و متاسفانه شب اونقدر هم ستاره نداره.

امروز انتخاب واحد داشتم و پس از مدتی گفت‌و‌گو با همکلاسیام و یکی از سال بالاییامون، کاملا پنیک کردم. می‌تونم بگم ترسیدم ولی نمی‌گم. چون نترسیدم، پنیک کردم. خاطرات همه اون نه ماه به شکل کاملا شفاف، اومد توی ذهنم، و بی‌نهایت غمگینم کرد.

هزارتا چیز توی تهران هست که عمیقا آزارم می‌ده. مثلا یه بار زینب ازم پرسید که چندبعدی‌ام، یا یک‌بعدی، و من گفتم چند‌بعدی، چون کتاب می‌خونم و فیلم می‌بینم و اینا و زینب گفت که اینا رو که همه می‌کنند، و من ناراحت شدم، چون عمیقا متنفرم از این که بخوام شخصیتم رو برای یک نفر اثبات کنم. و از دانشکده‌مون، و از پردیس علوم بدم میاد. می‌تونم با اطمینان بگم که هیچی از هم رو نمی‌فهمیم. هیچی از آدمای اون‌جا نمی‌فهمم. هیچ‌وقت نمی‌تونم باهاشون راجع به شیش کلاغ حرف بزنم، یا راجع به How I met your mother حرف بزنم. آدمایی‌اند که طوری رفتار می‌کنند انگار کتاب‌هایی که خوندند بهترینه، و فیلم‌هایی که می‌بینند شاهکاره و حتی اگر هم فیلمی ندیده باشند یا کتابی نخونده باشند، باز هم همین طوری رفتاری می‌کنند و این برای من که یک سال از عمرم رو با فرزانه و مونا داشتم راجع به نایت‌ساید و زیبایی‌های متعددش حرف می‌زدم، بی‌نهایت سخته. دلم بی‌نهایت تنگ شده بود برای کسی که باهاش بتونم فن‌گرلی کنم و سلایق ذره‌ای مشترک داشته باشم. مثلا من و پگاه کل اسفند داشتیم راجع به این بحث می‌کردیم که چرا من دارم سریالی به نام Sex Education رو می‌بینم، و هر چی من بهش می‌گفتم فقط اسمش اینه و در واقع مفاهیم عمیقی داره، نمی‌فهمید، به هر حال من از دستش دلخور نشدم، چون اصولا ما سر همه چی با هم اختلاف داشتیم ولی خب، زبان طنزمون یکسان بود و این، همه چی رو جبران می‌کرد. زبان طنز یکسان به نظرم خیلی مهمه، مثلا من هر وقت محدثه یه چیز خنده‌داری رو از توی اینستا می‌خواست بخونه، وحشت‌زده می‌شدم، چون هیییییچ‌وقت به نظرم خنده‌دار نبود. حتی ذره‌ای. و نمی‌تونستم همین طوری بهش خیره شم.

از بحث اصلی کاملا منحرف شدم. بله، من از تهران متنفرم، چون اون‌جا مجبورم همیشه یه طوری وانمود کنم که مریم و فریبا رو به یک اندازه دوست دارم، در حالی که من مریم رو خیلی بیش‌تر از فریبا دوست دارم (خدای دغدغه) و یا مجبورم وانمود کنم که از رابطه مریم و ماهان خیلی خوشحاله (و کی مریم رو تشویق کرد به ایجاد این رابطه؟ بله، من) و هر روز دعا می‌کنه که جدا شند، چون مریم خیلی از ماهان سره و ضمنا من دلم برای مریم تنگ شده. و اون‌جا هر وقت درباره کتابی بحث می‌شه، و تو نخونده باشیش، کاملا می‌خوای بمیری، چون می‌دونی از پسش چقدر واقعا با حالت این که «چطور اینو نخوندی؟» تحقیر می‌شی و واقعا انسان در چه مقطع سنی‌ای همچین رفتاری از خودش نشون می‌ده؟

من از تهران متنفرم عزیزم. ولی بذار بگم ستاره‌هام توی شب چیان. این که نشر باژ یک دفتر فروش توی خیابون دانشگاه یا فلسطین داره، این که من احتمال می‌دم از خیابون فلسطین خیلی خوشم بیاد، این که از دخترای ورودی ۹۶مون خیلی خوشم میاد، چون خیلی روحیه می‌دن و خیلی مهربونند و خیلی مثه ما توی سایه‌اند. و از این خوشم میاد که تهران انقدر بارون میاد، و خوشم میاد که خانم مسئول آموزشمون با من انقدر مهربونه و دوسش دارم، و وقتایی که با ماهان سر کراش‌های زیادم بحث می‌کنم و کافه‌های زیبایی که خیلی وقته ندیدمشون. و عزیزم، با وجود همه اینا، من باز هم پنیک می‌کنم. چون اون‌جا ذره ذره من رو مسموم می‌کنه. خونه و تو برای من مثه کوه‌های آلپین، و تهران، ... هم مثه تهران، و منم کسیم که مشکل تنفسی داره.

۳

475

عزیزم، هزارتا چیز هست تو ذهنم که دقیقا هیچ ربطی ندارند به هم، و بازم دوست دارم برات تعریف کنم که چی شده، و در نهایت، باید همه این جزئیات خسته‌کننده و ناضروری رو تحمل کنی. 

بذار اولش از این شروع کنم که در ادامه تلاش‌های چند ماهه‌ام برای ارتقای سطح زندگی‌م، شروع کردم به خیلی بیش‌تر تلاش کردن و کارهای جدیدی رو به لیست اضافه کردن. مثلا، یک ساعت قبل از این که بخوابم، به صفحه گوشی نگاه نمی‌کنم (امشب استثناست البته) یا وقتی که بیدار می‌شم بلافاصله گوشی رو چک نمی‌کنم (قبلا بلافاصله بعد از این که چشمم رو باز می‌کردم میفتادم روی گوشی)، فک کنم مثلا هر پنج شیش ساعت تلگرامم یا کلا گوشی‌م رو چک می‌کنم و دهانشویه می‌زنم که واقعا قابل ستایشه، و کلش به خاطر اینه که من با مرگ رابطه بدی ندارم (بذار این‌جا یه نکته کوتاه بگم که توی تهران، من به مرگ به عنوان راه نجات نگاه می‌کردم، ینی نه این که از خودکشی خوشم بیاد، ولی خب، رها شدن از همه اینا خوب و لذت‌بخش به نظر می‌رسید، ولی الان، واقعا فکرش واقعا آزار دهنده‌اس، این طوریه که می‌فهمی که به طور موقتی خوشبختی) ولی واقعا، حتی فکر این که بیمار باشم، عذابم می‌ده. فک کنم نصف این ترسم از بیماری هم مدیون مامانه، که چون کل مدت باهاش توی بیمارستان بودم، ذره‌ای دیرتر می‌رفتم دستشویی، سرش رو با تاسف تکون می‌داد و با قطعیت می‌گفت که ناراحته که من قراره دیالیزی شم. 

ولی کل این پروسه، بی‌نهایت خسته‌کننده‌اس. ینی این زندگی سالم و بدون هیجان، و بدون ترس از دیالیز، برام واقعا عجیب و غیر قابل تحمله. به هر حال، همچنان قراره این سبک زندگی رو ادامه بدم، چون با اون همه شعاری که اولش دادم، واقعا به این زودیا نمی‌تونم عقب‌نشینی کنم. 

