455

یه چیزی بگو. و نمی خوام وانمود کنم اجباری در کار نیست، چون قطعا اجباری در کار هست. و من دوست دارم خیلی زیاد بشنوم.

454

چند روزه که دارم به این فک می‌کنم که چقدررررر دوست دارم روابط اجتماعی گسترده‌ای داشته باشم، با سرایدار دانشکده مون حرف بزنم و نترسم از این که اصولاً جواب نمی‌ده، با مسئول آموزش‌مون حرف بزنم، و بیش‌تر راجع به بیرجند بگم، با دخترخاله و پسرخاله ام برم سینما، با بچه‌های زیست حرف بزنم و هی خدا خدا نکنم که نباشند و من مجبور نباشم سلام کنم، با افراد موجود در خوابگاه، حرف بزنم و فقط نگم «سلام، چطوری؟» و بعد منتظر پاسخ نمونم، با بچه‌های دبیرستان در ارتباط باشم، بزرگ که شدم و خونه که داشتم، با همسایه‌هامون حرف بزنم راجع به چیزای مختلف. با بچه‌های سال بالایی‌مون حرف بزنم و هر بار می‌بینمشون شش ساعت فقط برای سلام کردن تلاش نکنم.

ینی حتی الان که دارم راجع بهش حرف می‌زنم، قلبم پر از شوق می‌شه. یا مثلا داشتم به فرزانه می‌گفتم خیلی دوست داشتم کانال داشتم یا مثلاً تو اینستام پست می‌ذاشتم. چون اون موقعی که کانال داشتم خیلی قربون صدقه‌ام می‌رفتند، من خیلی دلم تنگ شده واسه این که فرد غریبه‌ای قربون صدقه‌ام بره، واقعا این‌جا هیچ‌کس قربون‌صدقه‌ام نمی‌ره. ولی می‌دونم که اگه بخوام توی کانال هم بنویسم، در نهایت بازم خسته می‌شم. ولی اینستا چیز مناسبی به نظر میاد. من دنبال تریبون‌های مختلفی می‌کردم که عکس گیاه حشره‌خواری که تو کشت بافت، درست کردم و بی‌نهایت خوشگله و بی‌نهایت دوسش دارم به بقیه نشون بدم.

یا نمی‌دونم، دوست دارم موهام رو خیلی بلند کنم (موهای من وقتی بلند می‌شه زیاد می‌ریزه و در نتیجه زیاد نمی‌تونم بلندش کنم و همیشه تقریبا کوتاهه) و گوشم رو سوراخ کنم و گوشواره‌هایی که شکل دونه‌ی برفند بذارم و لباس های کهکشانی و ستاره‌ای و اینا بپوشم.

نمی‌دونم دقیقا متوجه هستین که دارم چی می‌گم یا نه. بلند کردن مو یا ارتباطات اجتماعی مناسب داشتن و یا خیلی چیزای دیگه که یادم نمیاد، چیزایین که من فک نمی‌کنم تواناییشون رو داشته باشم ولی علاقه‌ی خیلی زیادی دارم. و می‌خوام امتحان‌شون کنم. می‌خوام یه کاری برای خودم انجام بدم. و می‌خوام نشون بدم برای خودم مهمم.

۶

یه جور پست نیمه‌شب

چند روز پیش داشتم با مامانم تلفنی حرف می‌زدم و دلم خیلی گرفته بود. صبحش فرزانه رفته بود و من نمی‌توانستم ذهنم رو ازش و از صبا و مهرسا منحرف کنم. وسط حرف زدن یهو گریه‌ام گرفت و چون داشتم به مامانم می‌گفتم که می‌خوام کلا تا آخر امتحانات برم خونه‌ی حمید و دیگه خوابگاه نیام، مامانم فک کرد مشکل خاصی پیش اومده. پنج دقیقه بعدش بابام زنگ زد و حدودا شونصد بار پرسید چی شده، از اون روز هم روزی سه بار زنگ می‌زنه، حال و احوال می‌کنه، یکم حرف می‌زنیم و بعد می‌گه :«حالا واقعا بگو ببینم چی شده» و هر چی من می‌گم که دقیقا هیچی نشده و جز عمل کردن یه کبوتر زخمی توی اتاق و بریدن پنجه‌اش (اجازه بدین بگم من دستیار عمل فوق‌العاده‌ای بودم)، اتفاق خاصی نیفتاده، باور نمی‌کنه. آخرشم قهر می‌کنه تا چند ساعت بعد که دوباره زنگ می‌زنه. 

