دو تا هویت دارم: فرد کاملا آرومی که میخواست پزشک اطفال بشه، شهر خودش بمونه و به جای دور و کاملا آلودهای تبعید نشه، هر بار رنج دور شدن رو تحمل نکنه، زیاد فک نکنه و اونقدرا زیاد هم دقت نکنه، همه چی عادی و نرمال.
و دومی، مایهی تمام رنجهای منه. چیزیه که من رو وادار کرد که رشتهی مهجور و ستمدیده (و بینهایت زیبا) فعلیم رو انتخاب کنم. اون چیزی بود که باعث شد من به اون شهر بینهایت کثیف و اون انقلاب بینهایت شلوغ برسم و هر بار که میرم، حس کنم سختتر میتونم نفس بکشم. اون چیزیه که باعث میشه من سوت زدن یاد بگیرم. اون چیزیه که سر این که این کتاب رو بخونم یا اون کتاب، یک هفته معلم میذاره. چیزیه که باعث شد بعد از هفت ماه قهر، برای مونا My Skin رو بفرستم و چیزیه که باعث میشه نصفه شب برای آدمای قدیمی، پیام بفرستم که «دلم برات تنگ شده»، و این چیزی بود که باعث شد نصفه شب، وقتی دارم گریه میکنم و میدونم جملهام هیچ پاسخ مشابهی نخواهد داشت، بهش بگم که دوسش دارم.
نمیدونم سرانجام این کارهای بینهایت احمقانهاش در نهایت میذاره من زنده بمونم یا نه. ولی جز این هویتی هم ندارم به هر حال.
(این پست قرار بود به اینجا برسه که بگم امیدوارم در آینده، بفهمم تمام این کارهاش، حکمتی داشته، بعد دیدم حتی اگه نداشته باشه، نمیتونم تغییرش بدم)