و به عنوان موضوع دوم، می‌خوام برات تعریف کنم که دیشب چه اتفاقاتی افتاد. به عنوان پیش‌زمینه باید بگم که بی‌نهایت شب بدی بود. ینی بدین صورت بود که من ساعت پنج با فرزانه توی یک کافه‌ای نزدیک پارک ملت قرار داشتم، و اولا این که اتوبوس کم‌یابم از کنارم رد شد و من بهش نرسیدم و مدت زیادی مجبور شدم بشینم و به اطراف نگاه کنم، و تلاش کنم اخم کنم و ترسناک و زشت باشم که کسی مزاحم نشه (واقعا چقدر لذت‌بخشه زندگی به عنوان یه فرد مونث تو ایران، من یه بار مجبور شدم ادای دیوانه‌ها رو در بیارم تا یه مزاحمی دست از سرم برداره، باورت می‌شه؟ نه، حتی خود من هم باورم نمی‌شه) و بالاخره اتوبوس اومد و متوجه شدم که مسیری رو که خط مستقیم بود شیش دور، چرخید، تا بالاخره رسید و اون‌جا دیگه من واقعا داشتم عصبی می‌شدم، چون هوا گرم بود و گوگل مپم خراب شده بود به شکل احمقانه‌ای، و حدس بزن چی شد؟ بله، یه مردی از توی ماشین پیاده شد همین طوری که من داشتم راه می‌رفتم، و اومد نزدیک و من اولش فک کردم کاری داره، و گفتش که یه کاری باهام داره و من گفتم که الان وقت ندارم و اینا (احتمال دادم ممکنه نظرسنجی و اینا باشه) و بعد گفت که بیام توی ماشینش و انقدر خودم رو لوس نکنم. حالا، من این‌جا باید یه بحث دیگه رو باز کنم. عزیزم، من هشت ساله که فرزانه رو می‌شناسم، هفت سال دوست فوق‌العاده صمیمی‌ش بودم، یک سال پارتنرش بودم و تو این مدت حدودا ده هزار بار دعوا کردیم، و تو این مدت چند بار داد و فریاد کردن من رو دیده؟ دو بار، یکی روی ترن هوایی، و یه بار وقتی یکی از همکلاسیامون، جامون رو گرفت (به دومی افتخار نمی‌کنم)، دقیقا در همین ابعاد من نمی‌تونم دعوا کنم. و اصلا نمی‌تونم داد بزنم. ولی اون‌جا، در یه لحظه من به این نتیجه رسیدم که قرار نیست من این نکبت رو تحمل کنم. و نمی‌خوام. و می‌دونی، بابا همیشه می‌گه که چیزی نگو و راه خودت رو برو. چرا بابا این رو می‌گه؟ چون مطلقا تجربه‌ای در این زمینه نداشته. نمی‌فهمه که چقدر سخته و چقدر ترسناکه. و عزیزم، من سه بار این طوری رفتار کردم که داد و بیداد کردم و این دفعه از ته حنجره‌ام داد زدم، و به همون اندازه عمیق از خودم راضیم. واقعا راضی‌م. که قوی‌م. که می‌دونی، تصور کن که یه مزاحم خیابونی باشی و سراغ هر دختری که بری، در بدترین حالت بهت توجه نکنه و راه خودش رو بره، خب تو تا ابد به این آزار و اذیت ادامه می‌دی، چون هیچ‌وقت واقعا نتیجه بدی برات نداشته. ولی اگه همه، یا حتی عده کمی این طوری کنند، خب به نظرم، خیلی کم‌تر می‌شه این جور چیزا. و عزیزم، کل دنیا هم بهت گفتند که سلیطه‌ای ( که البته کسی هم نمی‌گه) واقعا هیچ اهمیتی نداره. در ادامه این می‌خوام بگم قبل از این که اون روش ادای دیوونه‌ها رو در آوردن رو امتحان کنم، به نظرم ایده‌ی خیلی خوبی میومد، ولی بعدش، متوجه شدم که کاملا افتضاحه، چون طرف می‌بینه تو داری می‌خندی، و داری نخ می‌دی از نظر اون. این تجربیات گرانقدرم رو باید بفروشم جدا. 

و در ادامه این شروع زیبا، بالاخره اون کافه احمقانه رو پیدا کردم، و بری شیک خوشمزه‌ای خوردم که باعث شد کم‌تر خشمگین باشم (ضمن این که به نظرم منوی کافه باید قیمت داشته باشه، نمی‌دونم این چه مسخره‌بازی‌ایه که قیمت نمی‌زنند) و بعدش پا شدیم که بریم توی بلوار سجاد کتاب‌فروشی پیدا کنیم. اولین کتابفروشی‌ای که پیدا کردیم از در و دیوارش اسباب‌بازی و اینا آویزون بود و ما همون دم در کلا ناامید شدیم و به راهمون ادامه دادیم و به یه کتابفروشی دیگه رسیدیم که احتمالا نمایندگی جوجو مویز توی مشهد بود و باز هم ادامه دادیم و به به‌نشر رسیدیم. توی راه فرزانه برام توضیح داد که آستان قدس هزاااارتا چیز و کلی زمین و اینا داره، در این‌جا من باید توضیح بدم که به‌نشر هم یکی از اون چیزاس، یه سری کتاب‌فروشی در سطح شهر که فک کنم مربوط به آستان قدسند. و اون‌جا، هر چند که شیش کلاغ بود، موج پنجم بود، طریق پادشاهان بود و تن‌تن بود، ولی برای یه مثال یه کتاب کودک بود راجع به دوستی امام خمینی با کودکان که باعث شد من حقیقتا از اون کتابفروشی متنفر باشم. عکس حرم، و چیزای مذهبی و افراد مذهبی از در و دیوار می‌بارید، و به نظرم اگه تا این‌جا رو خوندید، ینی اونقدر دوسم دارین و مهم‌تر این که اونقدر تحمل دارین که نظرهای مخالف رو بشنوید، و باید بگم این چیزا، مخصوصا چیزای سیاسی مذهبی، نه چیزای مذهبی صرف، اونم توی مکان محبوبم، بی‌نهایت روی روحیه‌ام تاثیر دارند. و اون‌جا حقیقتا دیگه من به این نتیجه رسیدم که کلا نباید چنین سبک زندگی‌ای رو دنبال کنم، بلکه زودتر بمیرم و یادم بره بلوار سجاد چه شکلیه. و خب، در هر صورت اون‌جا نه جلد اول تن‌تن رو داشت، نه موج پنجم، و من هم انقدر به کاغذهای ناسفید عادت کردم که تو اون وضعیت روحی ترجیح دادم طریق پادشاهان رو نخرم و روحم که به فنا رفت، ولی چشمم در امان باشه.

در نهایت، وقتی داشتیم برمی‌گشتیم، فرزانه که دید ممکنه از شدت خستگی خودم رو از روی پل فلکه پارک پرت کنم، پیشنهاد داد که بریم و از توی اون کتابفروشی کودکانه، حداقل تن‌تن رو بگیریم، و رفتیم، و حدس بزن چی شد؟ رفتیم تو و دیدیم تمام کتاب‌های موج پنجم، شیش کلاغ، تیمارستان، و هر چی که می‌خواستیم داره، صرفا جایی نبود که اولش بتونیم ببینیم. عزیزم، من صندل پوشیده بودم و واقعا راه زیادی رو رفته بودیم، و خیلی زیاد خسته شده بودم و ناراحت بودم، ولی ارزشش رو داشت. مثلا من برای اولین بار کتاب کورالین رو پیدا کردم، که خیلی زیبا بود برام و حتی دختری با تمام موهبت‌ها رو گرفتم. در نهایت توی راه برگشت، گم شدم، نمی‌دونستم با چه اتوبوسی باید برم و خیلی می‌ترسیدم، چون شب بود، و خیلی شب بود و من کنار پارک ملت بودم. خیلیاتون توی مشهد نیستین و هیچ‌وقت هم این‌جا رو ندیدین. برای این که فضا رو کامل درک کنین، می‌تونم بگم که پارک ملت این‌جا یه جاییه که تمام تیکه‌اندازها و متجاوزها در سطح شهر جمع می‌شن، تا احتمالا یه گردهمایی‌ای چیزی بذارند. جایی نبود که من بخوام هشت و نیم شب باشم. تنها. و بدتر از همه این بود که شارژ گوشی‌م هشت درصد بود.

و فک کنم نیم ساعت منتظر اتوبوس بودم، و اتوبوس بی‌نهایت شلوغ بود و من حتی بهش فک می‌کنم، خسته می‌شم ولی در نهایت تموم شد و درسته که من با پدری کمی خشمگین مواجه شدم، ولی مهم اینه که تموم شد. و عزیزم، کل اون مدت داشتم فک می‌کردم لعنت به من اگه دختری داشته باشم، و این‌جا بزرگ بشه. حتی لعنت به من اگه پسری داشته باشم و این‌جا بزرگ بشه. و بخواد ترافیک‌های ناشی از ایستادن مردم توی صف شربت و این جور چیزا و صداهای بلند، در این وقت از شب رو (الان ساعت یک نصفه‌شبه) تحمل کنه.

و در نهایت، این که حرف بزنین، خدا می‌دونه که چقدر دوس دارم بشنوم (و البته چقدر دوست دارم جواب ندم، ولی خب، بهاییه که باید بپردازم) و هیچ‌کس باهام حرف نمی‌زنه، چون فک می‌کنند که بی‌علاقه‌ام. خدای من، من هزار ساعت حرف‌های محدثه رو، راجع به امیر و ماجراهای دقیقا هر روزه بابت این که امیر سلام کرد، یا نکرد یا می‌خواست بکنه و محدثه رفت و ضایعش کرد و این که محدثه اصلا از امیر خوشش نمیاد و همه‌ این‌ها، دووم آوردم، چه چیز دیگه‌ای توی دنیا هست که من رو شکست بده؟

دقیقا الان فهمیدم، یه عروسی شبانگاهی توی کوچه‌مون

۴

I'm letting go, a deeper dive

عزیزم، یکی از مهم‌ترین چیزایی که در طول ۱۸.۷۵ سالی که زندگی کردم، یاد گرفتم، اینه که فقط انجام کاری که واقعا دوس داری، زندگی کردن محسوب می‌شه.

مثلا خود من، توی چارده سالگی ماتیلدا رو خوندم فک کنم. و به خاطر چی خوندمش؟ به خاطر این که در اعماق قلبم، به بقیه‌ای که در کودکی خونده بودنش، کسایی که عاشق رولد دال هستند، حسودیم می‌شد و دلم می‌خواست دنیایی که اونا تجربه کردند، تجربه کنم. و خب، همون طور که احتمالا خودت می‌فهمی، نمی‌شد. توی ۱۴ سالگی نمی‌تونی یه کتاب تا این حد کودکانه رو بخونی، و واقعا لذت ببری. بقیه کتاب‌های رولد دال رو هیچ‌وقت نخوندم. و می‌دونی عزیزم، اگه از کسی کپی نکنی، اگه نخوای به زور خودت رو در یک قالب بگنجونی، خیلی خیلی زیباتر از چیزی می‌شی که خودت حتی آرزو می‌کردی.

مثلا شاید بی‌ربط به نظر برسه و البته واقعا هم هست، ولی گفته بودم که یکی از تفریحات واقعاااا مورد علاقه‌ام اینه که فک می‌کنم که خواننده‌ام؟ خب در ادامه‌اش باید بگم که امشب یاد این افتاده بودم که در اون زندگی‌م، من هر سال، روز تولدت، یکی از آهنگ‌هایی که مال توعند، می‌خونم. و در ادامه این یاد Faded افتادم. و رفتم و بعد از مدت‌ها دوباره بهش گوش کردم. و یادم افتاد که می‌رفتیم و پشت بوته‌های مدرسه، با اون اپ Super pad، تمرینش می‌کردیم. و وقتی یاد اون لحظات افتادم، و وقتی دیشب توی Goodreads به قصه‌های من و بابام برخوردم و عشق واقعاااااا عمیقی که وقتی بچه بودم بهشون داشتم، و هزاران لحظه از دبیرستانم و وقتایی که پنج‌تایی ناهار می‌خوردیم توی سال پیش‌دانشگاهی، یادم اومد، فک می‌کردم که واقعا این که وقتی بچه بودم ماتیلدا رو نخوندم، مهم نیست.

من می‌تونم راجع به این موضوع هزار سال سخنرانی کنم. ولی در نهایت همینه. ارزش یک کار و اثرش توی زندگی‌ت فقط به میزان علاقه‌ای بستگی داره که در حینش داشتی.

از چند ماه پیش تا الان یا دچار یه وسواس شدید شدم، و یا واقعا زندگی‌م بی‌نظمه، نمی‌تونم دقیقا تشخیص بدم. ولی به هر حال، خیلی احساس گیجی می‌کنم، هی توی پینترست و گودریدز می‌چرخم. بلکه ذهنم بالاخره پیدا کنه که چه‌اش شده. و هزار بار هم خواستم این‌جا بنویسم ازش. بلکه نوشتن کمکی کنه. و هر هزار بار نشد. فقط، کاملا به نظم معتاد شدم. و خب، این در ظاهر چیز خوبی به نظر میاد، ولی در باطن، من می‌دونم مشکل اصلی اینه که در درون کاملا به‌هم‌ریخته‌ام و از اون‌جایی که تنبلم و می‌ترسم، مدام میام خونه رو تمیز می‌کنم، عکس‌های گوشی‌م رو مرتب می‌کنم و درس می‌خونم و همه کارهایی که شاید بذارند من کم‌تر احساس گیجی کنم.

 

پی‌نوشت: من اصلا از این روند انحطاط در غرب راضی نیستم. برای مثال این که من و فرزانه داشتیم مستند Cosmos رو می‌دیدیم، و از گرافیک زیباش، انیمیشن‌های جذابش و تمام چیزای شگفت‌انگیزی که می‌گفت، لذت می‌بردیم، تا جایی که فهمیدیم نیل دگریس تایسون تجاوز کرده. و حتی من یه بار تحقیقاتی کردم تا ببینم اگه تجاوزش واقعا خیلی قطعی نبوده، ببینم بازم، که دیدم چهار بار تجاوز کرده. آه، خدا. واقعا چطور ممکنه همچین فردی چهار بار تجاوز کنه؟ هر چی فرزانه به شکل لج‌درآوری منطقی می‌گفت که به این چیزا ربط نداره، من بازم باورم نمی‌شد. حالا هم چند شب پیش فهمیدم که الکساندر همیلتون به زنش خیانت کرده، و من دیگه نمی‌خوام جزئی از کست همیلتون باشم. من عمرا و ابدا قبول نمی‌کنم هنر خیالی‌م رو برای یک خیانتکار هدر بدم.

۴

473

بعضی از بی‌شعوری‌ها هستند که فقط حیرت‌زده‌ام می‌کنند؛ مثلا وقتی می‌بینم کسی توی خوابگاه، حموم رو بعد از رفتنش نشسته یا تمیز نکرده یا بطری شامپوی خالی‌ش رو بیرون ننداخته (توی حمام‌های خوابگاه حدودا دوازده‌تا سطل زباله است)، یا مثلا توی کتابخونه خوابگاه درس خونده، و چرک‌نویس‌هاش رو همون طور رها کرده و رفته، در حالی که جلوی در کتابخونه، یه سطل زباله است. ینی در وهله اول، واقعا فقط نمی‌فهمم چطور ممکنه کسی انقدر توجه نکنه.

ولی بعضی اوقات هم هست که مطمئنم اگه بهم می‌گفتند که این دکمه رو بزن و این فرد می‌میره، دکمه رو قطعا می‌زدم. مثلا وقتی کسی توی Silent Study میاد حرف می‌زنه. توی کتابخونه پردیس علوم یه فضای کلی هست که توش درس می‌خونند و می‌شه با صدای آهسته حرف زد، و یک فضای Silent Study هست که کل فلسفه بودنش اینه که کسی حرف نزنه. و بعضی‌ها میومدند و از اول تا آخر حرف می‌زدند. یا مثلا وقتی می‌بینم کسی توی اتوبوس شلوغ میاد جلوی راه می‌شینه. خب لااقل برو آخر بشین، واقعا کی میاد دقیقا جلو می‌شینه؟ واقعا انسان چقدر ممکنه بی‌توجه باشه؟

۰

472

خیلی دلم می‌خواد حرف‌های سطحی بزنم. متاسفانه اطرافیانم هیچ‌وقت از حرف‌های سطحی من استقبال نمی‌کنند. کلا ینی از حرف‌های من استقبال نمی‌کنند.

مثلا من یه بار از تخت آویزون شدم توی خوابگاه، و به پگاه گفتم که دلم می‌خواد برام خواستگار بیاد. و پگاه طوری برخورد کرد انگار گفتم دلم می‌خواد راسو باشم. نمی‌تونست بفهمه که دلم نمی‌خواد ازدواج کنم، فقط دوس دارم به یکی جواب رد بدم.

یا مثلا یک ساعت پیش به فرزانه گفتم که خیلی دلم می‌خواد بازیگر تئاتر باشم. توی Broadway. و من فک نکنم هیچ‌کس دقیقا درک کنه که دارم چی میگم. مثلا ببین، من توی  مصاحبه‌ام برای دانشگاه، گفتم تنها جایی که می‌تونم تصور کنم که باشم و لذت ببرم، این‌جاست. و واقعا بود. معماری قشنگه، مد قشنگه، ریاضی قشنگه، ولی من نمی‌خواستمشون. به جز اختر فیزیک که حتی اونم خیلی نمی‌خواستم و رشته فعلی‌م (که البته واقعا می‌خواستمش) چیز دیگه‌ای رو نمی‌خواستم. ولی الان می‌بینم که عمیقا دلم می‌خواست بازیگر تئاتر موزیکال باشم. دلم می‌خواست از اون رقص‌هایی بلد باشم که همه با دیدنشون فک می‌کنند "واقعا کی از این رقص خوشش میاد؟". شاید هم همه اینا ناشی از دیدن Opening تونی 2013 با اجرای نیل پاتریک هریسه. مسلما این همه اطلاعات دادم که برین دنبالش و ببینین. بعدش هم می‌تونین موزیکال ماتیلدا که فک کنم اسمش Revolting بود و توی تونی اجرا شد، ببینین. در انتها، می‌تونین یه پایان به‌یادماندنی داشته باشین با اون ویدیویی که جیمی فالن برای گلدن گلوب 2017 درست کرده بود.

۲

And we won't run

باید برم دوره‌ کمک‌های اولیه، پایتون بخونم، شیمی عمومی بخونم تا از شیمی‌فیزیک ترم بعد جون سالم به در ببرم، شیمی تجزیه بخونم چون با وجود نمره‌ ۱۴ و شگفتی از این که واقعا محاسبات ارقام معنی‌دار چگونه صورت می‌گیرند، بعد از دوازده سال تحصیل در مدرسه و دو ترم از دانشگاه، از نظرم و از نظر بقیه احتمالا، زیاد قابل قبول نیست. ریاضی بخونم، چون به نظر می‌رسه دانشگاه تهران به طور کلی با مفهوم استاد ریاضی با زبان قابل فهم و کلاس قابل تحمل آشنا نیست‌ و ترم بعد ریاضیات مهندسی دارم (بذارین یکم خودستایی کنم، توی دبیرستان امکان نداشت بتونم تصور کنم که لازم باشه ریاضی بخونی تا بفهمی‌ش) باید تکامل بخونم، چون بی‌نهایت زیباست. باید گیاهی بخونم، هر چند که زیبا نیست، ولی مجبورم تا حدی و در نهایت باید نجوم بخونم، چون نیاز دارم بهش. (این‌جا نمای واقعی رشته من رو می‌بینید، البته نجوم رو باید حذف کنید)

و باید دانش آشپزی‌م رو از زرشک‌پلو با مرغ و ماکارونی فراتر ببرم (چون در نهایت، واقعا به نظرم زیباست که آدم ادویه‌های زیادی داشته باشه، و صبحانه‌های خوشمزه‌ای بتونه درست کنه) و باید فرار نکنم، و فک کنم، نترسم از این که حس می‌کنم سطحی‌ام.

که فرقی نداره چقدر خونه رو تمیز کنم، چقدر بخونم، چقدر حواسم باشه به این که به مامان و صبا زنگ بزنم، با مریم حرف بزنم و دختر دوست‌داشتنی‌م رو فراموش نکنم و نترسم که با هم‌اتاقی‌م حرف بزنم، و یه روزی جرات کنم که نقاشی کنم، یا بالاخره ویالون یا پیانو بزنم. حتی بالاخره برم آرایشگاه یا حواسم باشه که tab های زیادی روی مرورگر گوشی‌م باز نباشه. در نهایت، هر چقدر هم که تلاش کنم، و هر چقدر هم که پیشرفت کنم، بازم حس می‌کنم چیزی ندارم. 

چارلی چند هفته‌ پیش یه پستی نوشته بود راجع به تجربیاتش توی دانشگاه، و یه جاییش داشت به این مفهوم اشاره می‌کرد که «چیزی که دوست داری، نامرتب، یا دقیق‌تر، با اصالت بخون» و من واسه‌ اولین بار با این مفهوم آشنا شدم. برام غیرقابل‌قبول بود اولش. نمی‌فهمیدم واقعا و فک کنم بی‌خیالش شدم یه مدت. و یه زمانی بود که خیلی درگیر سریال‌ها شده بودم و به فرزانه می‌گفتم که این همه سریال ناتموم عذابم می‌ده و این که مثلا الگوی دیدن Stranger things که مثلا از فصل اولش، من چار قسمت اول رو توی چار ماه دیدم و قسمت‌های بعدش رو توی یه روز، واقعا انگار دیوانه‌ام می‌کن و دوست دارم کلا از اول و به طور منظم ببینمش که دیگه حس بدی راجع بهش نداشته باشم. و بعدش، واقعا می‌دونستم که این کار درستی نیست. عمق هر کاری به زمانش و نظمش نیست، به علاقه و لذت واقعی‌ای بوده که سرش داشتی.

۲

This Love - Taylor Swift

از صبح چند بار تلاش کردم که بنویسم، و نتونستم. امیدوارم که این بار بشه.

الان توی حیاط نشستم، که به لطف بازنشستگی مامان، سبز و پر از انواع گیاه‌هاس. روز نفس‌گیری داشتم. توش با هم‌اتاقی‌م حرف زدم و تلاش کردم روابط اجتماعی مناسبی داشته باشم. و چیزی که الان بهش رسیدم، اینه که روابط اجتماعی مناسب داشتن، با اعتقاد به اصول اخلاقی یکم سخت‌تر از حالت عادی‌ش می‌شه. نباید توی زندگی فردی که چندان باهاش مناسبتی نداری، دخالت کنی، نباید بهش توصیه‌ی خاصی کنی (نه توصیه‌ای که واقعا بهش اعتقاد نداری)، نباید از سر بی‌حوصلگی با کسی حرف بزنی، نباید وقتی واقعا چندان با کسی صمیمی نیستی، طوری رفتار کنی انگار اهمیت خیلی زیادی داره که حالش چطوره. و خب نمی‌دونم، من افسرده نیستم، تمایلی هم به خودکشی ندارم، ولی اون موقع که حالم خوب نبود، واقعااااا فک می‌کردم دقیقا هیچ تفاوتی برام نمی‌کنه اگه یکی بیاد بهم بگه که «تو مهمی و زیبایی» و فلان و بیسار. واقعا واسم مهم نبود. چون می‌دونستم مهم نیستم. و کلا این که برای کسی که ازت دوره، مهم نباشی واقعا واقعه‌ی خیلی تکان‌دهنده‌ای هم نیست. مثلا من شخصا خانواده‌ام و دوستام و اینا، برام مهمند، بقیه چندان برام مهم نیستند. فک می‌کنم همه همین باشند. و می‌دونی، اون شبی که داشتم واقعا می‌مردم، احسان یه سخنرانی خیلی طویل کرد که باید وقتی ناراحتی، بهم بگی، و همه‌ی چیزایی که مردم به کسی که ناراحته، می‌گن. و واسم مهم نبود. فقط می‌خواستم تموم شه و برم بخوابم. چون می‌دونستم مهم نیستم. این آزارم نمی‌داد. ولی این آزارم می‌ده که مردم برای روابط اجتماعی‌شون احترام قائل نباشند.