ینی واقعا نمی‌دونم چطوری باید بهشون بقبولونم که واقعا هیچی نشده.


* مامانم وقتی باهاش حرف می‌زنم، صدام رو می‌ذاره رو اسپیکر، وقتی از سر دلتنگی گریه‌ام گرفت، یه صدای گریه هم از اون ور شنیدم، بعد بیش‌تر ناراحت شدم و می‌خواستم بگم ناراحت نشین و تموم می‌شه و اینا، بعد دیدم صبا داره ادام رو درمیاره و بعدش قهقهه می‌زنه. ینی واقعا خدا رو به خاطر خانواده‌ای فهیمم شکر می‌کنم.


* من دارم از راه های سخت می‌رم و طبیعتاً روزهای زیادی در سال اخیر نبوده که غمگین نباشم، و بابت این ناراضی نیستم. در حالت فعلی، ترجیح می‌دم رشد کنم تا این که خوشحال باشم. ولی واقعا نمی‌خوام عادت کنم به غم. با خنده خیلی خوشگل ترم.


* فک می‌کنم باید یه توضیحی راجع به اون کبوتر نگون‌بخت بدم. پگاه اومد تو اتاق و گفت توی دستشویی یه کبوتر گیر کرده و بیاین نجاتش بدیم و اینا. من و زینب (که به طرز عجیبی بین ترم دومی‌ها گیر کرده و خودش سال پنجم دامپزشکیه) رفتیم که ببینیم چی شده. زینب کبوتر رو گرفت و آوردیمش به اتاق، و دیدیم با توجه به کثرت مو در خوابگاه دختران، کلی مو به پاش پیچیدن و اینا و یکی از پنجه‌هاش مرده بود. در حالی که پگاه پرنده رو گرفته بود و منم بتادین و دستمال و چسب زخم و قیچی می‌آوردیم، انگشت پاش رو قطع کردیم و اینا. در نهایت توی یه جعبه براش خونه درست کردیم و گذاشتیمش تو تراس تا بهتر بشه. شب خیلی خیلی زیبایی بود.

۱

مشکل اینه که من انقدر می‌ترسم از همه چی، که وقتی دارم از غلبه‌ام بر ترس حرف می‌زنم، کسی نمی‌فهمه

از دیگر تاثیرات دانشگاه، وسیع شدن سلیقه‌ای موسیقیاییم بود.

مونا می‌گفت حس می‌کنه تمام آهنگایی که من گوش می‌دم، توسط افرادی با صدای واقعا واقعا آهسته، در یک دشت بزرگ یا تو علفزاری جایی خونده شدند. حالا تعریف کاملا دقیقی نبود، ولی تا حدودی درست بود واقعا.

این‌جا که اومدم، پگاه و مریم، در ابتدا من رو کاملا با نیکی میناژ، کاردی بی، بیانسه و هر فرد دیگه ای تو این حوزه، کاملا خفه کردند. به مریم گفتم «من با سلیقه‌ای متعالی خودم وارد دانشگاه شدم، با سلیقه‌ای آشغال تو از دانشگاه خارج می‌شم»

نتیجه‌اش ولی واقعا بد نبود. ینی اولا من یه سری آهنگ‌هایی شنیدم که انگار فقط من نشنیده بودم. بعدشم، به این نتیجه رسیدم از رپ خوشم میاد واقعا. نتیجه‌ی نهاییش اینه که من نیم ساعت پیش دراز کشیده بودم روی تختم، به همه‌ی کارهای انجام نداده‌ام فک می‌کردم، به این فک می‌کردم که احتمال قوی ای وجود داره که دندونم آبسه کنه، که مجبور باشم برم دکتر زنان، که وقتی فرزانه می‌آد، ممکنه اتاق خالی نباشه. و طبیعتاً هر لحظه، خیلی خیلی بیش‌تر از قبل وحشت می کردم. بعدش Despacito رو گوش کردم. و دیدم، اوکی، من قطعا می‌تونم یه ذره دیگه هم شجاع باشم. و از خودم و تو مراقبت کنم و بذارم کارها درست پیش برند و ... چه می‌دونم، حتی قبول کنم که برم دندان‌پزشک.

ینی خب، آهنگی که بتونه این همه حال آدم رو بهتر کنه، اگه موسیقی متعالی نیست، چیه؟

۳

451

فک می‌کنم مهم‌ترین چیز راجع به خوابگاه و دانشگاه، اینه که باعث می‌شن رو پای خودت وایستی.

از این که ماشینی نیست که برسونتت یا کسی نیست که ازت مراقبت کنه یا حواسش به خورد و خوراک باشه، حرف نمی‌زنم. از این دارم حرف می‌زنم که دیگه تو محیطی نیستی که تک تک افرادش تو رو حداقل چهار پنج سال بشناسند. دیگه نمی‌تونی غر بزنی که «من قوی نیستم، و باهوش نیستم و امکانش کمه که چیز خاصی بشم» چون بهت جواب نمی‌دن که «چرا مزخرف می‌گی؟ تو فوق‌العاده باهوش و توانا و بااستعدادی» بلکه بهت می‌گن «آهان، آره خب، افراد کمی‌اند که باهوش واقعی باشند و قرار نیست همه قوی و باهوش باشند» و این، برای من که همیشه نیاز داشتم بقیه ازم تعریف کنند تا به خودم باور داشته باشم، ضربه‌ای کاملا مهلکیه.

این طوری نیست که من بتونم بگم «دیگه واقعا خسته شدم، از شکست خوردن پی در پی و فرقی نداره که چقدر تلاش کنم؛ در نهایت نتیجه یکیه» و بگن «اوه، نه، اینا در ظاهر شکستند و در باطن رشدند و تو بالاخره یه روز خوب می‌شی»، می‌گن «آره خب، دانشگاه همینه دیگه، بهش عادت کن»

موضوع اینه که تو یهو میفتی توی یه فضای جدید که آدماش تو رو نمی‌شناسند. فک نمی‌کنند که تو باهوشی، فک نمی‌کنند که تو با بقیه فرق داری، و کم کم خودت هم یادت می‌ری که باهوشی و با بقیه فرق داری ( من نمی‌گم باهوشم یا با بقیه فرق دارم، و اصلا فک نکنم این چیزا در اصل مهم باشند، باور بهشون مهمه که من بهشون باور داشتم) و در مورد جوی که من توشم، مشکل صرفا آدم‌های غریبه نامهربان نیست، بلکه آدم‌های غریبه نامهربان خون‌خوار دستمال‌تو‌سطل‌دستشویی‌ننداز جیغ‌زن‌در‌نصفه‌شبه. گاهی، مخصوصا تو دانشگاه، حس می‌کنم دارم توی راز بقا زندگی می‌کنم.

و می‌دونی، این‌جا جای خوبیه که ببینی واقعا کی هستی. که ببینی می‌خوای با بقیه مثل خودشون باشی، یا می‌خوای کمی اصالت داشته باشی. من شخصا ترجیح دادم اصالت (و همراه باهاش، جنگ روانی با خودم) رو انتخاب کنم. (و واقعا این طوری نیست که اصالت، انتخاب بهتر و زیباتری باشه، گاهی اوقات به نظرم تو مثل بقیه با خودشون رفتار کردن، اصالت بیش‌تری هست، ولی به هر حال) اصالت، این‌جا، به معنای شریف و نجیب و آزاده بودن و فلان من نیست، بلکه صرفا ظرف‌های نشسته‌ام رو تا قبل از فاسدشدنشون می‌شورم، میز رو بعد از این که روش چیزی می‌خورم دستمال می‌کشم و به وسایل بقیه کاری ندارم و طور چیزا،(و البته همچنان تفاوت نسبتا زیادی دارم با یه فرد مسئولیت‌پذیر و اصیل ولی خب همچنان دارم تلاش می‌کنم) خب برای شما ممکنه عادی به نظر برسند، ولی برای خوابگاه ما لااقل، زیاد عادی نیست. و اصالتش کجاست به نظر خودم؟ این که حتی وقتی بقیه این کار رو نمی‌کنند، من همچنان ادامه بدم. ینی این که حتی وقتی بقیه هیچ اهمیتی نمی‌دن، و هیچ‌کس قرار نیست کار تو رو ببینه، کار درست رو انجام بدید. مسئول آزمایشگاه هیچ وقت دقت نمی‌کنه، ولی من تک تک نکات ویرایشی رو که تا الان یاد گرفتم، تو گزارش کارام بهشون دقت می‌کنم (یا حداقل سعی می‌کنم). و یا نمی‌دونم، برای امتحان خودم رو قشنگ از بین می‌برم، و در نهایت نمره‌ام کم‌تر می‌شه، چون افراد زیادی هستند که می‌تونند به راحتی با گوشی‌شون جواب درست و کامل رو به دست بیارن و همچنان قصد دارم به روی پای خودم موندن ادامه بدم چون اولا خوشم نمیاد، دوما این درس‌ها رو واقعا دوست دارم یاد بگیرم، سوما و مهم‌تر از همه، بی‌نهایت می‌ترسم. و نمی‌دونم، صرفا من قدرتش رو ندارم که ند استارک باشم، ولی هر چیز دیگه ای هم، باعث می‌شن از خودم متنفر بشم.

۲

449

امروز فریبا تو آزمایشگاه بهم گفت که «ببین، به نظرم امشب راحت می‌تونم بیدار بمونم، دیشب خوب خوابیدم، یه چار ساعتی خوابیدم فک کنم»

۱

448

تو تاریخ ثبت بشه که من یه شب که ساعت هشت صبح فرداش کلاس ریاضی داشتم، ساعت چهار و نیم خوابیدم.

۱

447

دلم برای راحت خوابیدن بی‌نهایت تنگ شده.


در حقیقت، دلم الان برای تقریبا همه چی تنگ شده. صبا، مهرسا، مامانم، بابام، غنچه‌هایی که الان احتمالا تو باغچه مونند و من هر سال قراره از دست بدمشون، روزایی که باهات می‌رفتم کافه کتاب و از اون آب‌میوه‌های بدمزه‌شون می‌خوردیم. اون خواب‌های بهاری سه چهار ساعته که بعدش احساس تولد مجدد داشتم و به لطف شیمی آلی، دیگه امسال نتونستم تجربه‌اش کنم. زیرزمین خونه‌مون، نمی‌دونم، هر چیزی، هر کسی که به مشهد ربط پیدا کنه، و به شیمی آلی، مقالات دشوار زیست گیاهی و عذاب کشیدن از کم خوابی مربوط نباشه. 


و این اواخر، حتی گریه می‌کنم از بس دلم تنگ شده. ینی می‌گم واقعا چند قرنه که من گریه نکردم؟ حالا سر پنج عکس از مهرسا دارم گریه می‌کنم؟

۰

446

صبا یه وویسی از مکالمه‌ی خودش و مهرسا فرستاده که توش از مهرسا می‌پرسه که «دوس داری خواهری داشته باشی یا داداشی؟» بعد مهرسا می‌گه «خواهری»، بعد صبا می‌پرسه «اسمش رو چی می‌ذاری؟» و مهرسا جواب داد «داداشی.»
۱

شب امتحان زیست گیاهی

در شب‌هایی مثل این، می‌شینم و فک می‌کنم که تو ذهن یه نفر (دو نفر) باید چی بگذره که بیان سالن مطالعه‌ای که شصت هفتاد بار روی درش نوشته شده که حرف نزنین، و بازم بیان و نیم ساعت حرف بزنند؟

مردم واقعا کی قراره بفهمند؟

۲

444

و عزیزم، گاهی اوقات عمیقا خوشحالم. شکی ندارم از راهی که انتخاب کردم و فک می‌کنم که من اون دانشکده‌ی خونه‌مانند، اتاق‌های پنج‌نفره‌ی خوابگاه و این رشته‌ی ناشناخته رو واقعا دوست دارم.

بعدا برات واقعا زیاد از پردیس علوم دانشگاه تهران می‌گم. از کتابخونه‌اش، از اتاق مطالعه در سکوتش، که میزهای چوبی بود، و نور آفتاب میفتاد روی میزها و کلی پنجره داشت و بیرونش محوطه بود و کلی درخت.

برات می‌گم که تقاطع محصور شده توسط ادبیات و علوم و مسجد و کتابخونه‌ی مرکزی گاهی اوقات نمایش بود. و من، واقعا خوشحال می‌شدم وقتی می‌دیدم هست، حتی با این که هیچ وقت نگاه نمی‌کردم.

بهت می‌گم که من وقتی هیجده سال و نیم بود، خیلی خوشحال بودم. و این، دقیقا همون چیزی بود که می‌خواستم.

پ.ن: و برات می‌گم که هوای خوابگاه به قدری خوب بود، و محوطه به قدری سبز و شبیه کوهستان‌ها بود، که من می‌خواستم بشینم و فقط گریه کنم.

۳

بعد از سوال «اتم بزرگ‌تره یا سلول؟»، این صحنه، زیباترین صحنه‌ی تاریخ کلاسیمون محسوب می‌شه

استاد شیمی آلی‌مون : «بچه‌ها، اگه گفتین این‌جا چه اتفاقی میفته؟ اولش ر داره.»
سروش :«هیبریداسیون»
۴

442

گاهی اوقات حس می‌کنم دوست دارم برای روشنی هوا، بارون، هوای خنک غیر سرد و این که خوابگاه شبیه دامنه‌های کوهی چیزی شده، بشینم گریه کنم.

۱

و حتی تو قطار، وقتی داشتم از تخت بالا میومدم پایین، همراه با اون پله‌هاش سقوط کردم :))

هر بار از مشهد به تهران برمی‌گردم، واقعا هوس می‌کنم بشینم واسه کل زندگیم عزاداری کنم. ینی حتی الان نسبتا خوبم، ولی همچنان دوست دارم سوگواری کنم.



+ دیشب سر جمع چهار ساعت خوابیدم. و چیزای نسبتا کمی خوردم. از وقتی هم اومدم توی خوابگاه و اون همه وسایل رو تا فاکینگ ساختمون ۷۲ که ته تهران به نظر می‌رسه، بردم، کاملاااا ضعف کردم. یعنی قشنگ دارم سوراخ شدن معده‌ام رو حس می‌کنم. با این حال به خاطر همین ضعفم، نمی‌تونم از تخت برم پایین و مسواک بزنم و چیزی بخورم.

ینی احتمالش نسبتا کمه که من از این شرایط به سلامت بیرون بیام.

۴

غزل

نوروز پارسال، من تقریبا کل مدت تو کتابخونه بودم. کتابخونه‌ی بی‌نهایت سخت‌گیری داشتم و این موقع، به خاطر اعتکاف، کتابخونه پر بود تقریبا. میزای کتابخونه دو نفره بود و من قبلش کناردستی نداشتم، ولی موقع اعتکاف نوروزی یه دختره اومد کنارم نشست.
اوایل زیاد توجهی بهش نداشتم. موقع درس که داشتم درس می‌خوندم، موقع زنگ تفریحش هم کلا با فرزانه بودم. تا این که دستش کتاب پیام‌های آسمان دیدم. تا الان، اون بزرگ‌ترین شوک زندگیم محسوب می‌شه. من اصن یادم نمیومد که ما پیام‌های آسمان داشتیم. مشخص شد که اسمش غزله، و نهمه. دوست داشتنی بود و حدودا چار روز اول، ینی می‌شه گفت تا دوم فروردین، درس خوند. بعدش دیگه خسته شد فک کنم. ینی مثلاً دو دقیقه‌ی اول زنگ رو می‌خوند، بعدش میومد با من حرف می‌زد. قابل تصور نیست که تو کتابخونه‌ای که مردم جرات نمی‌کردند به هم نگاه کنند، این حرف می‌زد. بعدش که متوجه شد که هر بار که حرف می‌زنه من کاملا رنگم می‌پره، وقتایی که حوصله‌اش سر می‌رفت، درس‌های من رو می‌خوند. ینی روی کتاب من خم می‌شد و همین طوری می‌خوند.
یه قانونی توی کتابخونه بود، که مثلاً پنج دقیقه و سه دقیقه و یک دقیقه مونده بود به زنگ درس، سرپرست مثلاً داد می‌زد پنج دقیقه و یک دقیقه و اینا، و موقع یک دقیقه همه باید سر جاشون نشسته باشند، وگرنه می‌رن میزای کنار سرویس بهداشتی، و طبیعتاً اون جا، جای خوبی برای تمرکز نبود. غزل، هر بار دیر می‌رسید، و واسه این که نره اونجا، روی زمین می‌خزید به سوی میزش :))
چیزای واقعا معدودی توی این دنیا وجود داشتند که من رو بیش‌تر از اون بخندونند. اونم تو اون شرایط روحی و با اون همه اضطراب. (و البته تقریبا چیزی وجود ندارد که بتونه من رو بیش‌تر مضطرب کنه)
روز آخر، من سرما خوردم و نتونستم ببینمش و یه نامه به فرزانه داد که بده به من. امروز نامه‌اش از لای دفترچه‌ام، افتاد بیرون.
صرفا دلم براش تنگ شد. 
۳

روزی که رفتیم به کافه «تراس تو تراس تو تراس» و جلومون، منظره‌ی شهر زیبام و چرخ و فلک پارک ملت بود

دو تا هویت دارم: فرد کاملا آرومی که می‌خواست پزشک اطفال بشه، شهر خودش بمونه و به جای دور و کاملا آلوده‌ای تبعید نشه، هر بار رنج دور شدن رو تحمل نکنه، زیاد فک نکنه و اونقدرا زیاد هم دقت نکنه، همه چی عادی و نرمال.


و دومی، مایه‌ی تمام رنج‌های منه. چیزیه که من رو وادار کرد که رشته‌ی مهجور و ستم‌دیده (و بی‌نهایت زیبا) فعلیم رو انتخاب کنم. اون چیزی بود که باعث شد من به اون شهر بی‌نهایت کثیف و اون انقلاب بی‌نهایت شلوغ برسم و هر بار که می‌رم، حس کنم سخت‌تر می‌تونم نفس بکشم. اون چیزیه که باعث می‌شه من سوت زدن یاد بگیرم. اون چیزیه که سر این که این کتاب رو بخونم یا اون کتاب، یک هفته معلم می‌ذاره. چیزیه که باعث شد بعد از هفت ماه قهر، برای مونا My Skin رو بفرستم و چیزیه که باعث می‌شه نصفه شب برای آدمای قدیمی، پیام بفرستم که «دلم برات تنگ شده»، و این چیزی بود که باعث شد نصفه شب، وقتی دارم گریه می‌کنم و می‌دونم جمله‌ام هیچ پاسخ مشابهی نخواهد داشت، بهش بگم که دوسش دارم.


نمی‌دونم سرانجام این کارهای بی‌نهایت احمقانه‌اش در نهایت می‌ذاره من زنده بمونم یا نه. ولی جز این هویتی هم ندارم به هر حال.

(این پست قرار بود به این‌جا برسه که بگم امیدوارم در آینده، بفهمم تمام این کارهاش، حکمتی داشته، بعد دیدم حتی اگه نداشته باشه، نمی‌تونم تغییرش بدم)

۳

Tell Me If You Wanna Go Home

انقدر به گذشته و آینده فک کردم که دیگه حتی همون ده درصدی که معلوم متوجه حال بودم، نداشتم.
از پاییز ۹۷ جز ترس و نفرت دائمی از خودم و زندگیم چی یادم می‌مونه؟ این که اولی فیلمی که تو خوابگاه دیدم Begin Again بود، این که اون موقع دوسش داشتم، آهنگاش رو توی اتوبوس دانشگاه که اون موقع خیلی خیلی ناشناخته بود برام، گوش می‌کردم. Another Day of Sun رو یادم میاد. که یه روز بعد از ظهر وقتی از دانشگاه برگشته بودم و هنوز تو محوطه‌ی خوابگاه بودم، پلی شد و من، حس کردم حالم خوبه، که نمی‌ترسم و همه چیز خیلی زود درست میشه. My Blueberry Nights یادم میاد. اینا رو اون موقع که تختم کنار در بود و نور چراغ محوطه‌ی خوابگاه روم بود، دیده بودم. اون موقع که شب‌ها به نظر جادویی می‌رسید. این که تو روز تولدم، دقیقا روز تولدم، هیچ کس برام تولد نگرفت (تولدهایی که داشتم قبل و بعدش بود) و پگاه خوابید و من نمی‌تونستم گریه نکنم، چون دوست نداشتم روز تولدم تنها باشم. این پاییز جادویی‌ترین پاییز زندگیم بود، هر چند این چیزی نبود که اون موقع به نظر می رسید.
از سال ۹۸ هم شادی می‌خوام. شادی درونی. این که این حرص برای سختی کشیدن و قوی شدن رو نداشته باشم و یکم اطمینان به خودم داشته باشم. که دیگه شک نکنم که دوسم داری یا نه. که دیگه شک نکنم. کلا.
۱

یعنی انسان گاهی اوقات به خاطر رابطه داشتن با جنس موافقش هم خدا رو شکر می‌کنه

این واقعا برام عجیبه که اکثر مردها تو مهمونی‌ها دقیقا دست به سیاه و سفید نمی‌زنند. یعنی به معنای واقعی کلمه. انگار که مثلاً افراد مونث کنیزی چیزیند.


و نمی‌تونی گلایه کنی چون جواب کاملا مشخصه: «شما فمینیستا هم به چه چیزایی گیر می‌دید»

۱

که هی سال‌ها می‌گذره و هیچی به نظر بهتر نمی‌شه

با همه‌ی علاقه‌ی بیش‌ از اندازه ام به بچه‌ها، به این که مادر باشم و مخصوصا این که یه دختر داشته باشم و همه‌ی چیزای مربوط بهش، اگه بدونم که حسی که بچه‌ام به من داره، ذره‌ای شبیه حسیه که من به مامانم دارم، واقعا هیچ وقت حتی به مادر شدن فک نمی‌کنم.

۲

435

چند شب پیش یه توییتی خوندم راجع به این که چیزی به نام عشق وجود نداره، این حس صرفا برای این وجود داره که جذابیت رابطه‌ی جنسی بیش‌تر شه مثه سوارکاری با مانع. و این، عمیقا ناراحتم کرد. که نمی‌دونم، نکنه درست باشه.

امشب یهو فک کردم که اوکی، شاید عشق وجود نداشته باشه، ولی به هر حال من دوست دارم با این فرد خاص سوارکاری با مانع داشته باشم. چه اهمیتی داره که اسمش چیه؟
۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان