نه اسفند

می‌دونی، بدون تو، من وقت بیش‌تری برای فیلم دیدن/خواندن داشتم، کم‌تر گریه می‌کردم، کم‌تر تو محوطه‌ی خوابگاه یخ می‌زدم، کم‌تر از حدودا شش سال دیگه می‌ترسیدم، حتی ذره‌ای شانس داشتم که به کراش شیمیم برسم.

ولی انگار هیچیش درست نبود. هیچیش ارزشمند نبود.(جز رسیدن به کراش شیمیم)

یه جمله‌ی خیلی زیبایی توی زیست‌شناسی هست که می‌گه هیچ چیز توی زیست‌شناسی جز در پرتوی تکامل معنا پیدا نمی‌کنه. همون رو تصور کن برای زندگی و عشق.

صرفا فک می‌کنم خیلی خیلی خیلی خوش‌شانسم که توی هیفده سالگی، این حس رو تجربه کردم.

۱

و برخلاف تو، من برای خودم اندکی احترام قائلم

هر وقت این عبارت «مخصوصا ما خانم‌ها ...» رو می‌شنوم، دوست دارم فرد گوینده‌اش رو بزنم. اگه شما هم این‌طوری‌اید، کلاس دانش خانواده قطعا جای مناسبی براتون نخواهد بود.

یعنی واقعا فهم این که انسان‌ها با هم متفاوتند، انقدر دشواره؟

این که خیلی‌ها دوست ندارند مادر بشند، این که خیلی‌ها دوست دارند استقلال مالی داشته باشند، این که خیلی‌ها دوست دارند کاری بکنند که دوست دارند، این که تو جنسیتت با خیلی‌های دیگه یکیه، واقعا دلیل نمی‌شه اون نگون‌بختان رو با خودت جمع بزنی و چیزی رو بهشون نسبت بدی که صرفا مربوط به خودته. این که تو احساساتی، بی‌منطق، بی‌فکر و نصف عقل افراد مذکری، دلیل نمی‌شه منم باشم. این که تو مانند گل ظریفی هستی که در دستان مهربان باغبان، از بیگانگان حفظ می‌شود و همه‌ی این مزخرفات، واقعا دلیل نمی‌شه که منم باشم.

۳

Oh, it's been a ride, I think I have survived, but I don't know

داشتم می‌گفتم که گم شدن یه خوبی داره، اونم این که تکلیفت مشخصه دیگه؛ گم شدی. پیدا شدن نه، نمی‌فهمی داری پیدا می‌شی واقعا، یا بیش‌تر راه رو گم می‌کنی.

۲

به خودم این طوری دلداری می‌دادم که به خاطر اینه که خیلی بیبی فیسم احتمالا.

یه بار که داشتم با قطار از مشهد برمی‌گشتم به تهران، توی کوپه‌مون یه خانوم مسنی بود که هنوز ده دقیقه نگذشته بود، از یه دختر دیگه‌ای تو کوپه پرسید که آیا قصد ازدواج نداره.

واقعا به این که چطور تو ده دقیقه روش شده که همچین چیزی بپرسه، کاری ندارم. فقط واقعا کل مدت داشتم به این فکر می‌کردم که چرا از من نپرسید؟ شاید قصد ازدواج داشتم من.

ینی دو ماه گذشته، و من همچنان دارم بهش فک می‌کنم.

ای خدا.

۵

زیرا که همگان مستحضرید که چقدر به تازگی عاقل و بزرگسال شدم.

روزهایی بود که شبه دیوانه و شجاع و خودشیفته بودم و خدا می‌دونه که الان چقدر دوست دارم دوباره همون طوری باشم. همون قدر خودم رو دوست داشته باشم و فک کنم چقدر زیبا و بی‌همتام.