من کلا قرار نبود بیام از اینا بنویسم. ولی خب، نشد.

۰

من هم باید تلاش کنم کم‌تر تو توییتر بچرخم. یا کم‌تر تو توییتر افراد معتقد به «کرم از خود درخته».

کلی غر زدم راجع به این که کلا چرا این ظلم همیشگی هست نسبت به زنان، افرادی که حالا به هر دلیلی طرفدار نظامند ولی لزوما ناپاک نیستند، و کلا، همه چی. ولی واقعا دیدم توی یه پست هیچ‌وقت نمی‌گنجه.

صرفا به عنوان یه غر کوچک بگم که این ترکیب واقعا ناخوشایند «فمینیست ایرانی» و فحش‌های مربوط بهش رو از ذهن‌تون پاک کنین. واقعا تلاش کنین این کلی‌سازی و تعمیم دادن به همه رو از بین ببرین. چون حقیقتا، من یکی که خسته شدم از بس تلاش کردم مثال بیارم که واقعا جنسیت رو بی‌خیال شین. که تا حالا کسی شواهدی به دست نیاورده که مردان استعداد خاصی در برنامه‌نویسی دارند.

۲

You're a king and I'm a lionheart

تو روز بی‌نهایت سختی رو گذروندی، ولی من به خاطر این که در نهایت مامان و صبا با هم قهر نیستند و به خاطر این که با مهرسا قایم موشک بازی کردم و رفتم دنبالش و دیدم خودم رو روی تخت انداخته و چشماش رو محکم بسته و این که یه آهنگ بی‌نهایت زیبا و یه تصویر از آینده‌مون پیدا کردم، خوشحالم.

و در نهایت من می‌دونم که ما از اینا گذر می‌کنیم. چون به طرز واقعا احمقانه‌ای باور دارم که زیبام و با زیبایی من عمرا چیزی وجود نداره که ما نتونیم از پسش بر بیایم. حتی گفتنش هم احمقانه‌اس. ولی این حسیه که من ساعت دوی بامداد یه روز تابستونی با گرمای کشنده دارم.

با وجود زیبایی و فرهیختگی فعلی‌م، باز هم نمی‌دونم دقیقا، که چرا زندگی این‌طوریه. که چرا باید تلاش کنی و به جایی نرسی. واقعا ایده‌ای ندارم. حدسم اینه که تو خیلی زیباتر و قوی‌تر از چیزی هستی که هر دومون تصور می‌کنیم.

و همه‌ی اینا یه روز تموم می‌شه. من توی دبیرستان بهت گفتم توی دانشگاه یه دوست صمیمی به اسم پگاه دارم. حالا درسته که هزاران شخصیت دیگه رو پیش‌بینی کردم و احمقانه‌تر اینه که وجود یه دوس‌پسر خیالی رو هم پیش‌بینی کردم که الان عجیب به نظر می‌رسه. ولی فقط به وجود پگاه دقت کن. و با توجه به همون، باید ایمان داشته باشی که من یه روز واقعا به خاطر این که می‌بینم لی‌لی هیچ علاقه‌ای به نجوم نداره، هیچ علاقه‌ای به اسطوره‌شناسی هم، و طبعا زیست هم نه و چه بدونم، به مسائلی مثه باستان‌شناسی علاقه داره، گریه می‌کنم. به خاطر این که اون همه اسطوره‌شناسی خوندم که برای دخترم توی تختش قصه‌های زیبا و باشکوه بگم و در نهایت، دخترم واقعا در جهان دیگه‌ای سیر می‌کنه. الان که بهش فک کردم ناراحت شدم واقعا. عزیزم، شاید نباید با هم باشیم اصلا.

۲

Soldier keep on marching on, head down till the work is done

و عزیزم، واقعا به ندرت زندگی‌م انقدر شلوغ بوده. به ندرت انقدر به چیزای مختلف مجبور بودم فک کنم. نمی‌دونم نوشتن می‌تونه کمک کنه یا نه. 

می‌دونم که همه‌ی اینا برای اینند که تمیز بشم، و می‌دونم که لازمند. صرفا نمی‌خوام کل عمرم در حال تمیز شدن باشم. 

دیروز در نهایت شروع کردم به تلاش کردن تابستونی. آهنگهای قدیمی‌م که از سر ترسیدن از گوش‌ کردن به آهنگ‌های جدید گوش می‌دادم، پاک کردم و آهنگ‌های جدیدی رو شروع کردم. با وجود ابن که بی‌نهایت سخته، با فرزانه راجع به این که چی کار کنیم، حرف زدم. 

موضوع اینه که نوشتن در حالت فعلی شبیه چیزی نیست که قبلا بود. جملات از قبل آماده نیستند. مجبورم گاهی کلماتم رو عوض کنم. من قبلا کلماتم رو عوض نمی‌کردم. محض رضای خدا حتی پستم رو قبل از انتشار نمی‌خوندم تا غلط‌های تایپی‌ش رو درست کنم. و در نهایت، در این شرایط می‌دونم که باید بنویسم، وگرنه واقعا دیگه نمی‌تونم فک کنم.

قلبم به سمت چیزای زیادی کشیده می‌شه. خوندن. کوئوت زیبام. این که تولدم تم Stranger things داشته باشه (من با فک کردن به رنگ‌های Stranger things می‌خوام گریه کنم). این که دوست دارم زندگی‌م مرتب باشه. لااقل انقدر انقدر به‌هم‌ریخته نباشه. که دوست دارم آشپز خوبی باشم. در قدم اول دوست دارم آشپزی یاد بگیرم. دوست دارم مستند ببینم. یکم بیش‌تر لباس‌های پر از ستاره داشته باشم. یکم مهرسا کم‌تر سر و صدا کنه تا من همین تمرکز ناچیز فعلی‌م رو حفظ کنم. دکوراسیون خونه‌امون رو عوض کنم و صبا رو مجبور کنم فیزیک و ریاضی بخونه بالاخره.

دلم می‌خواد همه چیز یادم بیاد. به فرزانه گفتم همه چیز رو پهن می‌کنم، نگاهشون می‌کنم، چیزای آشغال رو می‌ریزم دور تا محیط خلوت‌تر بشه، و در نهایت مرتب می‌کنم و جمع می‌کنم. لازم دارم که یادم بیاد. امروز یادم اومد که یه زمانی دختربچه‌ی تابستانی بودم. دیگه نیستم.

• آهنگی که عنوان ازش انتخاب شده: Soldier - Fleurie

۱

تابستون.

من بهت می‌گم که اولین کراش زندگی‌م پسردایی‌م بود. به شکل واقعا احمقانه‌ای. بهت می‌گم که یکی از مهم‌ترین دلایلی که بیوتکنولوژی رو به پزشکی ترجیح دادم، این بود که می‌خواستم اگه یه روز کسی از پسرم پرسید مادرت چی‌کاره‌اس، بگه دانشمند. ینی صرفا به نظرم خیلی خوش‌آهنگ و دلپذیر میومد. بهت می‌گم که یکی از ابزارهام برای شناختن خودمم اینه که فک می‌کنم که خواننده‌ام و آهنگ‌های مختلف رو می‌خونم و می‌بینم اگه واقعا خواننده بودم، دوست داشتم چیا رو بخونم. مثلا بعضی از آهنگ‌های Hamilton و The Greatest Showman و Florence رو تا الان پیدا کردم. مشکل روشم اینه که نمی‌فهمم آهنگایی که پیدا کردم چه تفسیری دارند. متاسفانه کل روش رو زیر سوال می‌بره. بهت می‌گم که سر آخر فصل سه Stranger things به پهنای صورت گریه می‌کردم. نمی‌تونستم بس کنم. بهت می‌گم که دلم برای حرف زدن با پگاه تنگ شده. چون اصولا حرف زدن باهاش لذت‌بخشه. هر چند که گاهی اوقات نظریات عجیب‌غریبی می‌ده. مثه این که شب‌بیداری و توی روز خوابیدن هیچ ضرری نداره. بهت می‌گم دوست دارم برقصم. نه این رقص‌های ایرانی و عربی و این چیزای واقعا مسخره. می‌دونی، اون رقص توی The Greatest Showman یا کلا، رقص اون پسر و دختر کاملا کودک توی AGT. بهت بگم که نمی‌دونم نقش خویشاوندهای دیگران در زندگی‌شون چیه، ولی برای من سم‌اند. که هر وقت این‌جا میام، یادم می‌ره که چی دارم توی زندگی‌م. فقط نقص‌هام به چشمم میاد. بهت می‌گم که خوابگاه و دانشگاه توی شهر دیگه، باعث شده، من هیچ خونه‌ای نداشته باشم. مردم به خودشون اجازه می‌دن گردنبند Game of Thrones ای که فرزانه برای تولد شونزده سالگی‌م بهم داده، به گردنشون بندازند و ماگی که با هم خریدیم، در هر موقعیتی استفاده کنند. خودت هم در هر صورت سر هر نقل مکان، مجبوری نصف وسایلت رو اهدا کنی. که درک نمی‌شی. چون کسی تو رو وسط گریه‌های شبانگاهی‌ت ندیده و هیچ‌وقت در شب‌زنده‌داری‌هات نبوده، و در نتیجه وقتی به خونه رسیدی و فقط می‌خوای چند روز، فقط چند روز در کل سال تنبل و بی‌فکر باشی، بهت چیزای واقعا آزاردهنده می‌گه.

بهت می‌گم که یکی از چیزایی که واقعا ازش متنفرم، اینه که مردم راجع به سطح دغدغه‌ی دیگران نظر بدند و بر اساس اون، آدم رو قضاوت کنند. برای مثال، به بابای من توجه کنین. در حالی که شما کلا صورتتون سرخه و چشماتون گود افتاده، در صورتی که دلیلی که می‌گید، زیاد از نظرش منطقی نباشه، کاملا واضح بهتون می‌گه که «ای بابا، چقدر ضعیفی تو». بهت می‌گم که گاهی اوقات فک می‌کنم نکنه اشتباه کردم که نرفتم پزشکی. می‌دونی، دوست دارم تمرکز کنم، دوست دارم کنار دریا باشم، ترجیحا یکم دور از خانواده، نزدیک به تو و لپ‌تاپ زیبام. و بنویسم. هر چقدر هم سخت و هر چقدر کلمات سنگین باشند و به هم نیان، بنویسم. که من پریشب مشتری رو کنار ماه دیدم. توی کویر صورت فلکی ذات‌الکرسی رو دیدم. که موهام تازگیا شبیه خامه شده. می‌دونی، دوست دارم زیبا باشم. دوست دارم هوا سردتر باشه، رقص‌های زیباتری ببینم. موهام بلندتر بشه، یادم بمونه قرص‌های تقویتی‌م رو بخورم، وسواسم کم‌تر بشه، و خویشاوندانمون یکم کم‌تر مسموممون کنند.

۲

464

من فک کنم هیچ وقت به این موضوع این جا اشاره نکردم، یا اگه اشاره کردم سطحی بوده، ولی پاییز امسال، کلش به دیدن How I met your mother گذشت. به شکل دقیق تر این که من هر روز از اون شکنجه گاه روحی که بقیه با عنوان "دانشگاه" ازش نام می برند، بر می گشتم. روی تختم که اون موقع تنها تخت تک طبقه اتاق بود (الانم تنها تخت تک طبقه است، ولی دیگه تخت من نیست) می نشستم و به دیوار تکیه می دادم و لپ تاپم که اون موقع هنوز کار می کرد و می تونستم از کیبردش جدا کنم، می ذاشتم روی پام و دو یا سه قسمت (بستگی داشت به شدت ضربه روحی که تو دانشگاه خورده بودم) ازش رو می دیدم. و می دونی، واقعا گوشه امن من توی زندگی اون موقعم بود. چیزی بود که تا حد زیادی من رو نجات می داد. اما حتی جدا از این هم، بهترین سریالیه که من تو زندگیم داشتم.
بعد از دیدنش، یکی از سوال هایی که نقش به سزایی دارند تو قضاوتم درباره افراد، این شد که "تو از Friends بیش تر خوشت میاد یا How I met your mother؟" و خب مسلما شرط پرسیدنش، این بود که طرف دیده باشدش (یه بار اوایل دیدنش، داشتم با ماهان حرف می زدم راجع بهشون و ماهان تحلیل دقیقی کرد که Friends این طوریه، How I met your mother این طوریه و فلان و اینا. بعد پرسیدم که تا کجاش دیده، و در این جا، یه نگاهی انداخت و گفت که هیچ کدوم رو کلا ندیده، صحنه زیبایی بود) و قضاوتم هم این طوری بود که اگه طرف می گفت Friends، در درون سری به نشونه تاسف تکون می دادم، و اگه می گفت How I met your mother اشک ذوق می ریختم که یک انسان زیبای دیگه پیدا کردم.

راستش دلم برای اون دقایق تنگ می شه. واقعا بعد از اون فک نکنم دیگه گوشه امنی برام وجود داشت.

۲

463

و عزیزم، توی تابستون نوزده سالگی‌م، وقتی که بالاخره توی اتاقم بودم (چقدر پسوند مالکیت می‌تونه زیبا باشه)، به چمدون صورتی‌م که پر از لباس بود، و من هم حتی تصمیم نداشتم که خالی‌ش کنم چون دو ماه دیگه باز باید برمی‌گشتم، خیره شدم و فک کردم من نمی‌خوام این‌طوری زندگی کنم.

نمی‌خوام هی از دست بدم. نمی‌خوام هی دلتنگ بشم. 

الان که این رو می‌گم، ناراحت نیستم عزیزم. روزی هزار بار اون جهنم امتحانات رو با الان که فصل سوم Stranger things و Handmaid's tale رو می‌بینم و نام باد رو می‌خونم و تو رو می‌بینم، مقایسه می‌کنم و واقعا نمی‌تونم ناراضی باشم. ولی باید بدونی که من توی نوزده سالگی‌م، غم رو شناختم. سطوح مختلف ازش، و همه چی.

۰

درک متقابل.

کابوس تازه‌ام اینه که مهرسا بزرگ شه، یه بلاگر معروف شه، و یه روز بیاد بنویسه که «وقتی ۵ سالم بود، عمه‌ام بهم می‌گفت یکم آروم باشم، و انقدر زیاد حرف نزنم و از اون به بعد من دیگه نتونستم خودم رو دوست داشته باشم». و همه بیان توی کامنت‌ها فحش بدن که «چقدر بی‌شعور».

بعد از پنج ساعت متمادی شامل رقصیدن و حرف زدن باهاش، کنار اومدن با این که شکلاتم رو‌ دزدید و بستنی‌م رو ازم گرفت، وقتی برای هزارمین بار می‌گه «آقا گرگه خونه‌ام رو خراب کرد» تنها چیزی که باعث می‌شه سرم رو بالا بیارم و بگم «اع؟ آقا گرگه‌ی بد» فقط تصور همین صحنه است.

۱

همنام، هم‌ذات

دلم می‌خواد بنویسم، از همه چیز.
از این که دوس دارم رانندگی یاد بگیرم، از این که امروز سر مراسم بله‌برون حمید، یه تکه از گوشت مرغ رو داشتم می‌جویدم و هی می‌جویدم و هی می‌خواستم قورت بدم و نمی‌شد و صبا کنارم نشسته بود و جفتمون نشسته بودیم به در درون گریستن، که در این موقعیت خطیر باید چه کنیم، آخرش بعد از یه ربع تلاش، بالاخره رها شدم ازش. از این که با صبا Mary Poppins Returns رو دیدم و در کمال حیرتم خسته‌کننده بود، از این که تازه الان دیدم ساعت ۱:۵۰ است و سارا، تولدت مبارک و هیچ‌وقت فک نکنم از این توهم هجده ساله بودن بیرون بیای ولی ۲۱ سالگی هم باید خوب باشه. من نمی‌تونم بی‌علاقگی‌م رو به دهه‌ی سوم زندگی پنهان کنم و همچنین علاقه‌ی شدیدم به تو رو.
۳

که من احساسی رو به وجود بیارم، حتی وقتی نیستم

وقتی The Fault in Our Stars رو دیدم، کلاس دوم دبیرستان بودم فک کنم. در هر صورت کلا درکی نداشتم که چرا آگوست از فراموش شدن می‌ترسه. الان ولی، کاملا درک می‌کنم. یکی از بزرگ‌ترین چیزایی که می‌خوام، اینه که بودن و نبودن‌م برای افراد تو زندگیم فرق داشته باشه. می‌دونی، نه به صرف این که من دوستشون، خواهرشون، دخترشون، یا هر چی دیگه‌شون هستم. چون من خودمم؛ از غلط‌گیر استفاده نمی‌کنم و هر وقت اشتباه می‌نویسم، یک مستطیل دورش می‌کشم و رنگ می‌کنم، دوست دارم بخندم و زیاد بخندم، این که به نظر بعضی‌ها، بامزه‌ام، این که موهام گاهی فرهای زیبایی داره.

مثلا به فرزانه می‌گفتم خیلی ناراحتم، چون حس می‌کنم بودن و نبودنم برای پگاه خیلی فرقی نداره، و بعد که از خوابگاه رفتم، یه روز تلگرامم رو باز کردم و دیدم هیجده تا پیام فرستاده و کلی اتفاق گفته، و هی پیام می‌داد و همه چی رو می‌گفت. و من خیلی خوشحال بودم. عزیزم، من بی‌نهایت خوشحال بودم چون پگاه به ندرت برای کسی جز خانواده‌اش پیام می‌فرسته.

پ.ن: یه بار تو اتاق بحث بود که من چرا انقدر توی خواب حرف می‌زنم (نکات جالبی که شما بعد از هجده سال زندگی، درباره‌ی خودتون، می‌فهمید) در نهایت زینب گفتش با توجه به این چند واحد روانشناسی خونده، شاید خوب باشه که بیام با یک نفر درباره‌ی اتفاقات روزمره‌ام حرف بزنم، بعد شروع کردم به حساب و کتاب، دیدم من وقتی از دانشگاه میان، تک تک اتفاقات رو برای پگاه می‌گم، قبل از خواب تک تک اتفاقات به علاوه تمام افکاری تو زندگی‌م داشتم به فرزانه می‌گم، هر دو سه روز هم برای مامانم جمع‌بندی ارائه می‌دم، ینی واقعا چطور هنوز موقع خواب هم احساس نیاز می‌کنم که واسه نفر توضیح بدم چی شده؟

پ.ن.ن: دیشب خواب دیدم یه مردم که یه دختربچه مبتلا به آلزایمر داره، و یه جاییش خواب خیلی بهو عجیب می‌شه (چون تا حالاش که کاملا نرمال بود) ینی این شکلی که من می‌بینم که دختر زیبام داره به یه چیزی احساسات نشون می‌ده و مثه این که بیماریش اقتضا می‌کنه که نمی‌تونه احساساتی نشون بده و از یه جایی به بعد، دختره شروع می‌کنه جیغ زدن، قشنگ ده ثانیه جیغ می‌زنه و من قشنگ صدای جیغ رو تو گوشم می‌شنیدم، و یادمه که با خودم فک کردم که «من تو خواب هم نمی‌تونم زندگی آرومی داشته باشم؟» و بعدشم بیدار شدم. بعد از خواب از قبل از خواب به مراتب خسته‌تر بودم.

۰

459

صبا داشت تعریف می کرد که یکی از دوستاش ریاضی فیزیکش ضعیفه، و صبا هم بهش پیشنهاد کرده که بیاد خونه‌مون و باهاش کار کنه. بعد دوستش فقط در همین ابعاد از من می‌دونسته که بیوتکنولوژی می‌خونم و دبیرستانم فرزانگان بوده. و آهان، المپیاد زیست می‌خوندم و کتاب‌های کمپبل رو دارم. ینی فقط همین.

بعد می‌گه یه بار داشته باهاش ریاضی کار می‌کرده که یهو دوستش گفته «من عاشق خواهرتم» و صبا هم گفته که «تو اصلا خواهر من رو می‌شناسی؟» و عاشق عزیزم گفته که «نه، ولی عاشقشم» 

خلاصه، یه دختر کلاس نهمی در مشهد عاشقمه، حتی بدون این که بشناستم. نمای خوبی از دور نداره البته، ولی به هر حال من واقعا خوشحال شدم یه فن‌گرل دارم. واقعا چیز خیلی متداولی تو زندگی‌م نیست.

۰

College is a soup, and I'm a wall

ناراحت بودم و ناراحتم، چون انگار هر چی سختی می کشی، هیچ تفاوتی تو نتیجه نداره. چون حس خوبی به خودت نداری، چون واقعا دوست داری خودت رو بکوبی و دوباره از اول بسازی.

حسم به خودم مثل این اهنگاییه که جدیدا و از سر استرس گوش می دم، مثلا همین New Rules از Dua Lipa. انگار سطحی ام. انگار اون اخر، هیچی نیست که به جایی وصلم کنه. انگار گذشته از سطح، دیگه هیچی نیست. سطح خالی رو چی کارش کنم واقعا؟

ناراحتم، چون قانون اساسیم خوب نشد در نهایت. در حالی که تلاشی که براش کردم، واقعا هزار برابر بقیه بود، احتمالا نمره ام واقعا کم تر می شه. و چون نه تنها لپ تاپم دیگه درست نمی شه، که شاید گوشیم هم درست نشه. فک کن. گوشی زیبام با اون همه چیزی که توش نوشتم. با اون همه برنامه ای که برای تابستون توش لیست کردم. واسه مامانم داشتم لیست می کردم که چرا انقدر ناراحتم، دیدم من واقعا از اینا ناراحت نیستم، فقط خیلی ساده، از خودم خوشم نمیاد، دوسم ندارم.

و در عمق عصبانیم، چون این شهرتون تو تابستون حتی نفرت انگیزتر می شه. توی متروهاتون تعداد دستفروش ها بیش تر از تعداد مردم عادیه، توی BRTاتون، یه نفر با ساز و دهل میاد و انسان با باقیمونده اعصابش خداحافظی می کنه. و باقیمانده گوشش. و من واقعا درک نمی کنم چرا فک می کنین این اوکیه؟ که اینا حقشونه بیان این طوری کنند؟ ینی من دستفروشی رو می تونم قبول کنم، ولی واقعا وقتی یکی با صدای غاز میاد و تو جمعیت بیست هزار نفری موجود در اتوبوس، آهنگ می خونه، چرا من باید بتونم درکش کنم؟ 

نمی خوام این شکلی باشم. نمی خواستم توی قانون اساسی نمره ای غیر از 20 بگیرم. نمی خواستم بعد از یک سال، بازم تلاش کنم و نتیجه نگیرم.

می خوام خسته نباشم، غمگین نباشم، توی BRT گریه نکنم، و یه جایی لنگر بندازم. امروز حتی صحنه مسخره ای هم بود که موقع خوردن شیک داشتم گریه می کردم (احسان به حمید می گفت ما وقتی باری روی خودمون حس می کنیم می ریم سیگار می کشیم، سارا می ره شیک شکلات می خوره) می خوام برم خونه. می خوام Empty Space گوش بدم و تو اتاق زیبام باشم. یادم بمونه که هر جایی هم باشم، یه جایی ریشه دارم. هر اتفاقی هم که بیفته، من نجات داده می شم. می خوام کم تر شیک شکلات بخورم، می خوام بیش تر کتاب بخونم، می خوام بیش تر تو رو ببینم. 

۲

از خوابگاه و چیزهای دیگر

بذار من بهت بگم چی تو روزام دارم.

(این پست خسته کننده ترین (و در صورتی که حساس باشین، چندش ترین) پست این وبلاگ خواهد شد و من توصیه می کتم برای رفع بی خوابی حتما تلاش کنین بخونینش)

اول این که لپ تاپ و موبایلم با هم سوخت.

می تونی باور کنی؟

یعنی این کافی نبود که من فردی بودم که متوجه شده بود یا اول افسردگیه یا به شکل خطرناکی در معرضشه، و فردی بود که هر چند ساعت یک بار حدودا یک ساعت گریه می کرد، و فردی بود که یه پروژه حجیم قانون اساسی داشت که همین طوریش هم تموم کردنش سخت بود، که لپ تاپ و گوشی م هم سوخت. و الان من این جا با یه گوشی واقعا نفرت انگیز گیر افتادم که حتی نیم فاصله نداره. و پروژه قانون اساسیش هم سوخته. 

و موقعی که لپ تاپم سوخت، گریه کردم و وقتی گوشیم سوخت، گریه کردم و در نهایت به قدری گریه کردم که دیگه دیدم واقعا برام مهم نیست، و بعدش خوب که نه، ولی بهتر شدم. به هر حال، یاد سارا افتادم و دیدم تنها چیزی که من نیاز ندارم، اینه که سکته کنم یا آپاندیسم بترکه.

و بذار از این بگم که من دیروز امتحان زیست عمومی 2 داشتم که دوتا استاد داریم براشون و یکی تکامل رو درس می داد و یکی فیزیولوژی گیاهی. قابل باور نیست که من شبش، فقط می خواستم بخوابم و انقدر می خواستم بخوابم که حتی با قهوه هم، از شدت خواب بیهوش می شدم کاملا، و می خوام اینجا ثبت بشه که من، شب رو بیدار موندم که گیاهی بخونم و به تکامل درست نرسیدم و باورت نمی شه، ولی گیاهی مون اصلا نیومد. ینی کلا نیومد. منظورم اینه که واقعا شده که کسی در این ابعاد بدشانس باشه؟

و در کنار این ها می تونم به این اشاره کنم که از وقتی من از خوابگاه اومدم بیرون، زینب و محدثه با کراشاشون رفتند سر دیت. منظورم افرادیه که از بس ازشون صحبت شده، من الان بهتر از فرزانه می شناسمشون. و من واقعا سنگ صبور بودم. ینی مثلا ساعت چار نصفه شب، ما نظرسنجی داشتیم که آیا زینب به رزیدنتشون تو اینستا یه پست رو بفرسته؟ و یا خسته و کوفته از دانشگاه بر می گشتی و می نشستی سر میز و می شنیدی که امیر امروز با یه دختری بوده و به محدثه می خواسته سلام کنه که محدثه روش رو برگردونده، و بعد من و پگاه می نشستیم و تلاش می کردیم به محدثه بفهمونیم که در روزگار مدرن، سلام کردن جزیی از آداب معاشرت محسوب می شه و این که کسی بهت سلام کنه، واقعا نشونه این نیست که روت کراش داره، ولی مگه می فهمید؟ در نهایت، اگه دیدین به محبوبتون نمی رسین، فقط ارتباطتون رو با من قطع کنین. به نظر می رسه واقعا موثره.

و حالا که به خوابگاه رسیدیم، می خوام واستون خاطره خیلی زیبایی تعریف کنم از دو هفته پیش حدودا، که از دانشگاه اومده بودم و می خواستم برم دوش بگیرم و اینا (حمام های خوابگاه ما، تو اتاقا نیستند، همه با هم توی زیرزمینند) که یکی از سرایدارامون خفتم کرد و حدودا یه ربع صحبت کرد که «برو روی کاغذ بنویس که این جا توالت نیس و یه جوری هم بنویس که از خودشون خجالت بکشن» خب من اولش گفتم که امکان نداره و اینا، بعد فک کردم که این جا خوابگاهه و هیچ چیز غیرممکن نیست. در نتیجه گفتم باشه، و توی حمام فقط تو سر خودم می زدم که چرا قبول کردم و اصلا چرا اومدم و حالا چی کار کنم. چون من واقعا فحش دهنده خوبی نیستم. ینی اون شبی که هم چراغ های کوچه کار نمی کرد و اون مرد واقعا نفرت انگیز دنبالم و من می خواستم سرش داد بزنم تا دست از سرم برداره، گفتم «بی تربیت». و بعدش دیگه اون مرد مشکلم نبود، داشتم از دست خودم گریه می کردم که این چی بود که گفتم واقعا. 

به اصل مطلب برگردیم. نمی خواستم زیر قولم بزنم، در نتیجه تلاش کردم به خودم امید بدم که چار سال دبیرستان دخترانه به هر حال یه فایده ای داره. وقتی برگشتم تو اتاق، با پگاه و زینب اتاق فکر تشکیل دادیم. طرح اولمون این بود که بنویسیم که «این جا هر چی فحش دارین بنویسین خطاب به کسی که بهداشت رو در حمام رعایت نمی کنه» و زینب این پیشنهاد رو داد که خودمون کلی فحش بنویسیم اولش که یه وقت ضایع نشیم. بعد من گفتم نمی شه، چون پایین میارنش. و به طور کلی همه طرح های زینب که شامل فحش های عجیبی بود، رد کردیم و زینب که گفت که ما هر غلطی دلمون خواست بکنیم و اون در نهایت می ره خودش فحش می نویسه.

در نهایت من با مشاوره پگاه همچین چیزی نوشتم:

خوابگاه

که از نظر خودم و فرزانه واقعا تاثیرگذار بود، ولی پگاه اعتقاد داشت که عمرا کسی بفهمه داری چی می گی. (به خط زیبا و استثنائا خوانام توجه کنین)

در ادامه خاطرات عجیبم می خوام به این اشاره کنم که سر امتحان ریاضی، مقنعه ام رو در آورده بودم و انداخته بودم رو موهام، و جام جلوی کولر بود. و وسط امتحان به مراقب گفتم که «دارم اینجا فریز می شم دقیقا، می شه برم یه جا دیگه» و زیر لبی گفت که «وقتی با این وضع می شینی همین می شه دیگه». واقعا می خواستم براش توضیح بدم که من الان مچ دستم رو دارم بر اثر سرما از دست می دم و قطعا می تونم مقنعه ام رو دور دستم بپیچم، ولی در اون صورت، واقعا مطلوب دانشگاه نخواهد بود. ولی به هر حال جام رو عوض کرد.


در پایان، باید بگم دو پست پیش، می خواستم شما برام بنویسین، از واقعا هر چی که دوست دارین، ولی تازه امروز متوجه شدم که کامنتاش بسته بود. متاسفانه بهره هوشی انسان هیچ وقت در کنترل خودش نبوده. برام ولی همین جا بنویسین، خصوصی یا عمومی، هر طور که دوست دارین. ولی بنویسین. و من قول می دم از نهایت هوش و درایتم استفاده کنم که کامنت ها رو نبندم.

۱۲

صبا.

saba

و در نهایت، من فردیم که بیش تر از دو ماهه که خواهر مسخره اش رو ندیده.

چنین فردی واقعا می تونه بیش از حد دلتنگ باشه.

۶
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان