چهارشنبه ۱۹ تیر ۹۸
و عزیزم، توی تابستون نوزده سالگیم، وقتی که بالاخره توی اتاقم بودم (چقدر پسوند مالکیت میتونه زیبا باشه)، به چمدون صورتیم که پر از لباس بود، و من هم حتی تصمیم نداشتم که خالیش کنم چون دو ماه دیگه باز باید برمیگشتم، خیره شدم و فک کردم من نمیخوام اینطوری زندگی کنم.
نمیخوام هی از دست بدم. نمیخوام هی دلتنگ بشم.
الان که این رو میگم، ناراحت نیستم عزیزم. روزی هزار بار اون جهنم امتحانات رو با الان که فصل سوم Stranger things و Handmaid's tale رو میبینم و نام باد رو میخونم و تو رو میبینم، مقایسه میکنم و واقعا نمیتونم ناراضی باشم. ولی باید بدونی که من توی نوزده سالگیم، غم رو شناختم. سطوح مختلف ازش، و همه چی.