشنگه. ولی می‌دونی هر لحظه این ترس هست که یه روز بزنم زیر همه چیز. ده سال بعد مثلا، چون قراره دلم عشق بخواد (؟). نمی‌دونم. 

و به نظر من رشته تو وااقعا بهت میاد. 

پاسخ :

النا، من واقعا دوستت دارم (ولی واقعا هیچ‌کس به اندازه‌ی صبا دوستت نداره.) و از همه نظر تحسینت می‌کنم و قبولت دارم، اما اولین واکنشم به این ایده "GOD, NO" با لحن مایکل اسکات بود :)))) ولی باید ببینم اون موقع چه حسی بهش دارم، ممکنه خوب باشه به نظرم.
چرا من ساکت نمی‌شم؟ :)))) اتفاقا می‌خواستم بگم اتفاقا به دیگران هم گفتم که رشته‌شون بهشون میاد یا نمیاد، بعد فکر کردم نه دیگه، من اون‌قدر هم بی‌ملاحظه نیستم که بگم نمیاد :)) نمی‌دونم النا، با بصیرتی که بهم داده شده، فکر می‌کنم خیلی رابطه‌ی خوبی با هم دارید. یعنی یک جور عشق پنهان مثلا.
مرسیی النا. می‌گم، این برام واقعا معیار مهمیه.
‌‌ Elle
۲۱ خرداد ۲۲:۳۱

ایده ضعیفی بود به هر حال :))) می‌تونی کلا فامیلیت رو عوض کنی :)) 

دوست دارم صبا رو ببینم واقعا (ولی نه بیشتر از دیدن خودت).

در مورد رشته و گفتن تو هم، تو دوستمی دیگه سارا :)) چرا نگی. تازه چیزایی رو که دوستام می‌گن خیلی کم پیش میاد به دل بگیرم. 

پاسخ :

آخه از ترکیبش با اسمم خوشم میاد :))) ولی از خود خالیش خوشم نمیاد :)))
صبا هم واقعا دوست داره تو رو ببینه :))) صبا از منم پرحرف‌تره، در نتیجه نگرانِ سکوت نباش. یکی از انگیزه‌های من برای درس خوندن، اینه که از دست صبا فرار کنم. امیدوارم امسال جفتمون بریم تهران بالاخره. توی خوابگاه هم حتی یک اتاق می‌گیریم :))
می‌دونی، نگران این نبودم که تو به دل بگیری، یعنی می‌شناسمت دیگه، می‌دونم می‌تونی با حماقت‌هام کنار بیای :)) از این ناراحتم که چرا خودم همچین حرفی زدم :)) حالا احتمالا توی موقعیتش اون‌قدر حرف اشتباهی نبوده، ولی باید حواسم رو جمع کنم خلاصه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان