جمعه ۱۴ تیر ۹۸
کابوس تازهام اینه که مهرسا بزرگ شه، یه بلاگر معروف شه، و یه روز بیاد بنویسه که «وقتی ۵ سالم بود، عمهام بهم میگفت یکم آروم باشم، و انقدر زیاد حرف نزنم و از اون به بعد من دیگه نتونستم خودم رو دوست داشته باشم». و همه بیان توی کامنتها فحش بدن که «چقدر بیشعور».
بعد از پنج ساعت متمادی شامل رقصیدن و حرف زدن باهاش، کنار اومدن با این که شکلاتم رو دزدید و بستنیم رو ازم گرفت، وقتی برای هزارمین بار میگه «آقا گرگه خونهام رو خراب کرد» تنها چیزی که باعث میشه سرم رو بالا بیارم و بگم «اع؟ آقا گرگهی بد» فقط تصور همین صحنه است.