دوشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۸
دلم برای راحت خوابیدن بینهایت تنگ شده.
در حقیقت، دلم الان برای تقریبا همه چی تنگ شده. صبا، مهرسا، مامانم، بابام، غنچههایی که الان احتمالا تو باغچه مونند و من هر سال قراره از دست بدمشون، روزایی که باهات میرفتم کافه کتاب و از اون آبمیوههای بدمزهشون میخوردیم. اون خوابهای بهاری سه چهار ساعته که بعدش احساس تولد مجدد داشتم و به لطف شیمی آلی، دیگه امسال نتونستم تجربهاش کنم. زیرزمین خونهمون، نمیدونم، هر چیزی، هر کسی که به مشهد ربط پیدا کنه، و به شیمی آلی، مقالات دشوار زیست گیاهی و عذاب کشیدن از کم خوابی مربوط نباشه.
و این اواخر، حتی گریه میکنم از بس دلم تنگ شده. ینی میگم واقعا چند قرنه که من گریه نکردم؟ حالا سر پنج عکس از مهرسا دارم گریه میکنم؟