امروز انتخاب واحد داشتم و پس از مدتی گفتوگو با همکلاسیام و یکی از سال بالاییامون، کاملا پنیک کردم. میتونم بگم ترسیدم ولی نمیگم. چون نترسیدم، پنیک کردم. خاطرات همه اون نه ماه به شکل کاملا شفاف، اومد توی ذهنم، و بینهایت غمگینم کرد.
هزارتا چیز توی تهران هست که عمیقا آزارم میده. مثلا یه بار زینب ازم پرسید که چندبعدیام، یا یکبعدی، و من گفتم چندبعدی، چون کتاب میخونم و فیلم میبینم و اینا و زینب گفت که اینا رو که همه میکنند، و من ناراحت شدم، چون عمیقا متنفرم از این که بخوام شخصیتم رو برای یک نفر اثبات کنم. و از دانشکدهمون، و از پردیس علوم بدم میاد. میتونم با اطمینان بگم که هیچی از هم رو نمیفهمیم. هیچی از آدمای اونجا نمیفهمم. هیچوقت نمیتونم باهاشون راجع به شیش کلاغ حرف بزنم، یا راجع به How I met your mother حرف بزنم. آدماییاند که طوری رفتار میکنند انگار کتابهایی که خوندند بهترینه، و فیلمهایی که میبینند شاهکاره و حتی اگر هم فیلمی ندیده باشند یا کتابی نخونده باشند، باز هم همین طوری رفتاری میکنند و این برای من که یک سال از عمرم رو با فرزانه و مونا داشتم راجع به نایتساید و زیباییهای متعددش حرف میزدم، بینهایت سخته. دلم بینهایت تنگ شده بود برای کسی که باهاش بتونم فنگرلی کنم و سلایق ذرهای مشترک داشته باشم. مثلا من و پگاه کل اسفند داشتیم راجع به این بحث میکردیم که چرا من دارم سریالی به نام Sex Education رو میبینم، و هر چی من بهش میگفتم فقط اسمش اینه و در واقع مفاهیم عمیقی داره، نمیفهمید، به هر حال من از دستش دلخور نشدم، چون اصولا ما سر همه چی با هم اختلاف داشتیم ولی خب، زبان طنزمون یکسان بود و این، همه چی رو جبران میکرد. زبان طنز یکسان به نظرم خیلی مهمه، مثلا من هر وقت محدثه یه چیز خندهداری رو از توی اینستا میخواست بخونه، وحشتزده میشدم، چون هیییییچوقت به نظرم خندهدار نبود. حتی ذرهای. و نمیتونستم همین طوری بهش خیره شم.
از بحث اصلی کاملا منحرف شدم. بله، من از تهران متنفرم، چون اونجا مجبورم همیشه یه طوری وانمود کنم که مریم و فریبا رو به یک اندازه دوست دارم، در حالی که من مریم رو خیلی بیشتر از فریبا دوست دارم (خدای دغدغه) و یا مجبورم وانمود کنم که از رابطه مریم و ماهان خیلی خوشحاله (و کی مریم رو تشویق کرد به ایجاد این رابطه؟ بله، من) و هر روز دعا میکنه که جدا شند، چون مریم خیلی از ماهان سره و ضمنا من دلم برای مریم تنگ شده. و اونجا هر وقت درباره کتابی بحث میشه، و تو نخونده باشیش، کاملا میخوای بمیری، چون میدونی از پسش چقدر واقعا با حالت این که «چطور اینو نخوندی؟» تحقیر میشی و واقعا انسان در چه مقطع سنیای همچین رفتاری از خودش نشون میده؟
من از تهران متنفرم عزیزم. ولی بذار بگم ستارههام توی شب چیان. این که نشر باژ یک دفتر فروش توی خیابون دانشگاه یا فلسطین داره، این که من احتمال میدم از خیابون فلسطین خیلی خوشم بیاد، این که از دخترای ورودی ۹۶مون خیلی خوشم میاد، چون خیلی روحیه میدن و خیلی مهربونند و خیلی مثه ما توی سایهاند. و از این خوشم میاد که تهران انقدر بارون میاد، و خوشم میاد که خانم مسئول آموزشمون با من انقدر مهربونه و دوسش دارم، و وقتایی که با ماهان سر کراشهای زیادم بحث میکنم و کافههای زیبایی که خیلی وقته ندیدمشون. و عزیزم، با وجود همه اینا، من باز هم پنیک میکنم. چون اونجا ذره ذره من رو مسموم میکنه. خونه و تو برای من مثه کوههای آلپین، و تهران، ... هم مثه تهران، و منم کسیم که مشکل تنفسی داره.