مهندسی صنایع امیر کبیر که هممدرسهایم بود و تصادفا با هم تو یه قطار افتادیم، مکانیک امیر کبیر، پزشکی شهید بهشتی، پزشکی سمنان، دندانپزشکی سمنان، کارشناسی ارشد یکی از رشتههای مهندسی، دختری که رو به روم نشسته بود و گوشیش سامسونگ بود و تا شاهرود تو کوپه بود، مردی که زنش تو کوپهی کناری بود، پیرزنی که از یکی از توابع اراک اومده بود تهران و بعد میخواست بره زیارت امام رضا، استاد مامایی دانشگاه آزاد که دخترش ارشد معماری تهران بود و پسرش برق فردوسی و تنها کسی که رشتهام رو میشناخت، زن میانسالی که یه تولیدی داشت و پسرش دکترای یه چیزی تو زنجان میخوند و کنکور سراسریش اول غیر مجاز برای انتخاب رشته شده بود و اعتقاد داشت جاش رو با یکی از آقازاده ها عوض کرده ببدند، پیرزنی که با خواهرزاده اش اومده بود و نصف مدت تهران بود و نصف مدت مشهد، خواهرزادهاش که بامزه و دوستداشتنی بود و تو آرایشگاه کار میکرد، دختر بیست و هشت ساله ای که تربیت بدنی الزهرا میخوند ... خدا میتونه تو شش سال احتمالی حضورم تو تهران دیگه با چند نفر دیگه تو قطار آشنا بشم و حرف بزنم و در نهایت یادم بره اسمشون رو بپرسم.