یک.
حالا من همیشه مخالف مقایسهی بین دغدغههای یک فرد جهان اولی با خودمون یا کشورهای بدتر از خودمون بودم، ولی بعضی اوقات که همینطوری دارم میگردم توی یوتیوب، یا Letterboxd یا پینترست، واقعا گاهی اوقات برام جالبه که مردم چقدر ذرهای به نیمهی پر توجه نمیکنند. توی همهی ابعاد. مثلا هر انیمیشن جدیدی که دیزنی میده، قطعا توی نقدهاش یک بخش بزرگی مربوط به نقد دیزنیه، و نه این که بگم اشتباهه که نقد کنی یا همچین چیزی، و واقعا هم چندان در جریان کارهای دیزنی نیستم، ولی مردم قبلا راحت بردهداری میکردند. حتی نه خیلی قبل. در مقایسه با بردهداری، یک شرکت سودجو چندان هم سقوط بشریت نیست.
یا مثلا شاکیاند که چرا شرکتها به مناسبت ماه pride لوگوی رنگینکمان میزنند. نمیدونم واقعا. به نظرم این که بهخاطر سودت، از انسانهایی که نیاز به حمایت دارند، حمایت (هرچند ناچیز، که به نظرم ناچیز هم نیست واقعا. شاید ناچیز باشه ولی شخصا از این موضوع خوشم میاد.) کنی، واقعا در مقایسه با کشتن و طرد کردن این انسانها افتضاح نیست.
نمیدونم، اینطوریه که چشمم یک الگویی میبینه و بهش حساس میشه. شکر خدا اطرافم هم پره.
دو.
امروز روز ارائهها بود، و من هر چقدر در گوش کردن و تمرکز کردن سر کلاسها نقص داشته باشم، سر گوش کردن به ارائههای همکلاسیهام، ده برابرش نقص دارم. واقعا هم تقصیر من نیست خیلی. به نظر میاد آخرین نکتهای که براشون مهمه، اینه که کسی بفهمه. یک موضوع تخصصی برمیدارند و تند تند درسش میدن. خیلی سخت بود خلاصه. و من یک همکلاسیای دارم که چون مذهبی و ساکته، من چندان نتونستم باهاش ارتباطی داشته باشم، ولی خیلی انسان جالبی به نظر میاد. امروز هم سر ارائههای همهمون ازمون سوال پرسید (در حالی که هیچکس از هیچکس سوالی نپرسید). میدونی، یعنی به چند دلیل خیلی برای من مهم نبود که بفهمم، ولی این رفتارهای همکلاسیم برام واقعا جالبه. یادم اومد اون دورانی که حضوری بود، ارائه میداد و آخرش که بچهها سوال میپرسیدند، خیلی اوقات دقیقا میگفت «نمیدونم» که مثلا من اینطوری نمیگم. از خودم جواب درنمیارم ولی مثلا میگم «توی مقاله بیشتر توضیح داده.»
احسان هم همینطوریه. مثلا در یک موقعیت فرضی اگه آزمون میداد و میاومد خونه و کسی ازش میپرسید «آزمون چطور بود؟» صاف و ساده میگفت «بد بود.» در حالی که بازم من در هر شرایطی میگفتم «خوب بود» و احتمالا ادامهاش میدادم با این که «ولی خیلی سروصدا بود» که اگه نتیجهاش بد شد، یک بهانهای میداشتم. خیلی این نوع از صداقت برام جالبه. بعد حالا اینجا هم راههای پیچوندنِ ملایم زیاده. دوست دارم همچین صداقتی هدفم باشه.
سه.
ترم پیش خیلی تلاش کردم سر همهی جلسات حاضر باشم، چون تجربه نشون داده بود از سر بیحوصلگی یک جلسه نمیرم و کل ترم عقب میمونم. با اختلاف فاحشی هم از بقیه بیشتر سر کلاس رفتم و فواید خودش هم داشت. ولی مثلا آخر ترم داشتم فکر میکردم که خیلی اوقات که سر کلاس میرفتم واقعا در نهایتش از بس شرایط نامساعدی داشتم، چیزی دستگیرم نمیشد و فقط خستهتر میشدم سر هیچی. در نتیجه این ترم، چند بار وسط کلاس رهاش کردم و بعدش هم تاکید میکردم که بابتش عذاب وجدانی نداشته باشم، و ترکیب این دو تا روش خوب بود به نظرم. عقب نمیافتادم و در عین حال عذاب نمیکشیدم. دوست دارم همچین عاقلی بشم و نمیدونم ممکنه یا نه. گرفتن تصمیمی که با توجه به شرایط مناسبتر به نظر میاد، و اطمینان به خودت.
امروز هم خیلی خسته بودم و هزار تا کلاس داشتم (دو تا، ولی حسش شبیه هزار تا بود) و فکر کردم اگه کلاس خالی بود، میتونستم نرم، ولی کوییز هم داشت. بنابراین بهتره بشینم بخونم و سر کلاسهام برم، و در نهایت آخرش میتونم بشینم Rope ببینم. شکل جایزه نبود برام. چون ذهنم کلا با ماهیت جایزهای که خودم قراره به خودم بدم، کنار نمیاد. صرفا استراحت آخر راه بود. و خوب پیش رفت. Hustle culture جواب نمیده برای من. باید مثل یک انسان سالم و ارزشمند با خودم رفتار کنم.