یه چمدون صورتی دارم که دو سال پیش با مامان بابام گرفتم. مامانم تو زیرزمین نگهش داشت با این چیز که «وقتی تهران قبول شدی، با این برو و بیا» و خب، من وقتی زیرزمین درس میخواندم بهش زیاد نگاه میکردم. همهی اون وقتایی که فک میکردم دیگه واقعا امکانش نیست که اینجا قبول بشم، بهش نگاه میکردم و فک میکردم لابد پزشکیای چیزی قبول میشم و این واسهی اون میشه. یا بدتر، نه تنها پزشکیای چیزی، بلکه مشهدی چیزی، قبول میشم و این حتی مال اون هم نمیشه.
الان من اینجام. رشتهای رو دارم میخونم که با همهی وجودم میخواستم و میخوام. تو دانشگاهی که میخوام. و امروز آخرین امتحان ترم یکم رو دادم و دارم همون چمدون صورتی رو به زحمت میبندم.
زندگی میتونه واقعا Dark Comedy باشه. مثلاً من همیشه فک میکردم چطوری مردم میرن به دانشگاههای غیرانتفاعی با اون محیط شبیه مدرسهشون و با فقط یک ساختمون. و دانشکدهی خودم در نهایت یه ساختمون خونه مانند شد که اگه تابلوش نبود هیچکس تشخیص نمیداد خونه نیست. و من فک میکردم همین بلا به احتمال خیلی زیاد ممکنه در مقیاس بزرگتر و خیلی بزرگتر بیفته. ولی نیفتاد. و امیدوارم نیفته.
و امروز با مریم قرار بود فریبا رو ببریم *یه کافهای که همیشه میرسم و اونجا براش تولد بگیریم. من قرار بود فریبا رو ببرم و مریم قرار بود کیک بگیره. وقتی فریبا نشسته بود و مریم با کیک اومد، نتونست چند لحظه هیچی بگه و گریهاش گرفت. من و مریمم مثه این که کلا در این جور مواقع فلج احساسی میشیم. هی فریبا میگفت «مرسی!!» و من و مریم همین طوری بهش خیره شده بودیم :)) و میدونی، فقط خیلی قشنگ بود. واقعا بینهایت قشنگ بود و چیزیه که من میدونم یادم نمی ره هیچ وقت. و من دارم چیزایی رو تجربه میکنم که تو هیفده سال قبلی تجربه نکرده بودم. این نوع دوستی که مثه خامهی روی کیکه، برام تازهای و دوسش دارم.
* مردم معمولا میرن دانشگاه یه اکیپی چیزی پیدا میکنند. توی کلاس ما کلا سهتا دختر هست: من، مریم، فریبا. تو اتاق خوابگاههای هم سه نفریم: من، پگاه، زینب. که تازه ما کلا با زینب زیاد حرف نمیزنیم. نتیجهای چی میشه؟ من در طول شبانه روز یا با پگاهم یا با مریم و فریبا یا اندکی با بقیهی بچههای کلاسمون. به هر حال مثه این که قرار نیست من تو دانشگاه هم روابط اجتماعیم رو درست کنم.