وقتی همه چی تو رو به یه جا میرسونه، نمیتونی درست فک کنی؛ میتونی؟
مامانم یه ویدئو از مهرسا فرستاده، که توش مهرسا چادر سفید مامانم رو میگیره جلوش، و میگه اجی مجی لا ترجیح و چادرو میندازه بالا و خودش فرار میکنه. به صورت خیلی حرفهای و نامحسوس غیب میشه. هر بار خندهام میگیره و گریهام میندازه.
من یادمه که فک میکردم که اگه برم یه شهر دیگه، شاید سخت باشه، ولی در عوض قوی میشم.الان استوریهای دوستام توی فردوسی رو میبینم (در حالی که خودم توی یه جای کاملا جدیدم که شاید گاهی اوقات انسانهای زیبایی توش باشه و قسمتهای زیبایی داشته باشه، ولی در نهایت جدیده. جدید هیچ وقت نمیتونه برای من خوب باشه)
الآنم ردش نمیکنم که بعدها خیلی قویتر میشم (یا همین الانش حتی) ولی اکثر اوقات فک میکنم این که قوی باشی واقعا چه اهمیتی میتونه داشته باشه؟ وقتی هر چیزی، هر فاکینگ چیزی، مثه کوچکترین اشاره به شلهی مشهدی، چرم مشهد، فلان مشهد، مهرسا، صبا، پزشکی مشهد، غمگینم میکنه؟ وقتی جایی واقعا مثه خونه ندارم تو ذهنم؟