اوه، ولی صبر کن، من یه چیزی رو الان متوجه شدم؛ من تا حالا هزاران بار غر زدم راجع به این که بیان چرا قسمت دنبال‌کننده‌ها داره و فلان و بیسار و من هر وقت می‌بینم از دنبال‌کننده‌ها کم شده، حس می‌کنم کاملا مزخرف گفتم. ولی الان، در اعماق وجودم، دیگه چندان برام اهمیتی نداره. ینی الان زمان واقعا زیادی می‌گذره از موقعی که حتی چکش کردم. و نه مسلما فقط این‌جا. هر جایی. حتی وقتی متوجه می‌شم که زیاد محبوب و زیبا و فلان نیستم، بازم واقعا مهم نیست. یه جور صلح درونی، که طبیعتاً بی‌نهایت برای من یکی لذت‌بخشه. حنا یه بار بهم گفت که من سفید بردی‌ای و تیره‌ی ایمجین دراگونزی هستم و این دقیقا جزو قشنگ‌ترین تعریف‌هایی بود که من تو زندگیم شنیدم صرفا این که دیگه احتمالا این شکلی نیستم. برای تقریبا چار ماه، دختر هیجده ساله‌ای بودم که همیشه در حال گم شدنه، همیشه در تلاش برای پیدا کردن راه درست، هم literally، هم figuratively. و هر دوتاش مزخرفه. (و همچین دختری بودم که به دلیل ناآشنایی با سیستم اتوبوس‌های واحد تهران، دائما توسط رانندگان اتوبوس‌های واحد تهران مورد لعن و نفرین قرار می‌گرفت) دیگه زیاد نمی‌خوامش. می‌خوام نشانه‌هایی از یک جاده توی یک جنگل پیدا کنم. و می‌خوام حس کنم که پیدا شدن نزدیکه.

۳

از همین که من این‌جا اشاره به سیاست می‌کنم، می‌تونید بفهمید چقدر اوضاع مزخرفه.

داشتم با فرزانه حرف می‌زدم و به لحظه رسیدیم به این بحث که چرا مردم انقدر زود فراموش می‌کنند؟ 
من سواد زیادی ندارم واقعا. در نتیجه‌ی تحصیل در مدرسه‌ای که کوچک‌ترین اهمیتی به تاریخ و علوم انسانی نمی‌داد، از یک انسان نرمال هم کم‌تر می‌دونم ولی حداقل واقعا منطقی‌ام، تعصبی ندارم و زیاد هم در این زمینه‌ها، جو نمی‌گیردتم.
و می‌دونی، هر کسی داره هر کاری دلش می‌خواد می‌کنه، یه موج توییتر راه میفته، و بعد فراموش می‌شه. نمی‌شه فراموش نشه؟ الان کسی دختر خیابان انقلاب یادش هست؟ و نمی‌دونم، من واقعا نمی‌فهمم و کم کم دارم می‌ترسم که چی قراره بشه.
تو جامعه‌ای که ماشین‌ها وسط خیابون پارک می‌کنند و موتورها خلاف جهت می‌رن و هیچ‌کس هیچ اعتراضی نمی‌کنه، هیچ نوری می‌تونه باشه؟
و نمی‌تونی حتی بحث کنی، چون وقتی می‌شنوی که «این نظام انتخاب خودتون بوده» یا «ما شما رو مجبور نکردیم با ما باشین، صرفا یا تحمل کنید یا برید» واقعا ممکنه ناراحتی قلبی پیدا کنی.
هیچ آینده‌ی روشنی رو نمی‌تونم تصور کنم.

- فهمیدم بحثم با فرزانه چرا به این رسید. داشتم می‌گفتم که می‌خوان پول‌هان رو جمع کنم و یه سفر برم ترکیه. بعد دیدم با این اوضاع اقتصادی که روز به روز افتضاح‌تر می‌شه. این سفر قرار نیست واقعا هیچ‌وقت اتفاق بیفته.
۰

428

دوست دارم که مثل گذشته، زیبا و خالص باشم.

۲

Signs

من از این که توی یک کانال پیام‌های ناشناس منتشر بشه، خوشم نمیاد. از این که زیاد درباره‌ی خودم حرف بزنم، خوشم نمیاد (و دویست درصد مواقع دارم راجع به خودم حرف می‌زنم، می‌دونم)، در حالت فعلی از افراد و چیزهای متناسب و کامل خیلی خیلی خوشم میاد مثه اون آهنگ Crystals از Of Monsters and Men ، از چیزایی که مد می‌شه یهو، خوشم نمیاد. از این که اون آهنگ Lost on You که اول فقط من و فرزانه (و در واقع اولش فقط خود فرزانه) داشتیم و از شخصی بودنش لذت می‌بردیم و حالا کل دنیا دارنش، خوشم نمیاد. گاهی اوقات از این که برخلاف حالت نرمالم خجالتی/نامعتمد به نفس/فاقد توانایی در برقراری ارتباطات اجتماعی و غیره، گستاخ و بی‌پروا باشم خوشم میاد. از این که از بین همه‌ی چیزای دنیا دوستی رو درک کردم و فهمیدم قرار نیست همیشه روابطم باهاشون اوکی باشه، ولی در هر صورت دوستمند و برام مهمند، خوشم میاد. از معدود اوقاتی که حسود نیستم، لذت می‌برم. از این که بعد از هیجده سال و چهار ماه به عقب انداختن، بالاخره نجوم رو شروع کردم، خوشم میاد. از این که گاهی اوقات خودم رو مرکز دنیا ندونم، خوشم میاد. از این که با پگاه از خنده به معنای واقعی کلمه بمیرم، خوشم میاد. از این که ریاضی و فیزیک تو زندگیم کم‌رنگ شده، خوشم نمیاد. از این که نیم‌فاصله دارم، خوشم میاد. از یه چیزی تو خودم خوشم نمیاد، ولی هنوز نتونستم دقیقا کشفش کنم. از افرادی که خودشون رو دیوونه و روانی می‌دونند، خوشم نمیاد. از این که از نظر شخصیتی زیبا نیستم، خوشم نمیاد. از این که دارم تلاش می‌کنم، خوشم میاد.

۱

426

این پند همیشه هست که «خودت باش» ولی این هیچ وقت مشخص نمی‌شه که از کجا بفهمی که خودت کی‌ای.
۳

425

یه چمدون صورتی دارم که دو سال پیش با مامان بابام گرفتم. مامانم تو زیرزمین نگهش داشت با این چیز که «وقتی تهران قبول شدی، با این برو و بیا» و خب، من وقتی زیرزمین درس می‌خواندم بهش زیاد نگاه می‌کردم. همه‌ی اون وقتایی که فک می‌کردم دیگه واقعا امکانش نیست که اینجا قبول بشم، بهش نگاه می‌کردم و فک می‌کردم لابد پزشکی‌ای چیزی قبول می‌شم و این واسه‌ی اون می‌شه. یا بدتر، نه تنها پزشکی‌ای چیزی، بلکه مشهدی چیزی، قبول می‌شم و این حتی مال اون هم نمی‌شه.

الان من اینجام. رشته‌ای رو دارم می‌خونم که با همه‌ی وجودم می‌خواستم و می‌خوام. تو دانشگاهی که می‌خوام. و امروز آخرین امتحان ترم یکم رو دادم و دارم همون چمدون صورتی رو به زحمت می‌بندم.

زندگی می‌تونه واقعا Dark Comedy باشه. مثلاً من همیشه فک می‌کردم چطوری مردم می‌رن به دانشگاه‌های غیرانتفاعی با اون محیط شبیه مدرسه‌شون و با فقط یک ساختمون. و دانشکده‌ی خودم در نهایت یه ساختمون خونه مانند شد که اگه تابلوش نبود هیچ‌کس تشخیص نمی‌داد خونه نیست. و من فک می‌کردم همین بلا به احتمال خیلی زیاد ممکنه در مقیاس بزرگ‌تر و خیلی بزرگ‌تر بیفته. ولی نیفتاد. و امیدوارم نیفته.

و امروز با مریم قرار بود فریبا رو ببریم *یه کافه‌ای که همیشه می‌رسم و اون‌جا براش تولد بگیریم. من قرار بود فریبا رو ببرم و مریم قرار بود کیک بگیره. وقتی فریبا نشسته بود و مریم با کیک اومد، نتونست چند لحظه هیچی بگه و گریه‌اش گرفت. من و مریمم مثه این که کلا در این جور مواقع فلج احساسی می‌شیم. هی فریبا می‌گفت «مرسی!!» و من و مریم همین طوری بهش خیره شده بودیم :)) و می‌دونی، فقط خیلی قشنگ بود. واقعا بی‌نهایت قشنگ بود و چیزیه که من می‌دونم یادم نمی ره هیچ وقت. و من دارم چیزایی رو تجربه می‌کنم که تو هیفده سال قبلی تجربه نکرده بودم. این نوع دوستی که مثه خامه‌ی روی کیکه، برام تازه‌ای و دوسش دارم.


* مردم معمولا می‌رن دانشگاه یه اکیپی چیزی پیدا می‌کنند. توی کلاس ما کلا سه‌تا دختر هست: من، مریم، فریبا. تو اتاق خوابگاههای هم سه نفریم: من، پگاه، زینب. که تازه ما کلا با زینب زیاد حرف نمی‌زنیم. نتیجه‌ای چی می‌شه؟ من در طول شبانه روز یا با پگاهم یا با مریم و فریبا یا اندکی با بقیه‌ی بچه‌های کلاسمون. به هر حال مثه این که قرار نیست من تو دانشگاه هم روابط اجتماعیم رو درست کنم.

۱

"Kids, you can't cling to the past"

و در نهایت، من بهتر می‌شم. این رو می‌تونم بفهمم. از اون جا که انسان‌هایی پیدا کردم که می‌دونم من رو دوست دارند. از اون جا که خاطرات زیادی از این جا دارم. از اون جا که چهارتا سریال تو این اتاق تموم کردم. از اون جا که نصفه‌شب تو تراس به محوطه نگاه می‌کردم، از اون جا که اون زن نسبتا مسن توی بوفه‌ی کنار پزشکی‌ها دیگه من و پگاه رو می‌شناسه. از اون جا که می‌دونم، دانشگاه تهران به طور کلی در زمینه‌ی املت درخشانه، ولی به هر حال، همین زن نسبتا مسن و بوفه‌اش، بهترین املت رو دارند. 

به اندازه‌ی قبل تاریک نیست این جا، من دارم می‌شناسمش، این‌جا و هیجده سالگی رو. هر چند دردناک و سخت. هر چند که تو کتابخونه و تو اتوبوس یا روی تختم گریه کنم. ولی من خوبم. و می‌دونم این‌جا رو دوست دارم.

قطار

مهندسی صنایع امیر کبیر که هم‌مدرسه‌ایم بود و تصادفا با هم تو یه قطار افتادیم، مکانیک امیر کبیر، پزشکی شهید بهشتی، پزشکی سمنان، دندانپزشکی سمنان، کارشناسی ارشد یکی از رشته‌های مهندسی، دختری که رو به روم نشسته بود و گوشیش سامسونگ بود و تا شاهرود تو کوپه بود، مردی که زنش تو کوپه‌ی کناری بود، پیرزنی که از یکی از توابع اراک اومده بود تهران و بعد می‌خواست بره زیارت امام رضا، استاد مامایی دانشگاه آزاد که دخترش ارشد معماری تهران بود و پسرش برق فردوسی و تنها کسی که رشته‌ام رو می‌شناخت، زن میانسالی که یه تولیدی داشت و پسرش دکترای یه چیزی تو زنجان می‌خوند و کنکور سراسریش اول غیر مجاز برای انتخاب رشته شده بود و اعتقاد داشت جاش رو با یکی از آقازاده ها عوض کرده ببدند، پیرزنی که با خواهرزاده اش اومده بود و نصف مدت تهران بود و نصف مدت مشهد، خواهرزاده‌اش که بامزه و دوست‌داشتنی بود و تو آرایشگاه کار می‌کرد، دختر بیست و هشت ساله ای که تربیت بدنی الزهرا می‌خوند ... خدا می‌تونه تو شش سال احتمالی حضورم تو تهران دیگه با چند نفر دیگه تو قطار آشنا بشم و حرف بزنم و در نهایت یادم بره اسمشون رو بپرسم.

۱

فرزانه

می‌دونی، نصف شبه و باید بخوابم ولی اجازه بدین یه سری چیزا رو توضیح بدم. و واقعا نمی‌فهمم چرا باید توضیح بدم ولی ذهنم پره و قلبم درد می‌کنه و صرفا، نوشتن می‌تونه ذره‌ای آرومم کنه.
شاید از خیلی قبل دارین این‌جا رو می‌خونین، شایدم نه، ولی چیزی که باید بدونین اینه که من دوست صمیمی‌ای داشتم که خب، حتی اگه شما بخواین گذشته رو در نظر بگیرین، خیلی خیلی خیلی از یه دوست صمیمی فاصله داشت. واقعا شاید حتی قابل مقایسه نبود. ولی خب، من صرفا واژه‌ی دوست صمیمی رو سراغ دارم و در نتیجه از همون استفاده می‌کنم.
به هر حال، طی اسفند پارسال من فهمیدم که این فرد رو می‌خوام. واسه‌ی زندگیم. واسه .. ازدواج، واسه هر چی که به ذهنتون می‌رسه. و اولش واقعا این شکلی نبود. واقعا کدوم احمقی میاد تو این کشور به رابطه‌ی جدی با همجنسش فک می‌کنه؟ ولی این شکلی شد. و وقتی شروع شد، کاملا غیر قابل توقف بود.
بیاین اوضاع رو با هم مرور کنیم. ما تو تقریبا بدترین کشور دنیاییم. فک نکنم این چیزی باشه که ما سرش اختلاف نظر داشته باشیم. اکثریت جامعه هوموفوبیان و روشنفکراشون اعتقاد دارند همجنس‌گرایی بیماریه. من تو خانواده‌ای بزرگ شدم که آره، درسته آزادی پوشش دارم و درسته با پسرا راحت دوست می‌شم، ولی مطمئن نیستم مامانم بدونه همجنس‌گرایی تو ایران وجود داره و حتی تا حالا راجع به این یه کلمه با هم حرف نزدیم. وضعیت اون موقع من رو در نظر بگیرید، کنکور داشتم و منم آدمی نبودم که واسم اهمیتی نداشته باشه. واسم واقعا مهم بود که بخونم. نه به خاطر انگیزه‌های قبلی، که انگیزه‌های جدید بود. که اگه می‌خواستم با اون فرد باشم باید مهاجرت می‌کردم. و با پزشکی نمی‌شد.
من تو اون چار ماه آخر کنکور به معنای واقعی کلمه، هر روز می‌مردم. مردم در روزهای اول رابطشون چی کار می‌کنند؟ می‌رن کافه، می‌رن جاهای زیبا، به هم گل می‌دن، چه بدونم، این طور چیزا. ما چی کار می‌کردیم؟ تقریبا هر روز با هم دعوا می‌کردیم :))) اصن واقعا رابطه‌ی زیبایی داشتیم. امروز داشتم دفتری که اون موقع توش می‌نوشتم می‌خوندم و یادم افتاد جمله‌ی عاشقانه‌مون این بود که «همه‌ی شارشامو غلط زدم». روزهای زیادی گریه می‌کردم فقط. تست می‌زدم و گریه می‌کردم. و من هیچ وقت از لحاظ روحی آدم قوی‌ای نبودم. و تازه، وضع من حتی بهتر از فرزانه بود.
و کنکور گذشت. شب اعلام نتایج هم گذشت. اون بعدازظهر اعلام نتایج نهایی هم گذشت. و سخت بود. قابل تصور نیست که چقدر سخت بود. مامانم واقعا نمی‌فهمید که چرا من باید موقع فهمیدن رتبه‌ام اون طوری خوشحال بشم و بعد کل شب گریه کنم.
و نمی‌دونم، از اون به بعد همه چی سخت بوده. همه‌ی روزهایی که مشهد بودم سخت بوده. همه‌ی روزایی که تهران بودم هم. دیدن دانشکده‌ی داروسازی سخته. و فک کردن به شش سال دیگه هم.
و چیزای خیلی خیلی زیادی هست که دوست دارم بگم.
به تورم اعتراض می‌شه، به بازداشت خبرنگارها اعتراض می‌شه، به وضعیت نامناسب حقوق زنان اعتراض می‌شه، ولی هیچ کس هیچ وقت از حقوق دگرباش‌ها دفاع نمی‌کنه. نمی‌دونم، از یه طرف هم منطقی شاید باشه، صرفا این چیزیه که موقع دیدن اعتراض‌ها به ذهنم میاد. و غمگینم می‌کنه.
و من نمی‌خوام بگم ما برای هم ساخته شدیم و این عشق می‌مونه و همه‌ی این مزخرفات. کاملا می‌دونم که زمان می‌گذره و چیزایی که الان مقاوم به نظر می‌رسن، از بین می‌رن و ممکنه سال‌ها بعد اثری از این رابطه نباشه. ولی الان می‌خوام گستاخ باشم و شجاع باشم و بگم که این فرد تقریبا همه‌ی زندگی کنه. نه صرفا الان، که فک می‌کنم همیشه بوده.

پ.ن: من خیلی به این فک می‌کنم که اگه یه روز یه دختر داشته باشیم و ازم بپرسه که من اولین بار کی دیدمش، جواب عجیبی باید بهش بدم:«آم، وقتی یازده سالمون بود و روز قبل از روز اول اول راهنمایی بود و قرار بود بریم اردو، و این دختره با مانتوی آبی کوتاه اومده بود و داشت پیش دوستاش غر می‌زد که چرا ناظم و اینا بهش گیر دادند (در حالی که تو رضایت‌نامه صراحتا نوشته شده بود که چادر بپوشید) و همون جا ازش واقعا متنفر شدم.»
۵

چیزایی که راجع به مردم نمی‌فهمم (۸۶۷۸۷۶۵)

چرا استفاده از هندزفری انقدر نامرسومه تو این مملکت؟
۶

So tonight I'm gonna take it out and then restart

امشب جزو معدود شب‌هایی در طول زندگیم بود که بیدار موندم که کارهام رو انجام بدم و یه لحظه، و فقط یه لحظه که یاد فصل سوم a series of unfortunate events افتادم، به طور همزمان داشتم به کلکشن آهنگ‌های پرنسس‌های دیزنی که اسپاتیفای آورده بود، گوش می‌کردم و همزمان درس می‌خوندم، فک کردم که زندگیم رو دوست دارم.

فک کنم این دومین بار، در طی سه ماه گذشته بود که از خودم و زندگیم حالم به هم نمی‌خورد.

۱

اگه بشه که من این‌جا زنده بمونم در نهایت

من واقعا نمی‌فهمم چرا شما تهرانیا انقدر با درک این که نباید تو خیابون یک طرفه از جهت مخالف رفت، مشکل دارید.

۱

418

وقتی همه چی تو رو به یه جا می‌رسونه، نمی‌تونی درست فک کنی؛ می‌تونی؟


مامانم یه ویدئو از مهرسا فرستاده، که توش مهرسا چادر سفید مامانم رو می‌گیره جلوش، و می‌گه اجی مجی لا ترجیح و چادرو می‌ندازه بالا و خودش فرار می‌کنه. به صورت خیلی حرفه‌ای و نامحسوس غیب می‌شه. هر بار خنده‌ام می‌گیره و گریه‌ام میندازه.


من یادمه که فک می‌کردم که اگه برم یه شهر دیگه، شاید سخت باشه، ولی در عوض قوی می‌شم.الان استوری‌های دوستام توی فردوسی رو می‌بینم (در حالی که خودم توی یه جای کاملا جدیدم که شاید گاهی اوقات انسان‌های زیبایی توش باشه و قسمت‌های زیبایی داشته باشه، ولی در نهایت جدیده. جدید هیچ وقت نمی‌تونه برای من خوب باشه)

الآنم ردش نمی‌کنم که بعدها خیلی قوی‌تر می‌شم (یا همین الانش حتی) ولی اکثر اوقات فک می‌کنم این که قوی باشی واقعا چه اهمیتی می‌تونه داشته باشه؟ وقتی هر چیزی، هر فاکینگ چیزی، مثه کوچک‌ترین اشاره به شله‌ی مشهدی، چرم مشهد، فلان مشهد، مهرسا، صبا، پزشکی مشهد، غمگینم می‌کنه؟ وقتی جایی واقعا مثه خونه ندارم تو ذهنم؟

۳

Blank Space

هی عزیزانم

بیاین بگین که دانشگاه واقعا قرار نیس شبیه ترم اول باشه.


جنبه‌ی مسخره اش اینه که خونه یه چیز نسبیه. من تو دانشگاه، اکثر لحظات دوست دارم برگردم خوابگاه، درسام خوبند ولی این حجم از آدمای غریبه که باید بهشون سلام کنی در حالی که واقعا صنمی باهاشون نداری و شاید اصن خوشت هم نیاد ولی به گفته‌ی هم‌اتاقیم این‌جا مثه این که باید خودت رو به هر کی می‌بینی معرفی کنی، ... از این متنفرم. از همه‌ی این چیزای عجیب‌غریبش متنفرم واقعا. بذارین مفهوم‌تر توضیح بدم؛ مثه این که باید سعی کنی سر کلاس‌ها فعال باشی و هی سوال بپرسید و فلان و بیسار و بعد از کلاس هم بری دنبال استاد و باز هم فلان و بیسار و خدای من، این داره دیوونه ام می‌کنه. منطق من می‌گه لازم نیس سوال هایی که واقعا لازم نیس بپرسی، و منطق من می‌گه لازم نیس صرفا برای نشون دادن خودت دنبال استاد راه بیفتی. و این هم‌کلاسیای من واقعا عجیبند؛ نمی‌خوام جنسیت‌زده باشم، واقعا نمی‌خوام، ولی پسرامون رسماً دارند خودکشی می‌کنند و تک تک استادای دانشگاه رو می‌شناسند و حقیقتا ممکنه به زودی از دستشون خودم رو از برج میلادی چیزی پرت کنم. و نمی‌فهمم این وسط که در نهایت کی می‌تونه موفق باشه؟

در واقع، بیش‌تر چیزی که روزام رو بی‌نهایت آشفته کرده این روزا، همین بحث روابط اجتماعیه. وقتی چار سال تو یه دبیرستان باشی که از قضا خیلی از بچه‌هاش رو از راهنمایی می‌شناسی، عادت می‌کنی به این که همه رو دورادور ولی به شکل خوبی بشناسی و بعدش یهو میای توی یه محیط جدید و هر جایی که می‌ری، صرفا بیش‌تر مردمی رو می‌بینی که نمی‌شناسی. و خب، نمی‌دونم، این رو نمی‌خوام.

مشکل خیلی خیلی آزاردهنده‌ای دیگه اینه که وقتی یه جایی هستی که بچه‌های رتبه‌های صد دویستند، این جو هست که «چقدر بی‌کارم، از صبح تا شب هیچی نمی‌خونند و فلان و بیسار» و از جنبه‌های متفاوتی من ازش متنفرم. یک. به من چه ربطی داره واقعا که هر روز، هر ساعت، هر دقیقه و هر ثانیه داری می‌گیش؟ دو. اوکی، برای تو مهم نیس، ولی برای من هس، برای آدمای مختلف چیزای مختلفی مهمه و این بی‌نهایت آزاردهنده است که بخوای هی توضیح بدی که برام مهمه و می‌خونم و سه. من مطمئنم تمام این اطلاعاتی که از چیزایی داری که من حتی اسمش رو نشنیدم، بهت وحی نشده. ولی خب، این زیاد مهم نیس، بیش‌تر همین که به من چه ربطی داره واقعا؟

نکات آزاردهنده واقعا کم نیس. اصلا کم نیس. ولی خب، می‌تونم بهتون بگم که سه چهار دوست واقعا دوست داشتنی این‌جا دارم و اگه انقلابی، دانشجوی دانشگاه تهرانی چیزی هستین، می‌تونین برین از املت‌های دانشکده‌ی پیراپزشکی بخوریم. و اگه خوابگاهی هستین، لطفاً ساعت ۰۰:۱۴ بامداد Blank Space رو توی راهرو نخونین. و بگین که قرار نیس کل زندگی شبیه ترم اول دانشگاه باشه.

۵

شاید من دارم عجیب برخورد می‌کنم البته

چیزی که بیشتر از همه عصبیم می‌کنه (و متعجب) اینه که گاهی اوقات پست‌هایی رو می‌بینم که طرف مثلاً اومده از عمیق‌ترین احساساتش گفته، و اون وقت یکی (یا چندتا) میاد و می‌گه که آره، این قسمت از متن خیلی قوی بود، این قسمت از متن فراز و فرود خوبی داشت و فلان و بیسار.

خب چته واقعا؟

۰

415

یکی از چیزایی که در پاییز ۹۷ در اعماق وجودم می‌خوام، اینه که بخندم.

و ینی، خیلی بخندم، یه چیزایی داشته باشم که، یا یه افرادی که بتونند چیزایی بگن که نشه از خنده نمرد. و این نیاز به شکل عجیبی سرازیره ازم. ینی من گاهی با پگاه از خنده می‌میرم قشنگ، یا تو کلاسمون ولی بازم دوست دارم بخندم.

این‌جا همون جاییه که باید یه انسان ذاتا خنده‌دار عاشقم بشه و مخصوصا عاشق خنده‌ام بشه و بگه :«می‌خوام کاری کنم که همیشه بخندی» یا یه همچین چیزی. عشقش که واقعا مهم نیس، خودش هم اصلا مهم نیس، صرفا این که می‌تونم اونقدر که بخوام، بخندم مهمه. فقط همین.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان