دوشنبه ۱۰ تیر ۹۸
دلم میخواد بنویسم، از همه چیز.
از این که دوس دارم رانندگی یاد بگیرم، از این که امروز سر مراسم بلهبرون حمید، یه تکه از گوشت مرغ رو داشتم میجویدم و هی میجویدم و هی میخواستم قورت بدم و نمیشد و صبا کنارم نشسته بود و جفتمون نشسته بودیم به در درون گریستن، که در این موقعیت خطیر باید چه کنیم، آخرش بعد از یه ربع تلاش، بالاخره رها شدم ازش. از این که با صبا Mary Poppins Returns رو دیدم و در کمال حیرتم خستهکننده بود، از این که تازه الان دیدم ساعت ۱:۵۰ است و سارا، تولدت مبارک و هیچوقت فک نکنم از این توهم هجده ساله بودن بیرون بیای ولی ۲۱ سالگی هم باید خوب باشه. من نمیتونم بیعلاقگیم رو به دههی سوم زندگی پنهان کنم و همچنین علاقهی شدیدم به تو رو.